کد خبر: ۳۹۸۱۹
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۰۸
رضا و حسن از جبهه برگشته بودن. حسن گفت می دونید رضا فرمانده است! ناگهان چهره رضا بر افروخته شد. گفتم مگه فرمانده بودن بده که ناراحت و عصبانی میشی! رضا گفت من در جبهه فقط یک خدمتگزار هستم که برای دین می جنگم!
نا گفته هایی از دو شهید بی سر

دوم راهنمایی بود. معلمشان یک زن بی حجاب بود که با دامن سر کلاس می رفت. به انها انشا داده بود. رضا در مورد حضرت زهرا(س) نوشته بود...
معلم گفته بود اینها چیه نوشتی!
رضا با عصبانیت گفته بود, شما اول یه شلوار بپوش بعد موضوع انشا بده!
معلم به عنوان جریمه گفته بود برو برای من نان بگیر.
معلم وقتی در خانه نان را باز کرده بود دیده بود, رضا با شل روی نان نوشته مرگ بر معلم خائن...

 ***********

رضا و حسن از جبهه برگشته بودن. حسن گفت می دونید رضا فرمانده است!
ناگهان چهره رضا بر افروخته شد. 
گفتم مگه فرمانده بودن بده که ناراحت و عصبانی میشی!
رضا گفت من در جبهه فقط یک خدمتگزار هستم که برای دین می جنگم!

*********** 

خیلی دوست داشت به مکه برود. اسم من و پدرش که امد می گفت ای کاش من هم به خانه خدا بروم.
قبل از اعزام ما بود که از جبهه امد. گفت مرا از سپاه خواستن. 
صبح روز بعد رفتم و برگشت و با خوشحالی گفت اسم من را هم برای حج رد کردن!
ان سال با هم همسفر شدیم. 
همه اش در حال عبادت بود. یک روز به زور بردمش بازار. تا پایش را در بازار گذاشت, از حال رفت. وقتی حالش به جا امد گفت:مادر چرا مرا از خدایم جدا کردی!
یک روز صبح, در مسجدالحرام روبروی کعبه بودیم. گفت مادر دیشب خواب رسول الله(ص) را دیدم, همین جا کنار کعبه.
دو قنداقه کودک در اغوش من گذاشتند و فرمودند یکی برای خودت یکی برای خواهرت. خواستم فرزندم را ببینم و ببوسم. پیامبر فرمودند ان را نبوس تو باید بروی...
دخترش زینب بعد از شهادتش به دنیا امد...
 ***********
 
گفت مادر این بار اخره, شهید میشم. اگر برنگشتم دنبالم بگرد...
عملیات کربلای ۵ بود. حاج رضا گم شده بود. به شهادتش یقین داشتم. رفتم اهواز. چهل روز کارم این بود که به معراج شهدا بروم و در میان شهدای مجهول دنبال حاج رضا بگردم...
روز چهلم بود که برادرش حسن, او را پیدا کرد...
گفتن, جنازه سر ندارد, نمی شود او را ببینی. گفتم, من خودم می خواهم پسرم را در قبر بگذارم. خودم توی قبر رفتم...
سال بعد پسر دیگرم حسن را که او هم بی سر بود را خودم در قبر گذاشتم...

 ***********
 
بعد از عملیات کربلای ۴ بود که حاج رضا به اتفاق برادرش حسن و چند نفر دیگر از بچه های اطلاعات عملیات لشکر المهدی(عج) به زیارت امام رضا(ع) رفتند. حاج رضا, حسن و سید مهدی موسوی سه انگشتر عقیق مثل هم خریدند.
جنازه حاج رضا گم شده بود. حسن تعریف می کرد با سید مهدی در کانتینر شهدای مفقود می گشتم. گفته بودن چند جنازه مجهول است که می خواهند به تهران بفرستند. یکی از شهدا بود که فقط کمی از صورتش مانده بود. شک کردم و رد شدم. یک لحظه دیدم انگشترم مثل اهنربا به سمتی کشیده می شود. دقت کردم دیدم انگشترم به سمت دست همان شهید کشیده می شود. در انگشتش همان انگشتر عقیق رضا بود...
سال بعد صاحب دو انگشتر دیگر حسن و سید مهدی هم شهید شدند...

 ***********
 
با حاج رضا و برادرش حسن توی پذیرایی نشسته بودیم.چشمم به قاب عکس حاج رضا افتاد. گفتم حاج رضا این عکست حال میده واسه حجله شهادت...
ناگهان مادر حاج رضا وارد شد گفت چی می گی محسن, خدا نکنه...
بعد از شهادت حاج رضا بود. با حسن و برادرش عباس در پذیرایی نشسته بودیم. نواری سیاه روی قاب حاج رضا بود. نگاهم به قاب عکس حسن افتاد. گفتم حسن, این عکست, انگار عکس شهداست...
مادر حسن امد بیرون گفت نگو اقا محسن...
بعد از شهادت حسن بود. با عباس نشسته بودیم. روی قاب حاج رضا و حسن نواری سیاه بود. نگاهم به قاب عکس عباس افتاد. تا گفتم عباس, مادر حاج رضا امد بیرون گفت اقا محسن این یکی نه...
گفتم زبونم لال, عباس فوقش مجروح میشه, اما شهید نه... چند ماه بعد به شدت مجروح شد...
 
 ***********

با حسن رفته بودیم در شهر قدم بزنیم. دیدم مرتب یا سرش را پایین می اندازد یا می گیرد سمت اسمان. گفتم حسن این چه کاریه!
گفت مگه نشنیدی اگه وقتی نامحرمی جلو تو می اید اگر چشم به زمین بدوزی هم وزن زمین و اگر چشم به اسمان بدوزی به وسعت اسمان برایت حسنه می نویسند. من هم نمی توانم از این همه ثواب چشم بپوشم!

نا گفته هایی از دو شهید بی سر

شهید حاج محمدرضا جوانمردی در سال 1343 در شیراز به دنیا امد. و در تاریخ 21 دیماه سال 1365 در شلمچه عملیات کربلای 5 با سمت مسئول محور اطلاعات لشکر المهدی(عج)  به شهادت رسید.

نا گفته هایی از دو شهید بی سر

شهید حسن جوانمردی در آبان ماه سال 1345 در شیراز به دنیا آمد و در 23 خرداد سال 1367 در شلمچه به شهادت رسید.

 

مطالب مرتبط
برچسب ها: شهدای شیراز
نام:
ایمیل:
* نظر: