کد خبر: ۱۰۹۲۷۶
تاریخ انتشار:۲۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۲۰:۳۸
به مناسبت ۲۶ مرداد، سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی؛
روایتی از دکتر حمید رضا فرجی نژاد و دکتر علی جوادیان+ تصاویر
آزادگان آمدند همان طور که رفته بودند؛ دلیر و مقاوم، نستوه و استوار، امیدوار و دلاور. آمدند با همان صلابت همیشگی...

مقدمه:
روایتی هایی از عزم، اعتقاد، توسل و ایمان جوانان ایرانی  از موصل تا شام…

فرقی نمی کند استادی و نزد بزرگان شاگردی می کنی یا پزشکی و طبابت روح می کنی
فرقی نمی کند گرفتار در بند موصل باشی  یا شام
مهم اینست که "تو آزاده ای و اسیر کرده ای ذهن دشمنت را ".

به گزارش تنویر جهرم به نقل از جهرم رصد به مناسبت فرا رسیدن ۲۶مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان سرافراز با مستندی مکتوب شما را به مصاحبه با دو آزاده سرافراز جهرمی دعوت میکنیم.

بخش نخست خاطره آزاده جانباز ۶۵درصد، دکتر حمید رضا فرجی نژاد، دکترای تخصصی زبان انگلیسی، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران واحد کیش و مدرس دانشگاه آزاد اسلامی جهرم که در تاریخ۳/۸/۵۹ به عنوان اولین اسرای ایرانی در دوران دفاع مقدس به حساب می آید.

اسارتی که به گفته خودش، دانشگاهی  انسان ساز بود.

در بخش دوم از ۱۵۹ روز اسارت دکتر علی جوادیان به دست گروهک های تروریستی در سوریه خواهیم خواند.

آنچه در این روایت ها به چشم می‌خورد زجر و شکنجه، استقامت و مردانگی، توسل و توکل مردانی است که برایشان مکان و زمان فرقی ندارد.


{$sepehr_album_11274}

روایت اول :دکتر فرجی نژاد/ آزاده دوران دفاع مقدس

الفبای حضور در جبهه:

جنگ آخر شهریور ۵۹ شروع شد و ما سوم مهر ماه از تهران به جبهه اعزام شدیم جمعی از بچه ها جهادی بودند و جمعی مردمی.

آن زمان که از راه آهن حرکت کردیم هواپیمای عراقی راه آهن را بمباران کرد. دو روز بعد به اندیمشک رسیدیم. با ورود ما به پادگان، باز هواپیمای عراقی و باز بمباران. ولی این بار مناطق مسکونی مورد هدف آن ها بود و تعداد زیادی کودک در این حادثه به شهادت رسیدند.

وقتی هواپیما قصد بمباران مجدد را داشت پدافندهای مستقر در پادگان دو فروند هواپیما را زدندیکی از خلبانان اسیر و بقیه کشته شدند. الفبای حضور ما در جبهه این چنین بود.

ما ابتدا در قسمت سایت  ۵ اندیمشک  بودیم و چند عملیات ایزایی انجام دادیم چون عراق هر روز با توپ های خمسه خمسه بمباران می کرد و باعث شهادت خیلی ها می شد.

نیروهای ما به این نتیجه رسیدند که از پشت، این توپخانه را  بگیرند و موفق هم شدند.

۱۰ یا ۱۱مهرماه بود که اعلام شد خرمشهر در آستانه سقوط است.

شبانه ما را به اهواز آورند و ۲ روز در آنجا بودیم و بعد شادگان.

همان زمان بود که خبر دادند عراقی ها به جاده آبادن- ماهشهر رسیدند و قصد محاصره کردن آبادان را دارند.

عجب شبی بود آن شب. بی سلاح و در نهایت مظلومیت باید حمله می کردیم در غیر این صورت آبادن سقوط می کرد.

حدود ۸۰۰ تا ۱۰۰۰ نفر همراه با چند تانک و پشتیبانی نیروهای سواره بودیم.

نیروهای شناسایی هنوز نرسیده بودند و عراقی ها در این فاصله از صبح تا بعد از ظهر خاکریز آماده کرده بودند و تانکهایشان را مستقر.

به راحتی می توانستند ما را محاصره کنند. ساعت ۳نیمه شب حرکت کردیم و ۴و نیم درگیری آغاز شد…..

آغاز اسارت:

از آن تعداد فقط ۳۵یا ۳۶نفر زنده مانیدم البته عده ای مجروح شدیم. من از ناحیه پا، شکم و صورت دچار جراحت بودم. مخصوصا پایم که از قسمت زانو دو تکه شده بود. درد پایم این قدر زیاد بود که وقتی ما را می بردند من بر روی اگزوز نفربر بودم و متوجه هم نشدم.

زیر یک پل که بودیم سرباز عراقی ما را به رگبار بست که همان جا حدود ۷تا ۱۰نفر از بچه ها شهید شدند.

سرباز دیگری داد زد: مسلم مسلم. ما چون عربی بلد نبودیم گفتیم شاید صدای فردی به نام مسلم می زند و می دانستیم که بین ما کسی نامش مسلم نیست، گویا در اعتراض به تیرباران سرباز دیگر گفته بوده اینها "مسلمان” هستند.

ساعت ۱۱ شب به خاطر خون ریزی، تعفن و درد شدید پایم، یکی از پزشکان عراقی، تخته صندوق مهمات را به صورت آتل روی پایم بست که تا حدودی دردش کمتر شد.

ما را با ماشین باری به شهر زبیر بردند. آن هم با جاده خاکی و تکانهای شدید ماشین و جراحت من. در آنجا پس از پانسمان پایم، مرا به بیمارستان الموانی بصره انتقال دادند.

چون تازه جنگ شروع شده بود واژه اسیر برای پرستاران و دکترها جالب بود. یکی از سربازان عراقی چند سیلی محکم به من زد که پرستارها به او اعتراض کردند و او را از سالن بیرون راندند.

ما جزء اولین نفراتی بودیم که به جبهه اعزام شدیم حتی پلاک هم نداشتیم به همین خاطر روی تمام پیراهنم نوشته بودمB+  که در چنین شرایطی گروه خونم مشخص باشد.

بعد از جراحی ۲ماه در بیمارستان بستری بودم. در همان بیمارستان یک شب پیرزنی عراقی با یک دختر بچه ۶-۷ ساله آمد پیشم و گفت برادر من مثل شما در جنگ مفقود شده و سه ماه است هیچ خبری از او نداریم بعد از آن جعبه شیرینی در دستش را بالای سرم گذاشت و رفتند.

مرخص که شدم مرا به شهر الماده بردند در یک مدرسه متروکه با یکی از بچه های خرمشهر آشنا شدم که از ناحیه شکم مجروح شده بود. پنج تا ده روز باهم بودیم .

تلخ ترین خاطره من آن شبی بود که ماشاالله دوست خرمشهریم بر اثر جراحت و عفونت شهید شد و من تنها شدم. یادم نمی رود تا صبح چند بار پتو را از رویش کنار زدم ولی نه، او آرام خوابیده بود.

عملیات هویزه شروع شده بود و اسرای هویزه را آوردند همان جا. ما را به استخبارات بغداد انتقال دادند؛ آنجا مرکز بازجویی از اسرای ایرانی بود

در آنجا اسرا را خیلی اذیت می کردند و می دانید که  همان جا هم صدام را اعدام کردند.

الاصل، ایستگاه بعدی من بود. جایی که خانمی با لهجه فارسی از من پرسید: تو افسری؟ گفتم؟ نه. پرسید قبلا گفتی افسری و زبان اگلیسی هم بلدی، جواب دادم: نه من دانشجو هستم و زبان انگلیسی بلدم. همین باعث شد ۳تا ۴ماه در آنجا بمانم. و بعد از آن زندان ابوغریب

با قطار باری یا حمل حیوان حدود ۶۰ الی ۷۰ نفرمان را به اردوگاه منتقل کردند و رسیدیم به موصل و…. استقبال مردم موصل از ما با آب دهان بود و لعن ونفرین.

در فاصله ی ۳۰کیلومتری موصل، سلیمانیه شهری که ۱۰سال در آنجا در زندان بودم
و قصه ی آشنایی با من با حاج آقا ابوترابی

آشنایی با حاج آقا ابوترابی
سال ۶۰ ، شش ماه دراعتصاب کار بودیم. در این زمان خیلی از بچه ها مجروح یا شهید شدند. با ورود حاج آقا ابوترابی به اردوگاه، ما شاهد تحولات زیادی بودیم و با حضور ایشان فهمیدیم که کار کردن اسرا (تابوک زنی) مشکلی ندارد و حتی ایجاد اشتغال می شود.

آنجا کسی انگلیسی بلد نبود فقط چند پیرمرد از شرکت نفت بودند و به همین خاطر من مترجم اردوگاه شدم و در مدت پنج سال( یک دوره دو ساله و یک دوره سه ساله) که با حاج آقا ابو ترابی بودم به ایشان هم زبان انگلیسی آموزش دادم.

نقش کلیدی حاج آقا  از آنجا مشخص تر بود که هر ۳۵ تا ۴۰ روز که از صلیب سرخ برای بازدید می آمدند رئیس آن هیئت نزدیک به دو تا سه ساعت با حاج آقا صحبت می کرد.

ین رفاقت ما جوری شد که پس از اتمام اسارات در سال ۱۳۷۹ که حاج آقا ابوترابی به دعوت تیپ ۳۳ المهدی(عج) به جهرم آمدند گفته بودند من حتما باید معلمم را ببینم و این چنین شد؛ و من افتخار معلمیِ استادی را داشتم که الگوی اخلاق بود و ما را با ائمه آشنا کرد.

۲۶/۵/۶۹ پس از ۱۰سال اسارت جزء اولین سری از آزاده ها پا به خاک پاک وطن گذاشتیم.
هم اکنون مدافعین حرم تداوم بخش راه شهدای انقلابند و پیشاهنگان گستره انقلاب اسلامی در جهان.

وی با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین این نکته را تأکید نمود که توسل و توکل برائمه اطهار راز تحمل سختیهای اسارت بر ما بود.

پیام پایانی دکتر فرجی نژاد جمله معروف استاد اخلاقش حاج آقا ابو ترابی است : پاک و مهربان باش  و خدمتگذار .


روایت دوم دکتر علی جوادیان

بخشی از خاطرات دکتر علی جوادیان، پزشک جهرمی، که ۱۵۸ روز در بند گروهک های تروریستی وهابی در سوریه اسیر بود.

 

بعضی از مواقع برای بعضی هادر زندگی اتفاقی می افتد که دریچه هایی به روی آنها گشوده می شود.

تا قبل از اسارت در سوریه و در چنگال تکفیریون خیلی دوست داشتیم که ائمه اطهار علیهم السلام و صاحب اختیار و سرپرست شیعیان و همه عالم امکان را درک کنیم.

تا اینکه بدست تکفیریون اسیر شدیم. مکرر اتفاق می افتاد که کارد به استخوان می رسید و سختی ها و مشکلات به گونه ای می شد که از توان خود خارج می دیدیم.

اما هر بار زیبا، سریع و مهربانانه یا بهتر بگویم مادرانه – زهرای مرضیه(س) ما را سرپرستی می نمودند.

یادم می آید روز اول، زیر بار شکنجه در ظهر تابستان یکی از دوستان از فرط تشنگی خود را به لیوان آب رساند و جرعه ای آب خورد. یکی از سران تکفیری او را به گوشه ای پرت کرد و لیوان آب را شکست و گفت شما نجس هستید و این لیوان دیگر طاهر نمی شود.

شب شد دوستان با تیمم قصد خواندن نماز کردند. با تمسخر بر سر بچه ها ریختند و گفتند: خدا که شما را نمی خواهد و نماز شما را نمی پذیرد.

گذشت و گذشت تا….

.

.

.

یک روز مانده به آزادی همان سرکرده تکفیری که می گفت ما نجس هستیم و خدا دشمن ما، گریه کنان نزد ما آمد و گفت:

خدا شما را می بیند ما را نه،

خدا صدای شما را دوست دارد، ما را نه،

خدا دعای شما را می پذیرد، ما را نه.

یک سوال از خودم پرسیدم مگر نه اینکه آنها زندان بان بودند و ما زندانی. پس چرا ما روی آنها اثر گذاشتیم و آنها روی ما تأثیر نگذاشتند؟….

نتیجه اش این شد که ….

دست ما پر بود و دست آنها خالی. ما صاحب داشتیم. ما فاطمه(س) و اولاد او را داشتیم.

ما یک دل بی قرار داریم فقط یک سینه به نام یار داریم فقط

روزی که به استخوان رسد تیغ بلا از فاطمه (س)انتظار داریم فقط

 

می بینی که در روزهای اول جنگ جوانان با همان اعتقاد و عزم راسخ بودند و بعد از گذشت سی و اندی سال باز هم همان اعتقاد و عزم راسخ…..

این بود قصه واقعی عزم دلیر مردان ایرانی از موصل تا شام…..


{$sepehr_album_11275}