کد خبر: ۳۳۵۷۹
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۳ - ۱۱:۴۴
من طعم شیرین مرگ را در قدس 3 چشیدم و از آن لحظه عاشق رفتن به آن سو گشته ام. بَه که شیرین است با خدا بودن، با خدا رفتن ، به راه انبیاء رفتن. چه شیرین است لقای دوست به هنگام گذشتن از تن ناقابل خویش ، سرم در دامن مولا و آن وقت بی ریا رفتن!.
متن مصاحبه شهید رضا پورخسروانی پس از عملیات قدس 3:

رضا در کنارمان با چهره ی استخوانی خود نشسته است، می گوید: بله برادران، تا آن زمان 24 ساعت بود که به بدن های زخمی و بی رمق ما آب و غذایی نرسیده بود، در حالی که هیچ کدام از ما از تشنگی و ضعف جسم یارای حرکت نداشتیم. من که تازه به هوش آمده بودم از خنکی شب تا حدّی آرامش پیدا کردم. یک باره در آن لحظات، تمام وقایعی که تا آن زمان بر ما گذشته بود از نظرم گذشت. یادم آمد وقتی که از شهرمان به جبهه برگشتم، بچّه ها به من گفتند که قرار است لشکر ما عملیات بزرگی را انجام دهد. خیلی خوشحال شدم، ما مدّت ها بود که منتظر این چنین دستوری از طرف فرماندهی بودیم.
بنده قرار نبود که در گردان باشم و همراه نیروهای رزمی گردان بروم، امّا با اصراری که به مسئولمان برادر حسین تاش کردم، سرانجام او را راضی به شرکت خود در عملیات کردم. از محلّ قرار همراه با بیسیم چی گردان امام مهدی(عج) به محلّ آن رفتم، برادران رزمنده به روی خاک های سرخ دشت نشسته بودند. نزدیک بود که موقع اذان مغرب بشود، صدای مناجات به آسمان بلند بود، فریادهای یا حسین از هر گوشه ای به گوش می رسید. اذان گفته شد، نماز خواندیم. بعد از نماز، مناجات ها ادامه یافت و پس از آن برادران غذای مختصری خورده و مهیّای رزم شدند. شور و حال عاشورای حسین به پا بود. بچّه ها می گفتند: عجله کنید، امام حسین(ع) منتظر یاری ما است. قرار بود ما از پشت به دشمن حمله کنیم. از ساعت 9 تا ساعت 3 بعد از نیمه شب پیاده به سمت دشمن می رفتیم. در این ساعت بچّه های گردان به دو گروه تقسیم شدند. از بیسیم صدای فرمانده ی لشکر را می شنیدم که وضعیت گردان های مختلف را سؤال می کرد. در حالی که ما در چند قدمی دشمن بودیم، دشمن هنوز در خواب بود و متوجّه ما نشده بود. چند لحظه بعد خود را به نزدیکی سنگرهای فرماندهان عراقی رساندیم. همه چیز برای شروع عملیات آماده می شود. مقرّ فرماندهان عراقی دورترین محلّ عملیات بود و تا آن جایی که یادم هست ما هنوز به سیم های خاردار این مقر نرسیده بودیم که نیروهای گردان های دیگر آماده ی شروع عملیات بودند.
در این جا فرمانده ی عملیات از طریق بیسیم به ما می گفت هر چه سریع تر خود را آماده ی شروع عملیات کنید. ما به سرعت مشغول باز کردن راه از میان سیم های خاردار شدیم. عجیب این جا بود که دژبانی قرارگاه فرماندهی دشمن با ما در این لحظه بیش از 20 متر فاصله نداشت، ولی متوجّه فعّالیت ما نمی شد. وقتی راه باز شد، سریعاً داخل شده و دور تا دور مقر پخش شدیم. در طیّ چند لحظه مقر به محاصره ی کامل ما در آمد و همین موقع ناگهان یک عراقی که از خواب بیدار شده و متوجّه ما شده بود در حالی که از وحشت تعادل روحی خود را از دست داده بود بی اختیار فریادهای گوش خراشی می کشید، امّا دیگر فریاد او برای ما مسأله ای به وجود نمی آورد، زیرا ضمن این که ما آمادگی کامل برای شروع عملیات داشتیم، رمز عملیات نیز از طرف فرماندهی قرائت شد. فریادهای یا حسین با طنین رگبار مسلسل ها توأم شد. دقایقی دیگر کلّیه ی عراقی های مستقر، آنهایی که جان سالم به در برده بودند تسلیم ما شدند. دیگر کار گروه ما تمام شده بود و بایستی خودمان را به سایر نیروها ملحق می کردیم. فرمانده ی گروه فرمان حرکت داد ... هنوز از مقر زیاد دور نشده بودیم که ناگاه صداهای مهیبی ما را متوجّه خود کرد. خدایا چه می دیدیم، چند تن از برادران روی مین رفته بودند. خود را برای کمک به آنها رساندم. 4 نفر بودند که زخمی شده بودند. خود را از میدان مین بیرون کشیدیم. در طیّ همین لحظات نیروهای ما از منطقه رفته بودند، به جز بنده و چهار نفر که زخم هایی بر تن داشتند آن جا کس دیگری نبود. لحظه ای بعد دشمن که در آن نزدیکی بود متوجّه ما شد. در زیر آتش شدید دشمن، متحیّر مانده بودیم، نمی دانستیم که باید به کدام طرف برویم. همین طور که بدون هدف می خزیدیم، شیاری به چشممان خورد. خودمان را به درون شیار انداختیم. هنوز نفسی تازه نکرده بودیم که دشمن نیز از نقطه ای دورتر به شیار سرازیر شد. دیگر راهی به نظر نمی آمد. مطمئن شده بودیم اسیر یا شهید خواهیم شد. شروع به خواندن آیه ی «و جعلنا من بین أیدیهم سدّاً و ...» کردیم. چند قدمی جای خود را عوض کردیم و سعی کردیم طوری قرار بگیریم که دشمن ما را نبیند، با این حال خودمان را آماده کرده بودیم که اگر نیروهای دشمن نزدیک تر آمدند، یک مقداری از هم فاصله بگیریم و با نارنجک هایی که داشتیم با نیروهای دشمن مبارزه کنیم، امّا سرانجام یاری خدا شامل حالمان شد و عراقی ها ما را ندیده و به سوی ما نیامدند. در این حال، وضع مزاجی برادر مصطفی اسداللّهی بدتر می شد و خون زیادی از زخم او خارج شده بود. می خواستیم به او مقداری آب بدهیم. در این لحظه بنده سؤال کردم که آیا در داخل قمقمه ها آب هست. در پاسخ، بر خلاف انتظار فهمیدم که مقدار خیلی کمی در ته یکی از قمقمه ها آب وجود دارد که آن هم دردی را دوا نمی کند. از آن جا که احتمال می دادیم حدّاقل 24 ساعت را در بیابان خواهیم بود، این مسأله که آب نبود آن لحظه برای ما تکان دهنده بود. برادر نظیری در همان لحظه ی نخست گفت بنده حاضرم بروم و به هر ترتیبی آب پیدا کرده و بیاورم، امّا از آن جا که این کار نشدنی بود و با هم بودن، امکان نجاتمان را بیشتر می کرد قبول نکردیم، امّا این پیشنهاد، روح ایثارگری آن برادر را نشان می داد، زیرا همه می دانستیم که وی به علّت ناوارد بودن به منطقه که منطقه ی دشمن نیز بود، در این کار حتماً به شهادت خواهد رسید. یکی دیگر از برادران، برادر حاج رسول، پیشنهاد کرد در دیواره ی شیار، سرپناهی درست کنیم، گودالی بکنیم و سرهایمان را داخل آن بکنیم تا آفتاب بر سرمان نیفتند. با یک چاقو و سیم چینی که داشتیم، سرپناه های کوچکی به اندازه ی یک وجب کندیم. آفتاب کم کم تمام شیار را فرا گرفت، از آقا مصطفی صدایی نمی آمد، دیگر ناله های او به گوش نمی رسید. آقا مهدی به هر ترتیبی بود خود را به او رساند. وقتی بالای سر او رسید خشکش زد، به سختی به ما فهماند که آقا مصطفی دیگر شهید شده است. اصلاً دلمان نمی خواست این طور صحنه ای پیش بیاید. ما خودمان را وقف تلاش برای نجات او کرده بودیم ولی به هر حال او سعادت شهادت را پیدا کرده بود و در حالی که پای قطع شده اش جسم او را رنجور کرده بود و لب هایش نشان از تشنگی داشت خود را به شهدای کربلا رسانده بود.

برادر محسن و مهدی هم که از بنده و برادر حاج رسول از لحاظ جسمی ضعیف تر بودند زیاد طلب آب می کردند، ذکر می گفتند و حسین(ع) را صدا می زدند، امّا ما آبی در اختیار نداشتیم و با آن جسم های زخمی و ناتوان هم در گرمای روز قادر به حرکت نبودیم، باید تا شب صبر می کردیم تا هوا خنک و تاریک شود، شاید آن هنگام بتوانیم از آن محل خارج شده و خود را به رزمندگان اسلام برسانیم، ولی هر چه گرما زیادتر می شد، امید ما نیز به زنده ماندن کمتر می گشت. در آن لحظات فهمیدیم که انقطاع الی الله یعنی چه، صحرای کربلا در نظرمان مجسّم بود، از همه ی دنیا روی گرفته بودیم، حالتی روحانی و معنوی پیدا شده بود، بدن ها می سوخت، هر لحظه سعی می کردیم قسمتی از بدنمان روی به سمت آفتاب نباشد، هر سمتی از بدن را که از آفتاب می گرفتیم سمت دیگری در معرض آفتاب قرار می گرفت. به هر ترتیبی بود نماز ظهر و عصر را به حالت خوابیده خواندیم، ذکر خدا را بر لب داشتیم، کم کم لب ها و زبانمان خشکیده بود، به واسطه ی عطش و خشکی دهان دیگر نمی توانستیم با هم خوب صحبت کنیم، لفظ عادی بر سر زبان ها نمی آمد، برای کمی سایه خودمان را این طرف و آن طرف می کشیدیم. شاید اگر آن گودی که سحرگاه کنده بودیم و سرهایمان را در آن داخل کردیم نبود و آفتاب بر مغزهای ما می تابید، روز را نمی توانستیم به شب برسانیم. کم کم عصر شد و برای من که سالم بودم و طاقتم از بقیه بیشتر بود آن یک روز به اندازه ی صدها روز گذشت. غروب که شد برادران پیشنهاد کردند که حرکت بکنیم امّا من گفتم صبر کنید که هوا تاریک تر شود تا دشمن نتواند ما را ببیند. آنچه را که قبلاً نگفتیم و مهم، این بود که در تمام ساعات روز که ما با آفتاب و اشعه های آتشین آن در ستیز بودیم گلوله های توپ دشمن، منطقه را شدیداً می کوبیدند.
در حالی که توانایی رکوع و سجود درست و حسابی را نداشتیم، نماز مغرب و عشا را نیز خواندیم. تصمیم گرفتیم که حرکت خود را شروع کنیم. برادر حاج رسول نیز می خواست از جای خود بلند شود، همان طور که از جای خود برمی خواست سرش گیج خورد و محکم با صورت به روی زمین افتاد. برادر محسن هم می گفت: برادران، من نمی توانم حرکت کنم، بیایید من که با منطقه آشناترم نقشه ی حرکت شما را توضیح بدهم شما بروید، برای من نیز خدا بزرگ است؛ امّا این طور نمی شد، گفتیم یا 4 تایی از آن جا می رویم یا هر 4 نفر در آن جا می مانیم و شهید می شویم. از این میان به جز من فقط برادر مهدی کمی حال حرکت داشتند، آن هم نه آمادگی جسمی بلکه آمادگی روحی. وقتی من این حالت را دیدم گفتم صبر کنیم و یک مقدار استراحت کنیم شاید یک مقدار وضع بهتر شود.
ناگاه برادر رضا صحبت های خود را قطع کرد و گفت: بله برادر، این همان لحظات بود که من نشستم و وقایعی را که بر ما گذشته بود مرور می کردم، واقعاً آن لحظات خیلی سخت و دشوار بود. به او گفتیم برادر رضا ما هم تشنه ایم، امّا نه تشنه ی آب بلکه تشنه ی شنیدن بقیه ی ماجرا، لطفاً بقیه ی جریان را برای ما تعریف کن. آهی کشید و ادامه داد: متأسّفانه در همین لحظات، تب و لرز ناشی از ضعف نیز بر دردهای ما اضافه شد. در این جا رو به سوی خدا کرده و خداوند رحیم را قسم دادیم که خدایا حالا همان طور که واقعه ی صحرای کربلا را به ما نشان داده ای، همان تحمّل و صبر عاشورایی را نیز به ما عطا بنما، می گفتیم خدایا راضی نشو که ما تحمّل خود را از دست بدهیم، مبادا بی صبری و ناتوانی سبب آن شود که تن به اسارت دشمن بدهیم، از خدا می خواستیم به ما قدرت تحمّل و بردباری عطا کند. به هر ترتیبی بود تب و لرز ما قطع شد، امّا همه چیز ناگهان از نظرم محو شد.
نیمه های شب بود که به هوش آمدم، برادران دیگر را نیز بیهوش یافتم. سرم را به طرف آسمان بلند کردم، ماه را دیدم که در پهنه ی آسمان خودنمایی می کرد. لرزه ی بدنم داشت باز هم شروع می شد، برادران را صدا کردم، آقا مهدی، آقا محسن و حاج رسول یکی پس از دیگری به هوش آمدند. هوا کم کم خنک تر می شد، من و آقا رسول به سمت برادر شهید مصطفی اسداللّهی رفتیم. چون قدرت بلند کردن ایشان را نداشتیم، جسم شهید را به گوشه ای از شیار کشیدیم، روی او را به سوی خانه ی محبوبش برگرداندیم و برانکارد را روی آن گذاشتیم. با سعی زیاد مقداری خاک روی او ریختیم و اندوهگین با عزیز خودمان وداع کردیم و بعد به طرف آقا محسن و آقا مهدی حرکت کردیم و به آنها گفتیم که برادرها آماده ی حرکت بشوید زیرا هوا دارد روشن می شود.
آن موقع دیگر کسی حال سینه خیز رفتن یا حالتی که استتار باشد را نداشت، اصلاً توجّهی هم به خطر دشمن نداشتیم. به هر حال هر طوری بود راه افتادیم و به اصل وجود، خدای خودمان و به آیه ی «و جعلنا بین أیدیهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاغشیناهم فهم لا یبصرون» متوجّه شدیم. در آن لحظات به راستی درک کردیم دشمن که در نزدیکی ما بود و از دیدن ما عاجز، واقعاً «صمّ بکم عمی فهم لا یعقلون» بود، زیرا عقل و چشم و گوش، هیچ در خدمت آنها نبود، زیرا اگر کسی کوچک ترین دقّتی می کرد، با آن حالی که ما داشتیم حتماً وجود ما برایش مشخّص می شد.
شاید چیزی نزدیک به 3 یا 4 دقیقه حرکت می کردیم و زمانی در حدود ده دقیقه استراحت می کردیم. در آن لحظه نیروهای دشمن را که در یک کیلومتری ما قرار داشتند به وضوح می دیدیم. به زودی در شیار دیگری وارد شدیم. حدود دو کیلومتر راه رفته بودیم که در سایه ای درون شیار جدید بر زمین افتادیم. شن های درون سایه که خنک بودند برای ما خیلی گرانبها بود. تن خود را بر این شن ها می کشیدیم تا خنکی آن بر ما اثر کند.
در همان لحظات واقعه ی شیرین دیگری نیز اتّفاق افتاد. یکی از برادرها چند قمقمه ی آب که در آنها کمی آب بود پیدا کرد و در حالی که خیلی خوشحال شده بودیم، آن مقدار خیلی کم آب را به همدیگر تعارف می زدیم. سرانجام به هر کدام به اندازه ی 2 تا در قمقمه آب رسید، امّا آن آب نه تنها تشنگی ما را رفع نکرد بلکه سبب تشنگی بیشتر ما شد. برای طی کردن همین 2 کیلومتر راه از صبح تا ظهر را تلاش کرده بودیم. در این لحظات من از برادران اجازه خواستم که به سبب قدرت جسمی بهتر کمی جلوتر بروم شاید چیزی پیدا کنم و راه نجاتی پیدا کنم و آن وقت به سوی آنان برگردم. پس از آن، چند کیلومتری جلو رفتم، در راه به تعدادی مین که پس از خنثی شدن در گوشه ای جمع شده بود رسیدم. کمی دور و اطراف آنها را نگاه کردم، خدایا چه می دیدم! کلمن آبی در آنجا بود. به سوی کلمن رفته و درون آن را نظاره کردم. بله، آب داشت. دیگر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. کلمن محتوی آب را برداشته و با عجله برگشتم، امّا با دیدن برادران، غمی جانکاه بر جسمم نشست. دهان آقا محسن پر از خون بود و آقا مهدی هم نه چیزی می شنید و نه چیزی می توانست بگوید. روح این برادران، دیگر آماده ی پرواز بود. کمی آب را به زحمت به حلقشان ریختم. حاج رسول کمی حالش بهتر بود توانست قدری آب نوش جان کند، با حصیر و میله ی آهنی که در آن جا بود سایبان کوچکی برای برادران درست کردم. به حاج رسول گفتم حاجی، وضع برادرها خیلی بد است، باید هر چه زودتر برویم کمک بیاوریم، با من می آیی؟ حاج رسول به این کار ابراز تمایل کرد و او را کمک کردم در حالی که سرش گیج می خورد و نمی توانست درست و حسابی خود را کنترل کرده و سر پا نگه دارد، به راه افتادیم. چند صد متر جلوتر سایبانی بود، حاج رسول دیگر نمی توانست راه برود. به من گفت این جا می مانم، تو برو و زودتر بچّه های خودمان را پیدا کن و برگرد. چاره ای نداشتم جز این که به حرف او گوش کنم. به راه افتادم، مقدار زیادی راه رفته بودم که ناگهان صدای تیراندازی شدیدی برخواست. خوب دقّت کردم، پس از آن که مطمئن شدم تیراندازی از طرف نیروهای خودی است فریاد زدم یا مهدی، یا حسین و ... لحظه ای بعد تیراندازی قطع شد و تنی چند از برادران رزمنده به سوی من دویدند. بلافاصله مرا به سنگر خود بردند، آن جا جریان گم شدن خود را تعریف کرده و از آنها خواستم به کمک برادران بشتابند. چیزی نگذشت که عدّه ای از برادران آماده ی رفتن شدند.
ابتدا به سراغ دو برادری که حالشان وخیم تر بود رفتیم. وقتی چفیه را کنار زدیم، آه از نهادمان برخاست. این دو برادر در حالی که سرها را کنار هم گذاشته بودند جان را به جان آفرین تسلیم کرده بودند. برادران همراه، شهدا را برداشتند و به سوی حاج رسول حرکت کردیم. حاج رسول هم چند قدمی با مرگ فاصله نداشت، چشمانش ما را خوب نمی دید. به حاج رسول گفتم: حاجی کمک آمده، برایت آب آورده ام. می گفت آب را بده به برادر خسروانی. هر چه می گفتم حاج رسول، من خودم خسروانی هستم، آب را بخور، متوجّه نمی شد. به هر ترتیبی بود مقداری آب خوراندیم. بعد دو تن از برادران، او را سوار بر موتوری که همراه آورده بودند کرده و از آن جا دور شدند. آخر الامر برگشتیم، مرا نیز به اورژانس بردند و از آن جا نیز به بیمارستان صحرایی منتقلمان کردند. چند روزی سرم به تن ما وصل بود. آن جا وقتی برادران با من صحبت می کردند می گفتند از بچّه های لشکر هیچ کس گمان نمی کرد که شما زنده باشید. از خداوند بزرگ می خواهم که روح شهیدان این قضیه، برادر مصطفی اسداللّهی، محسن رجبی و مهدی نظیری را شاد نموده و با شهدای تشنه ی کربلا محشورشان نماید.

شهید رضا پورخسروانی
تولد17/3/1343- شیراز
سمت: جانشین مخابرات لشکر 19 فجر
شهادت: 22/11/1364- فاو- والفجر8

برگرفته از وب سایت:http://14600sms.blogfa.com
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: