آخرین اخبار
کد خبر: ۳۲۹۳۸
تاریخ انتشار: ۰۹ تير ۱۳۹۳ - ۰۸:۱۹
اين شهيد بزرگوار در دوران كودكي در اثر فقر مالي نتوانست به مدرسه برود و به همين دليل به همراه پدرش مشغول به كار دامداري شد.
به گزارش بسیج کارگری، شهيد مصطفي قلي قنبري فرزند خانقلي در 20 خرداد 46 در روستاي اكبرآباد كوار در يك خانواده مذهبي ديده به جهان گشود.

اين شهيد بزرگوار در دوران كودكي در اثر فقر مالي نتوانست به مدرسه برود و به همين دليل به همراه پدرش مشغول به كار دامداري شد.

در دوران نوجواني در مجتمع شير و گوشت فزريس مشغول به كار شد، روزها كار مي كرد و شبها به مدرسه شبانه مي رفت تا سواد خواندن و نوشتن را در مدرسه اي كه آن زمان معروف به كمال الملك اكبرآباد بود و در حال حاضر به نام شهيد براتعلي اكبر آبادي است ياد گرفت.

اين شهيد بزرگوار در مجتمع شير و گوشت فرزيس در قسمت تعميرگاه مشغول به كار بود ، او خيلي خلاق بود بطوري كه تكه هاي چند ماشين «يونجه بر» را كه در مجتمع روي هم ريخته بودند جمع كرده بود و با آنها يك دستگاه يونجه بر ساخته بود، و خودش هر وقت كه در تعميرگاه كاري نبود با آنكه وظيفه اش هم نبود  يونجه بر ساخت خودش را سوار مي شد و به صحرا مي رفت و چند هكتار يونجه مي بريد و برمي گشت و بارها مورد تشويق مديريت مجتمع قرار گرفت.

 اين شهيد بزگوار خيلي شجاع و نترس و خير انديش بود . همكاران ايشان مي گويند يك نهال انجير درآن نزديكي بود كه يك سنگ بسيار بزرگي مانع از رشد اين درخت مي شد اين بزگوار پتك و اهرمي پيدا كرده بود و در وقت هاي بيكاري سنگ بزرگ را تكه تكه كرده و آن درخت را نجات داده بود و هميشه به آن آب مي داد تا آن كه به ثمر رسيد و همه كارگران تا هنوز هم از آن درخت استفاده مي كنند و براي ايشان طلب مغفرت مي كنند .

برادر شهيد مي گويد بعد از شهيد شدن مصطفي يك نفر ناشناس كه پاهايش هم نيمه فلج بود به خانه ما آمد و زياد گريه مي كرد و مي گفت من زندگيم را مديون شهيد مصطفي هستم و از او پرسيدم مگر اين شهيد براي شما چه كرده است كه شما اينقدر براي او ناراحت هستيد و او ماجرا را اينطور براي ما تعريف كرد كه من تعميركار كمباين هستم يك روز من و مصطفي و يك كارگر ديگر مشغول تعمير كمباين بوديم كه چرخ بزرگ كمباين را بيرون آورديم و زيرآن را بوسيله چند تخته بزرگ بسته بوديم و در زير آن مشغول كار بودم ناگهان تخته هاي زير آن در رفت و كمباين به روي سينه و پاهاي من افتاد و از هوش رفتم و آن شهيد عزيز و آن كارگر فكر مي كردند كه من مرده ام و آن كارگر از ترس محكوميت فرار كرد ولي شهيد مصطفي باشجاعت به تنهايي بوسيله جك و با زحمات بسيار كمباين را بالا برد و مرا از زير آن بيرون آورد و گوشش را روي سينه ام گذاشت و متوجه شد كه من هنوز زنده هستم و فوري وسيله نقليه اي پيدا كرد و مرا به بيمارستان رساند ، او هميشه به عيادت من مي آمد ، تا حال من بهتر شد و به خانه برگشتم اگر شهيد عزيز مرا نجات نداده بود و ايشان هم فرار كرده بود ، الان من زنده نبودم.

عشق و علاقه ايشان به مسائل مذهبي و ائمه اطهار در حدي بود كه حتي در دفتر خاطراتش خطاب به امام فرمودند كه : اي امام عزيز ما از همه چيزمان مي گذريم و گوش به حرفهاي شما مي دهيم و فرامين شما را اجابت مي كنیم تا هنگامي كه جان دربدن داريم .

ايشان در نماز جماعت و نماز جمعه شركت مي كرد و خانواده را تشويق به برپايي نماز جماعت ميكرد و در روزهاي مبارك رمضان با زبان روزه به كمك پدر مشغول به كار مي شدند و به تمام همنوعان در حد توان كمك مي كردند و در جلسات مسجد حضور گسترده داشتند و هميشه اطرافيان را به اطاعت از امام و رهبر انقلاب سفارش مي كردند و ميگفتند كه ما بايد از اين انقلاب دفاع كنيم و در حفظ آن کوشش كنيم .

ايشان در پيروزي انقلاب هم نقش بسزائي داشت و در تظاهرات ها و راهپيمائي هاي دوران انقلاب شركت گسترده اي داشت و بر عليه رژيم شاهنشاهي شعار مي داد .

اين شهيد بزرگوار سه بار از طريق بسيج كوار به جبهه اعزام شد . در نوبت اول بعد از آموزش در پادگان امام علي باجگاه به مدت 45 روز ، در نوبت دوم 3 ماه (در جبهه غرب )، و در نوبت سوم نيز 3 ماه در جبهه (عين خوش ) و در آنجا مسئوليت ايشان توپچي بود .

اين شهيد در 19 آبان 61 بعد از عملیاتی كه در محرم و با رمز يا زينب (س) بود و پيشروي زيادي كرده بودند به پشت خط انتقال مي یابند و نيروهاي تازه نفس را جايگزين آنها می کنند كه ناگهان عراقي ها حمله می کنند و تعدادي از بچه ها از جمله شهيدان (مصطفي قنبري و حسينعلي پيروي) دوباره به منطقه بر می گردند و هنگام عبور از رودخانه اي كه مرز بين دهلران در عين خوش و عراق بود ماشين آنها مورد اصابت خمپاره قرار میگیرد و همگي با هم به شهادت می رسند.
نام:
ایمیل:
* نظر: