یادداشت و گفتگو
قنوت سرخ
یادداشت/حسین قدیانی
boletقنوت سرخ
خطر جنگ، واقعی یا ساختگی؟
یادداشت/ دکتر شعبانعلی رمضانیان
boletخطر جنگ، واقعی یا ساختگی؟
می‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید
شهید مدافع حرم حسین معزغلامی؛
boletمی‌گفت هیچ وقت بسیج را رها نکنید
کد خبر: ۱۰۴۶۱۶
تاریخ انتشار: ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۹:۲۰
به مناسبت روز پاسدار
پاسداران برجسته انقلاب اسلامی در رابـطـه بـا انجام وظایف شغلی خود با جدیت عمل می کردند.

پـاسـداران بـرجسته انقلاب اسلامی برای خدا اخلاص داشتند. از هر فرصتی برای ذکر خـدا بـهـره مـی بردند، به نماز اول وقت اهمیت می دادند و به قرآن مجید عشق می ورزیدند. آنان به فهم حدیث اهمیت می دادند، از قوانین نظام اسلامی اطاعت می کردند، به رهبری عشق مـی ورزیـدنـد و پـرداخـت خمس را جدی می گرفتند. پاسداران برجسته انقلاب اسلامی در رابـطـه بـا انجام وظایف شغلی خود با جدیت عمل می کردند. به شناسایی دقیق هدف اهمیت مـی دادنـد. بـا نـیـروهـای خـود مـشـورت مـی کـردنـد. بـه سـؤ ال نـیـروهـا پاسخ درست می دادند. گاه برای ثمر بخش ‍ شدن جلسات نماز می خواندند. نـظم را جدی می گرفتند، و در همان حال گاه با دوستان خود شوخی می کردند. سرانجام این که در مصرف بیت المال اهل صرفه جویی و قناعت بودند.
ایـنـان در رابـطـه بـا مـردم از روحـیـه مـهمان نوازی ، تواضع ، همدردی ، انفاق و گذشت بـرخوردار بوده اند. پاسداران برجسته انقلاب اسلامی همواره به خویشاوندان خود محبت می کردند اما اجازه نمی دادند این محبت روی انجام وظیفه شان اثر منفی بگذارد.
پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامی در رابطه با خود همواره تلاش می کردند تا با مـطـالعـه مـداوم ، انـدیـشـه خـود را طراوت بخشند.اینان در جدالی مستمر با نفس خود قرار داشـتـنـد، نـیـازهـای دیگران را بر نیاز خود ترجیح می دادند و در یک سخن ، بر خود سخت گیری می کردند.

مقدمه

پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامی چه ویژگی هایی داشتند؟ رابطه آنها با خدا و دین خـدا چـگـونـه بـود؟ رابـطـه آنـان با امامت و ولایت چگونه بود؟ در حیطه مسئولیت خود چه رفـتـاری داشـتـند؟ با خلق خدا چگونه رفتار می کردند؟ با خویشاوندان خود چه رفتاری داشـتـنـد و سـرانـجام با خودشان چه رفتاری داشتند؟ مقصود ما از پاسداران در این مقاله ، تـنـهـا کـسـانـی است که عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوده اند و مقصود از بـرجـسـتـه ، ایـن اسـت کـه هـم از فرماندهان باشند و هم معنویت وجودی آنان جامعه را تحت تـاءثـیـر قـرار داده بـاشد. در ضمن ، پاسدارانی در این مقاله مطرح می شوند که فیض لقـاء الله را دریـافـته و نزد پروردگارشان جاودانه اند. درست است که عنوان این مقاله می تواند دایره گسترده تری را چه از نظر مفهوم پاسدار و چه از نظر واژه برجسته در بـرگیرد، امّا در این مقاله تنها به مفهوم خاص آن نظر داریم . در این بین ، با توجه به حجم محدود مقاله تنها تعداد کمی از این پاسداران برجسته را می توانیم طرح کنیم .

1. رابطه با خدا

پاسداران برجسته انقلاب اسلامی با خدا چه رابطه ای داشته اند؟

اخلاص

اخـلاص اکـسیری است که به اعمال انسان ارزشی فوق العاده می بخشد. اخلاص مقوله ای ذهنی است اما وقتی به پاسداران برجسته انقلاب اسلامی می رسد استثنا می پذیرد و به مـقـوله ای عینی و قابل مشاهده تبدیل می شود. این اسوه های اخلاص را بنگرید که چگونه بـه امـام خـویـش وفادار ماندند و عزت دنیا و آخرت را کسب کردند. شهید حاج محمّد ابراهیم همّت چه زیبا فرمود:
برای این که خدا لطفش و رحمتش و آمرزشش شامل حـال ما بشه باید اخلاص داشته باشیم و برای این که ما اخلاص داشته باشیم سرمایه مـی خواد که از همه چیزمون بگذریم و برای این که از همه چیزمون بگذریم باید شبانه روز دلمون و وجودمون و همه چیزمون با خدا باشه . این قدر پاک باشیم که خدا کلّاً ازمون راضـی بـاشـه ؛ قـدم بـرمـی داریـم بـرای رضـای خـدا، قـلم می بریم روی کاغذ برای رضـای خـدا، حـرف می زنیم برای رضای خدا، شعار می دیم برای رضای خدا، می جنگیم برای رضای خدا، همه چی همه چی همه چی خاصّ خدا باشه که اگر شد پیروزی درشه . چـه بـکـشـیـم چه کشته بشیم اگر این چنین بشیم پیروزیم و هیچ ناراحتی نداریم و شکست معنا نداره برامون .

ذکر خدا

پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامی از هر فرصتی برای ذکر خدا استفاده می کردند. به خـاطـره ای از بـرادر حـسین رجب زاده به نقل از کتاب افلاکی خاکی توجه کنید. او از شهید مهدی زین الدین سخن می گوید:
قـبـل از شروع عملیات والفجر 4 عازم منطقه شدیم و به تجربه در خاک زیستن ، چادرها را سـر پـا کـردیم . شبی برادر زین الدین با یکی دوتای دیگر برای شناسایی منطقه آمـده بـودنـد توی چادر ما استراحت می کردند. من خواب بودم که رسیدند. خبری از آمدنشان نـداشـتـیـم . داخـل چـادر هـم خـیـلی تـاریـک بـود. چهره ها به خوبی تشخیص داده نمی شد. بـالاخـره بیدار شدم رفتم سر پست . مدتی گذشت . خواب و خستگی امانم را بریده بود پـسـت مـن درست افتاده بود به ساعتی که می گویند شیرینی یک چرت خواییدن در آن با کـیـف یک عمر بیداری برابری می کند، یعنی ساعت 2 تا 4 نیمه شب لحظات به کندی می گـذشـت . تـلو تـلو خـوران خودم را رساندم به چادر. رفتم سراغ ((ناصری )) که باید پـسـت بعدی را تحویل می گرفت . تکانش دادم . بیدار که شد، گفتم : ((ناصری . نوبت تـوسـت ، بـرو سـر پـست )) بعد اسلحه را گذاشتم روی پایش . او هم بدون اینکه چیزی بـگـویـد، پا شد رفت . من هم گرفتم خوابیدم . چشمم تازه گرم شده بود که یکهو دیدم یـکـی بـه شـدت تکانم می دهد... ((رجب زاده . رجب زاده .)) به زحمت چشم باز کردم . ((بله ؟)) نـاصـری سـراسـیـمـه گفت : ((کی سر پسته ؟)) ((مگه خودت نیستی ؟)) ((نه تو که بـیدارم نکردی )) با تعجب گفتم : ((پس اون کی بود که بیدارش کردم ؟)) ناصری نگاه کـرد بـه جـای خـالی آقا مهدی . گفت : ((فرمانده لشکر)) حسابی گیج شده بودم . بلند شـدم نـشـسـتم . ((جدی میگی ؟)) ((آره )) چشمانم به شدت می سوخت . با ناباوری از چادر زدیـم بـیـرون . راسـت مـی گـفـت . خـود آقـامهدی بود. یک دستش اسلحه بود، دست دیگرش تـسـبـیـح . ذکـر می گفت . تا متوجه مان شد، سلام کرد. زبانمان از خجالت بند آمده بود. ناصری اصرار کرد که اسلحه را از او بگیرد اما نپذیرفت . گفت : ((من کار دارم می خواهم ایـنـجـا بـاشـم )) مـثـل پـدری مهربان به چادر فرستادمان . بعد خودش تا اذان صبح به جایمان پست داد.

نماز اول وقت

امـام خمینی (ره ) به نماز اول وقت بسیار مقید بودند و این را به دیگران نیز سفارش ‍ می فرمود:
همین که شما می گویید اول این کار را بکنم ، بعد نماز بخوانم ، این خلاف است ، نگویید این حرف را، به نمازتان اهمیت دهید، اول نماز.
سـردار شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردی مـشـهـور بـه حـسـن بـاقـری بـسـیـار مـقـیـد به نماز اول وقت بود. دوستی نقل می کند:
سـوار بلیزر بودیم . می رفتیم خط. عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شـنـید گفت : نگه دار نماز بخونیم . گفتیم : توپ و خمپاره می آد، خطر داره . گفت : کسی که جبهه می یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه .
درباره شهید زین الدین هم آمده است :
جـاده هـای کـردسـتـان آن قـدر نـا امـن بـود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بـروی ، مـخـصـوصاً توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی . اما زین الدین که همراهت بود، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نـمـازش را بـخـوانـد. اصلا راه نداشت . بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بـود؛ تـوی مکه داشته زیارت می کرده . یک عده هم همراهش بوده اند. گفته بود ((تو این جـا چـی کـار مـی کـنـی ؟)) جـواب داده بـود: ((بـه خـاطـر نـمـازهـای اول وقتم ، این جا هم فرمانده ام .))

عشق به قرآن مجید

شـهـیـد یـوسـف کـلاهـدوز قـائم مـقـام سـپـاه و از افـسـران مـتـعـهـد گـارد شـاهـنـشـاهـی قـبـل از انقلاب که با مشورت شهید بهشتی به این گارد رفته بود تا نفوذی انقلابیون مسلمان در آن باشد؛
مـونـس و هـمـدم او در تـمـامـی اوقـات قـرآن کـوچـکی بود که پیوسته همراه داشت و هرگاه فـرصـت مـی یـافـت آن را مـی گـشـود و از سـرچـشـمـه زلال این وحی الهی سود می جست . همین امر یعنی پیروی جزء بجزء احکام الهی و دستورات قرآن او را به گونه ای ساخته بود که زندگی وی پر از خیر و برکت باشد.

2. رابطه با ولایت

پاسداران برجسته انقلاب اسلامی رابطه صمیمانه ای با ائمه معصومین علیهم السلام و ولی فـقـیـه زمـان خـویـش داشـته و دارند. دستورات آنان را صمیمانه و عاشقانه اطاعت می کنند.

فهم حدیث

دقـت در فـهـم احادیث معصومین علیهم السلام بر عمق ایمان انسان می افزاید. در این باره ، امام باقر علیه السلام می فرماید:
پـسـرم ! مقام و منزلت شیعیان را از اندازه نقل احادیث و شناختی که (درباره مفاهیم و معارف حـدیـثـی ) دارنـد بشناس ! زیرا که شناخت و معرفت ، در حقیقت ، همان درک آگاهانه (علوم و مـفـاهـیـم ) حـدیـث اسـت . و بـا هـمین درک آگاهانه محتوای احادیث است که مؤ من به بالاترین پایه های ایمان (شناخت اعتقادی و عملی ) می رسد.
شهید مهدی زین الدین ویژگی جالبی داشت :
گاهی یک حدیث ، یا جمله قشنگ که پیدا می کرد، با ماژیک می نوشت روی کاغذ و می زد به دیـوار. بعد راجع به ش با هم حرف می زدیم . هرکدام ، هرچه فهمیده بودیم می گفتیم و جمله می ماند روی دیوار و توی ذهنمان .

اطاعت از قوانین

یکی از دوستان شهید زین الدین نقل می کند:
حوصله ام سر رفته بود. اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم . ((آقا مـهـدی ! شما که می گفتین قم تا خرم آباد رو سه ساعته می رین .)) گفت ((اون مالِ روزه . شب ، نباید از هفتاد تا بیش تر رفت . قانونه . اطاعتش ، اطاعت از ولی فقیهه .))

عشق به رهبری

درباره شهید زین الدین آمده است :
یکی دوبار که رفت دیدار امام ، تا چند روز حال عجیبی داشت . ساکت بود. می نشست و خیره مـی شد به یک نقطه می گفت ((آدم وقتی امام رو می بینه ، تازه می فهمه اسلام یعنی چه ؟ چـه قـدر مـسـلمـون بـودن راحـتـه . چـه قـدر شـیـریـنـه .)) مـی گـفـت ((دلش مـثـل دریـاسـت . هیچ چیز نمی تونه آرامششو به هم بزنه . کاش ‍ نصف اون صبر و آرامش ، توی دل ما بود.))

پرداخت خمس

درباره شهید زین الدین آمده است :
هـفـت صبح ، بی سیم زدند دو نفر تو جاده بانه ـ سردشت ، به کمین گروهک ها خورده اند بروید، ببینید کی هستند و بیاوریدشان عقب . رسیدیم . دیدیم پشت ماشین افتاده اند. به هـر دوشـان تـیـر خـلاص زده بـودنـد. اول نـشـنـاخـتـیـم . توی ماشین را که گشتیم ، کالک عـمـلیـاتـی و یـک سـر رسـیـد پـیدا کردیم . اسم فرمانده گردان ها و جزئیات عملیات را تویش نوشته بودند. بی سیم زدیم عقب . قضیه را گفتیم . دستور دادند باز هم بگردیم . وقتی قبض خمسش را توی داشبرد پیدا کردیم ، فهمیدیم خود زین الدین است .

3. رابطه با مسئولیت

پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـی در رابطه با مسئولیت هایی که بر عهده داشتند چگونه رفتار می کردند؟

جدیّت

مادر شهید همت می گوید: برای شهید حاج همت ، هیچ چیز مهمتر از انجام وظیفه نبود. آن قدر بـه دنـبـال جـهـاد در راه خـدا بـود کـه بعضی وقتها ماهها می گذشت و ما از او بی خبر می مـانـدیـم ! یـک روز صـبـح زود بـه قـمـشـه آمد. خیلی خسته بود و پس از احوالپرسی با اعـضای خانواده ، گوشه ای دراز کشید تا استراحت کند. هنوز خوابش نبرده بود که تلفن زنـگ زد. از اهـواز بـا حـاجـی کـار فوری داشتند. وقتی تلفن را قطع کرد، گفت که باید زودتـر بـرود. مـادرش گـفـت : ((آخـر تـو کـه تـنـهـا چـهـار سـاعـت پـیـش مـا بـودی ! لااقل عید را پیش ما باش .))
حاجی گفت : ((مادر! بچّه ها زیر آتش دشمن هستند؛ من نمی توانم آنان را تنها بگذارم .)) و به جبهه برگشت .
چـهـل روز پـس از رفـتـن او، پـسـر بزرگش به دنیا آمد. بیست و پنج روز پس از به دنیا آمـدنـش ، بـه حاجی تلفن کردیم و گفتیم : ((پسرت بزرگ شده ، آیا برای دیدنش نمی آیی ؟))
حاجی جواب داد: ((اگر بزرگ شده ، لباس بسیجی تنش کنید و او را به جبهه بفرستید، زیرا جبهه ها به نیرو احتیاج دارند!))

شناسایی

شهید غلامحسین افشردی اعتقاد داشت 100 شناسایی به معنای 100 موفقیت است . دوستی از او چنین می گوید:
بـاشـگـاه گـلف اهـواز شده بود پایگاه منتظران شهادت . یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت : 100 شناسایی ، 100 مـوفـقـیـت . مـی گـفـت : حـتـی با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گـوش کـنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه . از شناسایی که می آمـد، بـا سر و صورت خاکی می رفت اتاقش . اطلاعات را روی نقشه می نوشت . گزارش های روزانه را نگاه می کرد.

مشورت

شهید زین الدین با نیروهای عادی نیز مشورت می کرد و پیشنهاد می خواست :
قـبـل از عـمـلیـات ، مشورت هایش بیرون سنگر فرماندهی ، بیش تر بود تا توی سنگر. جـلسـه مـی گذاشت با تیربارچی ها؛ امداد گرها را جمع می کرد ازشان نظر می خواست . می فرستاد دنبال مسئول دسته ها که بیایند پیش نهاد بدهند.

پاسخ درست

شهید زین الدین هیچ گاه پاسخ سربالا به نیروهایش نمی داد:
نـدیـدم کـسی چیزی بپرسد و او بگوید ((بعدا)) یا بگوید ((از معاونم بپرسید.)) جواب سر بالا تو کارش ‍ نبود.

نماز

یکی از دوستان شهید مهدی زین الدین نقل می کند:
از هـمـه زودتـر مـی آمـد جـلسـه . تـا بـقـیه بیایند، دو رکعت نماز می خواند. یکبار بعد از جلسه ، کشیدمش ‍ کنار و پرسیدم ((نماز قضا می خوندی ؟)) گفت ((نماز خواندم که جلسه بـه یـک جـایـی بـرسـد. هـمـیـن طـور حـرف روی حـرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار.))

نظم

یکی از دوستان شهید غلامحسین افشردی نقل می کند:
جـلسـه داشـتـیـم . بـعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بـعـد از خـواندن چند آیه شروع کرد به صحبت . فکر کردم اعلام برنامه است . بعد دیدم قـرص و مـحـکـم گـفـت : وقـتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن ، یعنی نه و یک دقیقه نشه .
همچنین شهید مهدی زین الدین روزی برای نیروهایش سخنرانی کرد و چنین گفت :
ما اگر تکنولوژی جنگی عراق را نداریم ، اگر آن هواپیماهای بلند پرواز شناسایی را نـداریـم ، لااقـل مـی تـوانـیـم در جنگمان نظم داشته باشیم . امروز کسی که سپاهی ست و شلوار فرم را با پیراهن شخصی می پوشد، یا با لباس سپاه کفش عادی می پوشد، به نـظـم جـنـگ اهـانـت کـرده . از ایـن چـیـزای جـزئی بـگـیـر بـیـا تـا مـهـم تـریـن مسائل .

قناعت و صرفه جویی

شـهـیـد بـیـرانـونـد از اسـتـان لرسـتـان شـهـر مـعـمـولان بـود. یـکـی از دوسـتـان او نـقل می کند: مدتی در آموزش و در پذیرش سپاه با هم بودیم . روزی دیدم لباسهایش در عـیـن تـمـیزی بسیار فرسوده است . گفتم چرا لباس نو نمی پوشی ؟ گفت من ایرادی در همین لباسها نمی بینم . بعدها فهمیدم او بجز لباس اولیه ای که از سپاه گرفته بود لباس دیگری دریافت نکرده بود.
وقتی برای صرف غذا به آشپزخانه می رفتیم او غذا نمی گرفت . تنها یک ظرف خالی می گرفت ، غذاهای زیادمانده از دیگران را برمی داشت و می خورد.
سـپـاه به او اجازه جبهه رفتن نمی داد. سرانجام از سپاه استعفا داد تا بتواند جبهه برود. گفتم چرا استعفا می دهی ؟ گفت : ((من لیاقت پاسداری ندارم .)) او برای استعفا ناچار شد در آن زمان (1363) مبلغ 40 هزار تومان به سپاه خسارت بدهد که برای پرداخت آن قطعه زمـیـنـی را فـروخـت . سـپـس بـه عـنوان بسیجی جبهه رفت و سه ماه بعد به فیض شهادت نائل گردید. خدایش رحمت کند.

شوخی

پـاسـداران بـرجـسـتـه انقلاب اسلامی انسان های عبوسی نبوده اند و گاه با نیروهایشان شوخی هم داشته اند. یکی از دوستان شهید مهدی زین الدین می گوید:
عملیات که شروع می شد، زین الدین بود و موتور تریلش . می رفت تا وسط عراقیها و برمی گشت . می گفتم ((آقا مهدی ! می ری اسیر می شی ها.)) می خندید و می گفت ((نترس . این ها از تریل خوششون می آد. کاریم ندارن .))
جـالب ایـن جاست که پیش بینی او درست بود و او سرانجام به دست ضد انقلاب داخلی در جـاده بـانـه بـه سـردشت به شهادت رسید. گفتنی است روزی در پی یک مراسم عزاداری ائمـه (ع ) بـا فـردی آشنا شدم که مهمان یکی از دوستان بود. او گفت : من مدتی در عراق عامل نفوذی سپاه بین منافقین بودم . روزی با جمعی از ضد انقلاب مسلح کُرد در عراق بودم کـه فـردی تعریف کرد زین الدین را من کشتم . توضیح خواستم . او گفت من در یک سه راه کمین کرده بودم . ماشین زین الدین آمد. از فرصت استفاده کردم و با شلیک چند گلوله او (و برادرش ) را کشتم .
گفتم : واقعا خودت کشتی گفت بله ! گفتم بیا چیزی نشانت بدهم . او را با خود به نقطه خلوتی بردم . شب بسیار سردی بود. با تهدید اسلحه لختش کردم و به یک درخت بستم . نـمـی خـواسـتـم بـا صـدای گـلوله تـوجـه دیـگـران را جـلب کـنـم . صـبـح کـه شـد از قـاتـل شـهید زین الدین فقط یک جسد یخزده بر جا مانده بود. این مجازات دنیوی او بود و حساب آخرت همچنان باقی است .

4. رابطه با مردم

پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامی با مردم چه رفتاری داشته اند؟ آنان از روحیه مهمان نوازی ، تواضع ، همدردی با مردم ، انفاق و گذشت برخوردار بوده اند. بنگرید:

مهمان نوازی

در خـصـوص شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردی (حـسـن بـاقـری ) یـک دوسـت دوران تحصیل او چنین می گوید:
سـال آخـر دبـیـرسـتـان بـود. شـب بـا مهمان غریبه ای رفت خانه به او شام داد و حسابی پـذیـرایـی کرد. می گفت : از شهرستان آمده . فامیلی تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت کار داره ، می ره . دلش نمی آمد کسی گوشه خیابان بخوابد.

تواضع

یـکـی از رزمـنـدگـان اسـلام دربـاره شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردی نقل می کند:
دیدم از بچه های گردان ما نیست ، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خـط و بـچـه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم : اصلا تو کی هستی این قدر سین جیم می کنی ؟ خیلی آرام جواب داد: نوکر شما بسیجی ها.

همدردی

شهید همت حتی زمانی که می توانست از امکانات رفاهی بهره مند شود به نیروهایش توجه می کرد و مانند آنان می زیست .
اردوگـاه شـهـیـد بـروجـردی در قـلاّ جـه اسـلام آبـاد بـرپـا شـده بـود. اوایـل پـایـیـز سـال 1362 بـود و شـبها سرمای هوا دو چندان می شد. گاهی باد سرد می وزیـد؛ از آن بـادهـا کـه پـایـه هـای چـادر گـروهـی را تـکـان مـی داد. داخل چادرها تا حدودی گرمتر بود؛ ولی باز هم نمی شد با یکی ، دو پتو خوابید!
دو روز بـود کـه حـاج همّت در اردوگاه حضور نداشت . وقتی به اردوگاه برگشت ، متوجّه شد که نیروهای چند گردان از اردوگاه خارج شده اند.
پرسید: ((گردانها کجا رفته اند؟))
پاسخ دادند: ((برای تمرین عملیات و رزم شبانه رفته اند و فردا برمی گردند.))
حاج همّت چیزی نگفت و مشغول انجام کارهای لشکر شد. نیمه های شب ، وقتی همه آماده خواب شدند، حاج همّت را دیدند که پتویی بر دوش گرفته و از چادر خارج می شود.
کسی به خود جراءت داد و پرسید: ((حاجی کجا می روی ؟)) حاج همّت جواب داد: ((می خواهم امشب مثل بچّه هایی که به رزم شبانه رفته اند در فضای آزاد و تنها با یک پتو بخوابم ؛ مثل بسیجیان !))
یـک روز حـاجـی بـا چـنـد نـفر از بچّه های اطلاعات عملیات ، از شناسایی بازگشتند. شب نـخـوابیده بودند و بسیار خسته به نظر می رسیدند. پادگان دو کوهه تابستانها خیلی گـرم اسـت و مـعـمولاً دمای هوا، بالاتر از چهل و پنج درجه است . امکانات لشکر خیلی زیاد نـبـود و بـیـشـتـر گـردانـهـا کـولر و پـنـکـه نـداشـتـنـد و هـوای گـرم تحمّل می کردند.
حاجی گفت : ((می خواهم نیم ساعت استراحت کنم . یک پتو به من بدهید.))
یکی از بچّه ها بدون آن که چیزی بگوید، بیرون رفت و با پنکه ای که قرض گرفته بـود، بـرگـشت . حاجی با دیدن پنکه ، ناراحت شد و گفت پنکه را ببرد. بعد هم یک پتو زیر سر گذاشت و یک پتو روی خود کشید و خوابید!
حاجی راضی نمی شد بسیجیان پنکه نداشته باشند و او زیر پنکه بخوابد.
در باره شهید افشردی نیز آمده است :
اوج گـرمـای اهـواز بـود. بـلنـد شد، دریچه کولر اتاقش رابست . گفت : به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.

انفاق

شهید یوسف کلاهدوز که قبل از انقلاب از افسران ارتش و پس از انقلاب قائم مقام سپاه شد بـه لحـاظ مـالی مـی توانست وضع خوبی داشته باشد اما اغلب حقوق خود را صرف کمک به نیازمندان می کرد.

گذشت

شهید غلامحسین افشردی وقتی از حرف کسی ناراحت می شد، دو رکعت نماز می خواند و او را مـی بـخـشـید و از خدا می خواست او را ببخشد. گاهی که بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت :
برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه . اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نـبـود مـن گـذشـتـم تو هم ازش بگذر. این طوری مهر و محبت زیاد می شه . اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.

5 . رابطه با خویشاوندان

پـاسـداران بـرجـسـته انقلاب اسلامی همواره به خویشاوندان خود محبت می کردند اما اجازه نمی دادند این محبت روی انجام وظیفه شان اثر منفی بگذارد. برای نمونه :

اطاعت از والدین

شـهـیـد مـهـدی زیـن الدیـن در زمـانـی کـه نـوجـوان بـود، روزی در کـوچـه با به بچه ها فوتبال بازی می کرد:
((توی ظل گرمای تابستان ، بچه های محل سه تا تیم شده اند. توی کوچه هجده متری . تـیم مهدی یک گل عقب است . عرق از سر و صورت بچه ها می ریزد. چیزی نمانده ببازند. اوت آخر است . مادر می آید روی تراس ((مهدی ! آقا مهدی ! برای ناهار نون نداریم ها برو از سرکوچه دو تا نون بگیر.)) توپ زیر پایش می ایستد. بجه ها منتظرند. توپ را می اندازد طرفشان و می دود سر کوچه .))
چند سال بعد، زمانی که مهدی بزرگ شده و به جبهه رفته است ، اما همچنان محبت به مادر را فراموش نمی کند. مادر شهید زین الدین می گوید:
چـنـد روزی بـود مـریـض شده بودم تب داشتم . حاج آقا خانه نبود. از بچه ها هم که خبری نـداشـتـم . یـک دفـعه دیدم در باز شد و مهدی ، با لباس خاکی و عرق کرده ، آمد تو. تا دیـد رخـت خـواب پـهـن اسـت و خـوابـیده ام ، یک راست رفت توی آشپزخانه . صدای ظرف و ظـروف و بـاز شدن در یخچال می آمد. برایم آش ‍ بار گذاشت . ظرف های مانده را شست ، سـینی غذا را آورد، گذاشت کنارم . گفتم ((مادر! چه طور بی خبر؟)) گفت : ((به دلم افتاد که باید بیام .))

کمک به همسر

همسر شهید مهدی زین الدین نقل می کند:
((ظـرف هـای شـام ، دو تـا بـشقاب و لیوان بود و یک قابلمه . رفتم سر ظرف شویی . گفت ((انتخاب کن . یا تو بشور من آب بکشم ، یا من می شورم تو آب بکش .)) گفتم ((مگه چقدر ظرف هست ؟)) گفت ((هرچی که هس . انتخاب کن .))

احترام به همسر

همسر شهید مهدی زین الدین نقل می کند:
همه دور تا دور سفره نشسته بودیم ؛ پدر و مادر مهدی ، خواهر و برادرش . من رفتم توی آشپزخانه ، چیزی بیاورم وقتی آمدم ، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم .

شوخی با همسر

همسر شهید مهدی زین الدین نقل می کند:
ازش گـله کـردم که چرا دیر به دیر سر می زند. گفت ((پیش زن های دیگه م ام .)) گفتم ((چـی ؟)) گفت ((نمی دونستی چهار تا زن دارم ؟)) دیدم شوخی می کند. چیزی نگفتم . گفت ((جدی می گم . من اول با سپاه ازدواج کردم ، بعد با جبهه ، بعد با شهادت ، آخرش هم با تو.))

مهر پدری

یکی از دوستان شهید مهدی زین الدین نقل می کند:
نـزدیـک عـمـلیـات بـود. مـی دانستم دختردار شده . یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون . گفتم ((این چیه ؟)) گفت ((عکس دخترمه .)) گفتم ((بده ببینمش )) گفت ((خودم هنوز نـدیـده مـش .)) گفتم ((چرا؟)) گفت ((الا ن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه بعد.))

6 . رابطه با خود

پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامی همواره تلاش می کردند تا با مطالعه مداوم اندیشه خود را طراوت بخشند. اینان در جدالی مستمر با نفس خود قرار داشتند، نیازهای دیگران را بر نیاز خود ترجیح می دادند و در یک سخن ، بر خود سخت گیری می کردند.

مطالعه مداوم

پـاسـداران بـرجـسته انقلاب اسلامی عادت نداشتند وقت خود را ضایع کنند. برای نمونه شـهـیـد یـوسـف کـلاهـدوز اوقـات فـراغـت خـود را صـرف مطالعه و ورزش می کرد. در خـصـوص شـهـیـد غـلامـحـسـیـن افـشـردی نـیـز یـک دوسـت دوران تحصیل او چنین می گوید:
سـر راه مـدرسـه رفـتـیـم کـتـاب فـروشـی . هـر چـی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.
درباره شهید زین الدین نیز آمده است :
وقـتـی از عـملیات خبری نبود، می خواستی پیدایش کنی ، باید جاهای دنج را می گشتی . پـیـدایـش کـه مـی کـردی ، مـی دیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست . ده دقـیـقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتاب هایش . گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد.

مبارزه با نفس

پـاسـداران بـرجسته انقلاب اسلامی از روش های مختلفی برای مبارزه با نفس استفاده می کردند. از جمله این روشها خدمت مخفیانه به دیگران بود. در باره شهید غلامحسین افشردی آمده است :
یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم . دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست . گاهی هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو می زد.

ایثار

یکی از اقوام شهید زین الدین نقل می کند:
خـواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد. لباس ها را که دید، گفت ((تو این شرایط جنگی وابسته م می کنین به دنیا.)) گـفـتـم ((آخـه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی ؟)) بالاخره پوشید. وقتی آمد، دوبـاره هـمـان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم . خودش گفت ((یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت .))

سخت گیری بر خود

مـجله امتداد، خاطره شگفتی از شهید زین الدین نقل کرده است که به خاطر قلم زیبایش ، عیناً مـی آیـد: سـرهـنـگ طفره می رفت . انگار برای حرف زدن تردید داشت . نگاهی به دور تا دور میز انداخت و چهره ها را از نظر گذراند.
ـ دارد ضبط می کند؟
ـ آره .
سردار به شوخی گفت :
ـ عکست که نمی افتد توی ضبط، این همه به کتت ور می روی ؟!
ـ هیس س س ، دارد ضبط می کند!... خوب ، بسم الله الرحمن الرحیم ، عرض کنم حضورتان ، یـک خـاطـره ای دارم از آقـا مهدی زین الدین که یک کمی با دیگر خاطراتی که گفته شد تـفـاوت دارد. یـعـنی مربوط به جبهه نیست ، به پشت جبهه است ولی به خوبی روحیه و صـفـای آقـا مـهـدی را نشان می دهد. یک روز برای انجام ماءموریتی شش هفت نفری همراه آقا مـهدی به نزدیکی های شوش رفته بودیم . نزدیکی های ظهر کارمان تمام شد. آقا مهدی گفت : ((غذای خوب کجاست برویم و دلی از عزا در آوریم ؟))
مـن گـفـتـم : ((آقـا مهدی ، یک جای خوب سراغ دارم . اگر موافق باشی برویم آنجا. غذای خوبی دارد.))
رفـتـیـم شـوش . هـمـان جا که من گفته بودم . آنجا که رسیدیم وقت اذان بود. آقا مهدی یک عـادت بدی که داشت ... این را ننویسیدها! برای مزاح گفتم . در واقع یک عادت خوبی که داشت هر جا وقت نماز می شد می ایستاد به نماز. آنجا هم ... .
راننده آقا مهدی با انگشت به ضبط اشاره کرد و گفت :
ـ بـا عـرض پـوزش کـه حـرف جـنـاب سـرهـنـگ را قـطـع می کنم . در رابطه با همین نماز اول وقـت آقـا مهدی ؛ بارها وسط جاده ، وسط بیابان ، وقت نماز، خودرو را نگه می داشت ، مـی ایستاد به نماز. خیلی هم مقید به نماز جماعت بود. به کسانی که همراهانش بودند می گـفـت : ((بـایـستید جلو؛ پیش ‍ نماز، اگر کسی بهانه می آورد یا شکسته نفسی می کرد و این جور چیزها، خودش جلو می ایستاد و نماز به جماعت برگزار می شد.))
ـ بـله مـی گفتم ... غذاخوری شلوغ بود. مرد و زن . ما رفتیم بالکن غذاخوری برای نماز. ولی قبل از بالا رفتن ، آقا مهدی برای همه غذا سفارش داد. همه می دانستند که آقا مهدی در چنین مواقعی هوای بچه ها را دارد.
خـواسـتـیـم بـیاییم پایین سر میز ناهار که یک دفعه صدای گریه آقا مهدی از نمازخانه بلند شد. های های گریه و ((الهی العفو)) گفتن . همان توی راه پله میخکوب شدیم . همه ی مـشـتـری های غذاخوری دست از غذا کشیدند. سر برگرداندند به طرف صدا. هاج و واج کـه این صدای کیه ؟ چه خبر شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ راستش ، خوب ، حالا باید راستش را گـفـت ؛ بـعـد از بـیـسـت ، بیست و یک سال . آن موقع ما از آن وضعیت ، آن نگاه های متعجب خـجـالت کشیدیم . توی دلمان گفتیم : ((بابا، این کارها جایش توی نماز شب است . توی آن تـنـهـایـی . نـه ایـنجا، وسط شهر، وسط غذاخوری ، وسط مردم کاشکی این ها را ضبط نـمـی کردی ... ولی نه ، اشکال ندارد، حقیقت است دیگر، اگر آن وقت ها این فکرها را نمی کـردیـم کـه حـالا ایـنـجا نبودیم ، پیش آقا مهدی بودیم . پیش بقیه ی شهدا. ضبط کن چند دقـیـقـه ای هـمه ی نگاه ها به بالکن بود. می خواستند ببینند کیه که این طور گریه می کـنـد و ((الهی العفو)) می گوید. بالا خره آقا مهدی سر از سجده برداشت . صورتش خیس خیس بود. انگار تازه شسته بود. مشتری ها که این صحنه ها را دیدند همه یخ کردند. رنگ همه شان زرد شد. غافلگیر شده بودند.
آقـا مـهـدی هـمین که دید همه او را نگاه می کنند، لبخندی زد و انگار نه انگار چیزی شده ، مـردم هـم بـه حـال عـادی بـرگـشـتـنـد. سـر مـیـز غـذا، سـفـارش هـای آقـا مـهدی را آوردند و مـشـغـول شـدیم . اما همه زیر چشمی آقا مهدی را زیر نظر داشتیم . می خواستیم ببینیم حالا کـه قـرار شـده دلی از عـزا در آوریـم او چه می کند؟! برای آقا مهدی سوپ آوردند. تعجب کردیم . ولی به خودمان دلداری دادیم که اول سوپ سفارش داده تا آماده شود برای غذای اصـلی . آقـا مـهـدی نـان و سـوپ را جـلو کشید و مشغول شد. ما هم به چه بدبختی شروع کـردیـم بـه جـوجـه کـبـاب خـوردن . خوب ، نمی شد. حسابش را بکنید؛ فرمانده ی لشکر ((نان و سوپ بخورد. ما هم با پررویی ...
سوپش که تمام شد، منتظر بودیم که غذای اصلی را بیاورند، ولی او یک ((الهی شکر)) گفت و بلند شد. همه وا رفتیم . همین را بگویم که تا اهواز همه ساکت بودیم جز آقا مهدی . خجالت می کشیدیم که حتی کلمه ای بگوییم ...
خب ، اگر می شود اسمی از من نیاور. بنویس ، بنویس ... خاطره از ((هم رزم سردار)).
درباره شهید غلامحسین افشردی نیز آمده است :
عصر بود که از شناسایی آمد.انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم .یکی از بچه ها تندی رفت ، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت . کباب ها را که دید، داد زد ایـن چـیـه ؟ زد زیـر بـشـقاب و گفت : هرچی بسیجی ها خورده اند، از همون بیار. نیست ، نون خشک بیار!

7. نتیجه گیری

مـهـم تـریـن صـفـات پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـی کـه امـروزه قابل الگو گیری باشد چنین است :
1. تـوحـیـد: پـاسداران برجسته انقلاب اسلامی توحید را با تمام وجود حس کرده بودند. آنـان خدا را در همه حال حاضر و ناظر می دیدند. کارهای خود را خالص برای او انجام می دادند و برای کسب رضای او سخت می کوشیدند.
2. ایـمـان انقلابی : راز مهم توان بالای آن عزیزان ، در ایمان انقلابی آنان نهفته است . آنـان به اهداف والای انقلاب اسلامی سخت ایمان داشتند. پیروزی را باور داشتند و در این مسیر مقدس ‍ سخت می کوشیدند.
3. مـطـالعه مستمر: پاسداران برجسته انقلاب اسلامی همواره برای افزایش سطح فکری خود مطالعه می کردند و از هر فرصت کوتاه بهره می جستند تا با مطالعه کتب مهم دینی و اعتقادی ، اندیشه خود را ارتقاء بخشند.
4. ارتـبـاط بـا روحـانـیـت مـتـعـهـد: پـاسـداران بـرجـسـتـه انـقـلاب اسـلامـی چـه در دوران قـبل از پاسداری و چه در دوران پاسداری خود همواره با روحانیت متعهد ارتباطی دوستانه و عمیق داشته اند.
5 . کـوتـاهـی آرزوهـا: آرزوهـای مـادی پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامی همواره کوتاه و جـزئی بـوده اسـت . آن قـدر کـوتـاه کـه گویی هیچ آرزوی دنیوی نداشته اند. مهم ترین آرزوهای اینان ، بعد معنوی داشت . برای مثال ، دیدار امام خمینی (ره ) و کسب مرتبه شهادت در راه خدا از جمله مهم ترین آرزوهای اینان بود.
6 . تـفـریـحات سالم : پاسداران برجسته انقلاب اسلامی اغلب به صورت ناخواسته ، هـمـواره تـفـریـحـات سـالم را داشـتـه انـد. ایـنـان بـه دلیـل نـیـازهـای جبهه ، مدام در حال سفر به نقاط مختلف کشور و یا شناسایی مناطق مختلف جنگی بوده اند که در عین انجام وظیفه ، نوعی تفریح سالم نیز به حساب می آمد. گفت و گـو و شـوخـی هـای دوسـتـانـه بـا سایر رزمندگان اسلام از دیگر تفریحات سالم آنان بـوده اسـت . پـیـاده روی هـای طولانی ، موتور سواری و رانندگی در جاده های خطرناک و خـاکـی در عین این که لازمه اجرای ماءموریت های آنان بود به منزله تفریح نیز به شمار می رفت .
7. سخنرانی : پاسداران برجسته انقلاب اسلامی ، افکار درخشان را در ذهن خود انبار نمی کردند بلکه با سخنرانی مداوم برای نیروهای خود، هم آنان را به لحاظ روحی درآمادگی مستمر نگه می داشتند و هم خود نشاط روحی به دست می آوردند.
8 . پـرداخت خمس : پاسداران برجسته انقلاب اسلامی ، از نظر مادی درآمد چندانی نداشتند اما با این حال از همان اندک در آمد خود حقوق واجب مالی خویش مانند خمس را می پرداختند و هم به نیازمندان جامعه انفاق می کردند. برخی پا را از این هم فراتر گذاشته بودند و با حقوق خود، هدایایی تهیه می کردند و به دیدار خانواده شهدا و عیادت جانبازان می رفتند.
9. ساده زیستی : پاسداران برجسته انقلاب اسلامی ساده می زیستند. بسیار شده بود که اگر لباس نویی به دست انها می رسید آن را به نیازمندان و یا رزمندگان جوان تر از خـود مـی بخشیدند و خود همچنان لباس ساده را بر تن می کردند. زندگی شخصی اینان بـسـیار ساده بود و عجیب این بود که همان را کافی می دیدند و حتی در اندیشه هم آرزوی افـزایـش آن را نـداشـتـنـد و اگـر کـسـی بـانـی می شد و تلاش می کرد تا به زندگی شـخـصی آنان توسعه بخشد اغلب با اعتراض آنان مواجه می شد و چه بسا آن کالای به ظاهر اضافی را به نیازمندان می بخشیدند.
10. عـلاقـه شـدیـد بـه هـمـکـاران : پـاسـداران برجسته انقلاب اسلامی به فرماندهان ، هـمـکـاران و نـیروهای خود سخت علاقه داشتند. غیبت نمی کردند. تهمت نمی زدند. دروغ نمی گـفـتـنـد و اگـر مـی شـنـیدند کسی پشت سرشان چیزی گفته است برایش طلب بخشش می کـردنـد و گاه می شد دو رکعت نماز می خواندند، آنگاه هم خود می بخشیدند و هم از خدا می خواستند او را ببخشد.
11. تواضع : در رفتار پاسداران برجسته انقلاب اسلامی با نیروها می توانستی شاهد تواضع فراوان اینان باشی . اینان نه تنها خود را برتر از دیگران نمی دیدند بلکه با حرکاتی نظیر شستن ظروف و گاه لباس های رزمندگان اسلام ، نظافت سرویس های بـهـداشـتـی ، کـمـک در بـارگـیـری و یـا تـخـلیـه مـهـمـات و امثال آن چنان رفتار می کردند که رزمندگان اسلام ، عاشق اخلاق و رفتارشان می شدند.
12. خـود را نـدیـدن : رفـتـارهـای پاسداران برجسته انقلاب اسلامی نشان از آن داشت که اینان به عصاره دین یعنی خود را ندیدن رسیده بودند.

نام:
ایمیل:
* نظر: