جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳
berooz
۱۳:۰۵:۰۰
کد خبر: ۱۱۹۱۷۴
تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۹۷ - ۲۰:۱۸
یک جشن تولد متفاوت
نمونه شادی که در جشن تولد فرزندان شهدای مدافع حرم موج می‌زند، شاید در هیچ جشنی قابل‌ درک نباشد. مراسمی که در لحظه‌لحظه آن دل‌تنگی حس می‌شد، اما خبری از غم نبود.
 بعضی جلسات و نشست‌های خبری را خبرنگار با اکراه قبول می‌کند که به اقتضای شغلش پوشش دهد، اما دعوت برای حضور در بعضی جلسات را با جان‌ودل قبول می‌کند؛ جلسات نادری هم است که چنان جاذبه‌ای دارد که تمام وجود مدعوین به آن آیین احضار می‌شود. جشن تولد فرزندان شهدای مدافع حرم از همان جلسات نادر بود.
پوسترش را چند روزی بود در فضای مجازی دیده بودم، اما به تاریخ و ساعتش توجه نکرده بودم. دو ساعت مانده بود به شروع مراسم که برای پوشش خبری دعوت شدم. معمولاً مراسم‌هایی که دیر خبردار بشوم را به دلیل عدم آمادگی قبول نمی‌کنم. با خودم درگیر بودم برای رفتن و نرفتن، روز تعطیل خیابان‌ها خلوت‌تر است و رفت‌وآمد سخت‌تر، تازه بعد از نماز مغرب که شروع بشود پایانش مشخص نیست کِی باشد. به حال و هوای جشن فکر می‌کردم، به سخنرانان احتمالی، به خانواده‌هایی که خیلی‌ها را در مراسم تشییع شهدایشان دیده بودم. معمولاً موقع شادی جای خالی عزیزانی که نیستند بیشتر توی ذوق می‌زند، شب میلاد بود، تاب و توانی برای تحمل این حجم از غصه نداشتم.
در همین فکرها بودم که خودم را جلوی سالن مجتمع شلمچه شیراز دیدم. به نام نامی زینب (س) وارد شدم.گروه سرود گوشه سالن تمرین‌های نهایی را انجام می‌دادند و پسربچه‌ها با شور و شوق نکاتی به هم گوشزد می‌کردند که اجرایشان عالی بشود.
 
مجری صوت را چک می‌کرد و برای دعوت از قاری و آغاز کردن مراسم آماده می‌شدند. جمعیت سالن لحظه‌به‌لحظه داشت بیشتر می‌شد. فرزندان شهدا در یک اتاق دیگر با مربی‌های مهربان مشغول بازی بودند و صورت‌های معصومشان بوم نقاشی شده بود که آماده حضور در جشن تولد بشوند.
بادکنک‌های رنگی، کیک تولد، قاب عکس بچه‌ها و صوت مولودی‌خوانی فضای جالبی برای ورود خانواده شهدا مهیا کرده بود. اکثر جمعیت سالن مخاطب ثابت یادواره شهدا و مراسم تشییع شهدا و بازدید از خانواده شهدا بودند و همه چشم‌ها عادت کرده که خانواده شهید در فضایی بغض‌آلود و شمع و فانوس و پارچه‌های ساتن مشکی و سبز وارد شوند؛ اما حالا یک پارادوکس دلپسند حدود سه سال است که به عشق بچه‌های شهدای مدافع حریم آل‌الله در شب میلاد بانوی صبر چشم عاشقان شهدا را می‌نوازد.
خانواده شهدا وارد سالن شدند البته بدون بچه‌ها. دلم به تلاطم افتاد؛ به سالن نگاه کردم، همه یک تلاطم خاصی داشتند؛ جای خالی پدر، برادر، همسر و فرزند در جمع مادران و همسران و خواهران شهدا چیزی نبود که با لبخند و سلام و تبریک شب میلاد پر شود. دل‌ها با صدای قرآن آرام گرفت. مجری ضمن خوشامدگویی از حنانه خانم دعوت کرد شعری که آماده کرده تا از طرف شهدا به عمه سادات هدیه کند را برای حضار دکلمه کند. بعد هم نوبت هنرنمایی گروه سرود شهدای دست خضر بود که دل‌ها را هوایی زیارت و جهاد کند.
آخرین برنامه قبل از حضور بچه‌ها تقدیر از مادران و همسران شهدا و مولودی‌خوانی و کف‌زنی حاجی رودکی بود که هر فردی یک‌بار جشن با حضور این یادگار روزهای دفاع مقدس را تجربه کرده باشد درک می‌کند چه خنده‌بازاری در هیاهوی صدای کف و کِل حضار به پا شده بود. از قرار معلوم این مراسم سخنران نداشت و چه خوب متناسب باحوصله مخاطب برنامه‌ریزی‌شده بود.
در آخر هم بچه‌ها در میان شادی و کف زدن و صوت «تولدت مبارک» وارد سالن شدند. کاش همیشه حال و هوای کودکی ماندگار بود. چه ذوقی داشتند. از زمان اهدای کادوهای تولد به بچه‌ها و بریدن کیک استفاده کردم و سراغ مادران و همسران شهدا رفتم که به‌حق سخنرانان اصلی مراسم بودند. 
مادر شهید جمشید احمدی از روزهایی می‌گفت که نگران رفتن پسرش بود. صادقانه می‌گفت: نگران بودم اما پسرم گفت: بگذر از من و دلت مادر. ما را بگذار به کمک عمه برویم. من هم قبول کردم، حرفی برای گفتن نداشتم. مگر می‌توانستم مانع غیرت او به عمه سادات بشوم. دو پسر دیگرم علیرضا و محمد الآن تلاش می‌کنند که بروند. چون برادر شهید هستند به آن‌ها سخت می‌گیرند؛ اما من دلداری‌شان می‌دهم که ناامید نشوند و بازهم تلاش کنند که بتوانند بروند.
مادر شهید رمضان رسولی یادآور شد: خودش همیشه با شوخی برای من شعر می‌خواند و می‌گفت: من گل پرپر هستم، فدای زینب هستم. با همین شعرها و شوخی‌ها دلمان را راضی کرد. راضی‌ام به رضای خدا. به آرزویش رسید و همین دلم را آرام می‌کند.
همسر شهید نظام محسنی از روزهای اول بعد از شهادت و سختی‌های سفر با نوزادی که هم‌زمان با شهادت پدر به دنیا آمده بود تعریف می‌کرد. یادآوری بی‌قراری علی سینا که آن زمان چهار سال بیشتر نداشت هنوز هم‌ چشمش را خیس می‌کند.
وی می‌گفت: اوایل خیلی بچه‌ها بهانه می‌گرفتند. من تنها بودم و حتی زبان هم بلد نبودم. تا یک سال بعد از شهادت پدرشان علی سینا همیشه می‌گفت حداقل تماس بگیر با بابا حرف بزنم. الآن دیگر باور کرده که بابا پیش خدا رفته و نمی‌تواند با او صحبت کند.
مادر شهید رضا کریمی که بعد از شهادت و مراسم تشییع پسرش رسیده و هنوز حسرت می‌خورد که وقت خداحافظی بالای سر پسرش نبوده، می‌گفت: پسرم یک جمله گفت که بدون هیچ بحثی دلم رضا شد به رفتنش و خودم گفتم که برود. وقتی‌ که می‌خواست از من رضایت بگیرد گفت «شش پسر داری یکی به حضرت زینب نمی‌دهی»؟ گفتم: تو را سپردم به حضرت زینب (س).
همسر شهید حسن کیانی شجاعت همسرش را مهم‌ترین ویژگی او می‌دانست که در ذهنش ماندگار شده؛ می‌گوید هروقت پسرش سراغ پدری را می‌گیرد که قبل از دیدن دو بهار از زندگی پسرش شهید شده، از شجاعت بابا می‌گوید و پسر غرق در لذت می‌شود و دل‌تنگی یادش می‌رود.
همسر شهید عبدالکریم پرهیزگار که مادر کوچک‌ترین نوگل این جمع است، فرزند دومش را که حالا هم‌اسم پدر شده چهارماهه باردار بوده که خبر شهادت همسرش بعد از چند روز بی‌خبری می‌رسد.
امیرعلی پنج‌ساله حداقل چند خاطره با پدر دلاورش دارد، اما محمدکریم پنج ماه بعد از پدرش پا به دنیا گذاشته است. به همسر شهید می‌گویم وضعیت شما و فرزندی که درراه بود دلیل موجهی بود که چند ماه رفتن را به تأخیر بیندازید. حالت چشمانش غبطه‌برانگیز بود و در پاسخ باعلاقه خاصی گفت: پناه‌برخدا که مانعش بشوم. خودم و بچه‌هایم هم فدای بی‌بی زینب (س). گفتم معمولاً از همسرت چی می‌خواهی؟ گفت: دست بچه‌هایش را بگیرد و به همان راه ببرد. فعل‌هایی که به کار می‌برد اصلاً گذشته نبود. انگار ارتباط آنلاین با پدر بچه‌هایش دارد.
گفتم بااین‌همه علاقه‌ای که به هم داشتید چطور وقت شنیدن خبر شهادت تحمل کردی و بچه را حفظ کردی؟ بی‌درنگ گفت: به عشق آقا امام زمان (عج) تحمل کردم. خودش که بیاید همه‌چیز درست می‌شود.
مادر شهید سجادی می‌گفت: ما همه راضی بودیم به راهی که انتخاب کردند و افتخار می‌کنیم. ما خودمان هم از سادات هستیم. اصلاً سیادت به کنار، مسلمان باید این‌جور مواقع خودش را نشان دهد. برادرش هم آن‌قدر سرسختی کرد تا بالاخره اعزام شد و او هم الآن سوریه است.
همسر شهید بهزاد سیفی می‌گفت: من برای بچه‌هایم همیشه سلامتی و عاقبت‌به‌خیری از پدرشان می‌خواهم. با اینکه سه سال از شهادت همسرم گذشته هنوز پسر کوچکم منتظر است که پدرش برگردد.
همسر شهید محمودی طلب آرامش را بزرگ‌ترین خواسته خودش از همسر شهیدش می‌داند و می‌گوید: من برای خودم و بچه‌ها عاقبت‌به‌خیری می‌خواهم. گفتم نگران روزهای بدون او نبودی؟ گفت: نگران که نمی‌شود نبود، اما مخالفتی با رفتنش نداشتم. همیشه در انتظار این روزها بودیم. خودش ما را برای این روزها آماده می‌کرد. من قبول کردم که دوستدار حسین است و ما هم برای دوستدار حسین بودن نباید فقط شعار بدهیم. دوستدار حسین باید آمادگی فدا کردن عزیزان و این شرایط را هم داشته باشد.
آذرماه سال 94 بود که شهید شد. پسرم اویل خیلی بی‌تابی می‌کرد؛ دخترم دل‌تنگ بود اما توی خودش بود. هروقت که از پدرش می‌پرسید، از پهلوانی و دست بخشنده پدرش برایش می‌گفتم. همسرم به «پهلوان زاگرس» مشهور است. ورزشکار بود و خیلی هوای محرومین و افراد ناتوان را داشت. گفتم قصد ندارید خاطرات نابی که دارید بنویسید تا ماندگار بشود؟ گفت: اتفاقاً کتاب خاطراتش به اسم «شاه‌نشین در شام» زیر چاپ هست.
حدود چهل خانواده شهید آنجا جمع بودند، اما وسع و روزی ما همین‌قدر بیشتر نبود و با پایان مراسم همه در حال ترک سالن بودند با چهره‌های بشاشی که دلداده بانوی صبر بودند.
نمونه شادی که در این مراسم موج می‌زد شاید در هیچ جشنی قابل‌ درک نباشد. دل‌تنگی حس می‌شد اما خبری از غم نبود. کسانی که شیرینی تن دادن به رضای خدا و فدا کردن عزیز درراه رضای خدا را چشیدند دیگر تلخی غم به آن‌ها اثر ندارد.

مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: