کد خبر: ۴۰۷۱۵
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۱
خاطرات شهید شریف قنوتی

همسر شهید:
بعد از رفتن او به جبهه، دیگر او را ندیدم. ولی دوستانش به ما می گفتند که او برای بردن آذوقه به جبهه، در خطرناک‌ترین مسیر، رانندگی می‌کند. در عملیات جلوگیری از سقوط خرمشهر نقل است، آنقدر تیراندازی می‌کند که لوله سلاح قرمز می شود. برای رساندن مهمات به دست رزمندگانی که جلوی دشمن را سد کرده بودند تا سریع‌تر به مقصد برسد، بدترین مسیرها را انتخاب می کرد.

فرزند شهید:
بعد از اینکه پدرم به خونین شهر رفت، من نیز به دنبال او رفتم، ولی او را پیدا نکردم. خود نیز به جبهه رفتم و مجروح شدم. وقتی که پدرم مرا در بیمارستان دید، گفت: «شهادت سعادتی است که نصیب هر کس نمی شود و خون پاک و مطهر می خواهد.»

هم‌رزم شهید :
شهید قنوتی در دوران طاغوت فعالیت‌های سیاسی بسیاری داشت به گونه‌ای که حتی در زمان زندان هم دست از روشنگری‌های خود و رسوا کردن رژیم پهلوی برنداشت.
زمانی که از طرف ساواک اصفهان او را دستگیر کردند و به زندان بردند با سخنرانی‌های خود دیگران را متحول کرد و به یاد دارم در یک روز عاشورا در زندان در حال سخنرانی بود، افسر نگهبان برای آرام کردنش اسلحه را جلوی او گرفت و تهدید کرد که اگر ادامه دهد او را به قتل می‌رساند و او در جواب گفت: چقدر تشنه شهادت در روز عاشورا هستم واگر لایق آن باشم حتماً شلیک خواهی کرد.


برگرفته از خاطرات شفاهی همرزمان شهید
آغاز جنگ
تشکیل اولین ستاد پشتیبانی از مناطق جنگی کشور در بروجرد. روز اول جنگ، شیخ شریف شروع به جمع آوری کمک های مردمی کرد. آقا خودش کیسه به دست می گرفت و برای جنگ زدگان کمک مالی جمع آوری می کرد. از همان روز اول که آقا این ستاد را تشکیل داد، عده ای از خواهران و برادران به طور شبانه روزی مشغول خدمت شدند. من (خانم فتانه ی منشی) هم مشغول فعالیت بودم. در آن اوائل مردم آمادگی لازم را نداشتند. لذا کالاهایی که برای جنگ زدگان آورده می شد، خیلی مناسب نبود. حاج آقا شریف گفتند: «زندگی این مهاجران از ما بهتر بوده. لذا این کالاها را به آنها ندهید، تا خودم به تهران بروم و لوازم مورد نیاز را بیاورم.» حاج آقا خیلی سریع از تهران همه گونه لوازم نو برای مصرف مهاجران جنگ زده آورد و پس از آن نیز مرتب کامیون ها اجناس فراوانی آوردند و ما آنها را در اختیار مهاجران می گذاشتیم. ایشان می گفتند: مهاجران عزیزان ما هستند. لذا از آنها به نحو احسن پذیرایی کنید. ایشان مرتب رسیدگی می کردند که مبادا ما خسته شویم و به همه جا سرکشی می کردند. به جنگ زدگان به ما و به هر جا که نیاز بود می رفتند و رسیدگی می کردند.

سرو سامان جنگ زدگان
دو، سه روز از جنگ رفته بود. بسیاری از جنگ زدگان به بروجرد آمده بودند. حاج آقا آنها را در مدارس و فاطمیه جای داد. او در مسجد امام خمینی سخنرانی کرد، که این ها جنگ زده هستند. خانه و زندگیشان را از دست داده اند. با زن و بچه آمده اند. به آنها جا و راه بدهید و کمک کنید. در این رابطه جوانان غیور بروجردی با شیخ کمال همکاری را کرده و مسجد امام خمینی بروجرد مرکز فعالیت و جنب و جوش گردید. سیل کمک های مردمی از همه طرف به سوی مسجد امام خمینی سرازیر شد. به گونه ای که زیرزمین مسجد با آن عظمت پر از هدایای مردمی گردید.
آقا برای آنها مواد اولیه مثل لباس، پتو، برنج، قند و شکر، روغن و غیره … تهیه می کرد و در اختیار آنها قرار می داد. از همان روز اول، که آقا این ستاد را تشکیل داد، عده ای از خواهران و برادران به طور شبانه روزی مشغول خدمت شدند.

دلجویی از پیرزن مهاجر
پیرزنی داشت می گریست و می گفت: من هفت بچه دارم، می گویند سه بلوز و یک قطعه وسایل منزل. می گفت: من این سه لباس را بین هفت نفر چگونه تقسیم کنم. حاج آقا برای آن خانم صندلی گذاشت و گفت: بیا بنشین و خودش کنار آن خانم نشست. بعد شروع به دلجویی کرد و گفت: ناراحت نباشید. همه ما مشکل داریم، همه ی ما ناراحتی داریم. بعد گفت: شما هفت بلوز می خواهید؟ خانم به تعداد بچه هایش به ایشان بلوز بدهید! حاج آقا چنان دلجویی می کرد و به دل مهاجران راه می رفت. در آن حالت هیچ کس نمی دانست که چگونه حرف بزند؟ چگونه برخورد کند؟ در حالی که همه مضطرب بودند. ایران آشفته بود. آن وقت این بزرگوار با این سعه ی صدر و آرامشی که داشتند، چنین برخورد می کرد. آن خانم با خوشحالی و با لبخند از مسجد خارج شدند. این چیزی نبود، مگر ارتباط خاص حاج آقا شریف با پروردگار عالم.

کمک های مردمی
خواروبار و وسایل مورد نیاز جبهه ها مثل چراغ فانوس، تانکر آب، خرما، نان، دارو و وسایل پانسمان مجروحان و … توسط شیخ شریف قنوتی، در مسجد امام خمینی بروجرد جمع آوری شد.
تعدادی از برادران هم به روستاها رفتند و مواد غذایی و … را جمع آوردند. من (غلامحسین ارجمندی) چون حاج آقا شریف را مرد مبارزی می دیدم از ایشان خوشم آمد. وقتی که گفتم: به سربازی رفته ام و دوره ی چریکی دیده ام، ایشان هم از من خوشش آمد. ایشان نزد همسر من آمد و برای این که نگران نباشد، به همسر من به مزاح گفت: شما ناراحت نباشید، غلامحسین همراه من است. من قول می دهم که شهید بشود، اما من سعادت شهادت نیافتم.

وداع با خانواده
آقا برای خداحافظی به منزل آمد. ایشان محمد محسن (فرزند ارشدمان را که هیجده سال داشت) از روز اول جنگ به خوزستان فرستادند. سعید (دومین فرزندمان که شانزده سال داشت) را هم با خودش می خواست ببرد. من گفتم: آقا، خودتان می روید. بچه ها را کجا می برید؟ ایشان گفت: ممکن است که من به جبهه بروم و این ها بعد از من بیایند و مرا پیدا نکنند و گم شوند. من آن ها را می برم که مواظبشان باشم. آقا چنین مرا آرام کرد. ولی در واقع هدفش خون دادن در راه اسلام بود. آقا بچه ها را برد که فدای اسلام و امام کند. بعد آقا به من فرمودند: ای زن! شجاع باش! بعد هم قضایای حضرت زینب (س) را به من متذکر شدند. آقا فرمود: ما اولاد بزرگ کرده ایم برای کی؟ الان، اسلام خون لازم دارد. اسلام جوان می خواهد مگر می شود، ما بنشینیم و خرمشهر از دست برود و دیگر خرمشهری برای ما نماند. آقا فرمودند: من بیست سال است که انتظار یک چنین روزی را می کشم و الان موقعی است که ما حرکت کنیم. من هم گفتم: آقا بروید. انشاءالله موفق باشید.
وقتی حاج آقا شریف قنوتی با تعدادی از بچه های بروجرد و بچه های سپاه پاسداران می خواستند به خرمشهر بروند. بعضی از منافقین آن ها را مورد تمسخر قرار می دادند و می گفتند: این ها با یک روحانی ضعیف الجثه و لاغر اندامی می خواهند بروند و لشکر عراق را شکست بدهند، اما نمی دانستند که خداوند در کمین ظالمان و یاور مظلومان است.

تامین نیازهای جبهه
برادران در خرمشهر، لوازم مورد نیاز را از حاج آقا شریف می خواستند. آقا می فرستند که بچه ها در بروجرد اقلام مورد نیاز بچه های خرمشهر را فراهم کنند. بچه های خرمشهر می گویند آقا اگر خود شما به بروجرد بروید. وسایل مورد نیاز زودتر به دست ما می رسد. لذا آقا خودشان به ناچار به بروجرد می روند. ایشان روز ۳/۷/۱۳۵۹ به بروجرد برگشت و با حکم دادگاه انقلاب به ستاد پشتیبانی از مناطق جنگی رسمیت داد. حاج آقا شریف طی دو روز فعالیت شدید در بروجرد و اطراف آن مقادیر زیادی کمک های مردمی را جمع آوری کرد.
حاج آقا شریف قنوتی، خیلی مردمی و ساده زیست بود من، (حاج فرهاد خوش) سخن، یک روز دیدم که دست حاج آقا پینه بسته، از پس زحمت کشیده بود ایشان واقعا یک مرد کاری بود و پا به پای همه کار می کرد. وقتی هم که به خرمشهر رفتیم. این قدر این آقا فروتن بود که به عنوان یک نیروی کمکی همراه کاروان آمدند، نه یک مسئول.

امتحان الهی
بنده (حاج محمد رضا روشن بین) در تاریخ ۵/۷/۱۳۵۹ ش از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجرد با شصت نفر نیروهای مردمی و سپاه با سلاح و مهمات مامور شدم که در خدمت شیخ شریف قنوتی به خرمشهر بروم. شیخ شریف طی دو روز تلاش کاروانی از مایحتاج رزمندگان آماده کرده بود. کاروان ما در مقابل مسجد امام خمینی آماده حرکت بود. مردم بروجرد هم برای بدرقه ی این کاروان اجتماع کرده بودند. در این حین آمدند و گفتند: آقا، محمد مسعود، آقا زاده ی شما، سخت مریض است. (ایشان در حال کمک رسانی و حمل بارهای سنگین دچار کمردرد شدید شده بود) آقا گفت: خوب، من چکار کنم؟ اگر خدا بخواهد ایشان به هرحال خوب می شود، ولی من امر مهمتری بر عهده ام دارم و آن همانا جنگ در راه خدا و جنگ با کفار و صدام و صدامیان است. الان عازم هستم و به هیچ قیمتی حاضر نیستم که از ماشین پیاده شوم با بدرقه ی باشکوه مردم بروجرد به سمت خرمشهر حرکت کردیم. حاج آقا شور شهادت را در بچه ها زنده کرده بود. از جمله برادر (شهید) حجت الله برخورداری بود که تمام صحبت هایش این بود که من دوست دارم شهید شوم و انشاءالله پس از چند روز دیگر شما جسد مرا به طرف بروجرد می برید و عده زیادی مرا تشییع خواهند کرد.

حضور در شلمچه
روز ششم جنگ یعنی هفتم مهر ۱۳۵۹ ه ش، شیخ همراه کمک های مردمی و تعدادی از جوانان غیور بروجرد به خرمشهر رفتند. در بین راه که کاروان متوقف می شد. حاج آقا شریف نماز جماعت را اقامه می کرد. شیخ شریف وقتی وارد خرمشهر شد، دید در این جا از ارتش، توپ و تانک و نیروی مبارز برای جنگ خبری نیست. مردم هم اطراف مسجد جامع در تردد هستند. در خرمشهر گشتی زد و وضعیت را سنجید. با حاج آقای موسوی، امام جماعت مسجد جامع و حاج آقای نوری از روحانیون خرمشهر دیدار کرد. ما تعدادی از کامیونها را به مسجد جامع و تعدادی را هم به پاسگاه شلمچه بردیم. آن وقت به خاطر درگیری هایی که در شلمچه بود، به ما گفتند: کمکهای مردمی را اینجا خالی نکنید. ما آنها را نیز به مسجد جامع آوردیم و کامیونها را تخلیه کردیم. حاج آقا شریف رفتند داخل مسجد جامع، وقتی که برگشتند، دیدیم سلاحی در دست دارد. گفتیم: حاج آقا این را از کجا آوردید؟ گفت: از ستاد گرفتم و الان می خواهم به شلمچه بروم. شیخ شریف قنوتی به طرف شلمچه رفت. شب را هم در آنجا ماند، ۸  ـ ۹ ساعت طول کشید تا آقا برگشت، اما چه حالی داشتند. وقتی ما ایشان را دیدیم. متوجه شدیم که چهره حاج آقا برگشته و یک حالت عجیبی به ایشان دست داده که وصف ناپذیر بود.

نیروهای عملیاتی سپاه خرمشهر در مقاومت
زمانی که جنگ شروع شد چون ما ( سید صالح موسوی و …) نیروهای عملیاتی سپاه خرمشهر بودیم، بیشتر در محورهای خط مقدم حضور داشتیم مسجد جامع خرمشهر یعنی مکانی که در حال حاضر در آن هستیم، در آن موقع مرکز پشتیبانی و تدارکات بود و به خاطر کمبود نیرو مجبور بودیم که مدام در منطقه عملیاتی حضور داشته باشیم و تلاش کنیم که دشمن از این جلوتر نیاید به همین دلیل آذوقه ی کافی به بچه ها نمی رسید بچه ها غالباً گرسنه بودند همه ی هم و غم بچه ها این بود که از حیثیت، شرافت، ناموس و اقتدار نظام جمهوری اسلامی دفاع بکنند با توجه به کمبودها، نارسایی ها، خیانت ها و خنجرهایی که بچه ها از پشت می خوردند، زیاد امیدی به پشت جبهه نداشتند، همه امید ما به خدا بود با ایمان به خدا و عشق به امام بود. که بچه ها مقاومت می کردند با نبود امکانات در شهر و تجمع سپاه و ارتش در خرمشهر در آن موقع غذا نبود آب و برق قطع شده بود در این اوضاع ماندن و جنگیدن و رزمیدن کار هرکسی نبود.

نبود تسلیحات و توان رزمی دشمن
متاسفانه سلاح نبود تسلیحات سپاه آبادان و خرمشهر سه قبضه آر.پی جی ۷ بود. سپاه خرمشهر در واقع آر.پی .جی ۷ نداشت. (شهید) جهان آرا در آن روزها یکی، دو قبضه از ما (عبدالحسین بنادری) به امانت گرفته بود. زمان درگیری در پاسگاه خیّن به درخواست جهان آرا با یک قبضه تفنگ ۱۰۶ که برای آموزش نیروها با چند گلوله از جزیره خارک آورده بودیم و به طرف پاسگاه عراق شلیک کردیم و باقی سلاح ها عموماً تفنگ ژ.۳ بود که در اختیار نیروهای سپاه بود متاسفانه ارتش هم سلاح قابل توجهی نداشت به عبارتی جنگ نابرابر در مقابل استعداد نظامی دشمن از قبیل توپخانه، تانک، نفر بر زرهی، کاتیوشا، انواع خمپاره، نیروهای کارآزموده ی گارد ریاست جمهوری، تکاوران و از هم مهمتر بمباران های سخت آبادان و خرمشهر توسط هواپیماهای جنگی عراق. در این موقعیت یک روحانی وارد خرمشهر شد یک شخصیتی که معمولاً ما آنها را در خطابه، درس، مدرسه و موعظه و فقاهت می شناختیم یک دفعه دیدیم یک شخصیتی به نام شیخ شریف در این اوضاع و احوال پیدا شد یک جسارت، یک شجاعت و یک دلیری بی نظیری در مبارزاتش دیده می شود. ضمن این که یک خطیب بسیار توانایی است رزمنده خط مقدم هم هست ما تقریباً در برابر دشمن نیرویی نداشتیم.

اولین سخنرانی
ما در رکاب آقا به سمت خرمشهر حرکت کردیم. روز ششم مهر ۱۳۵۹ ش. وقتی که به در مسجد جامع خرمشهر رسیدیم، ساعت دو بعدازظهر بود و بلندگوی مسجد اخبار مربوط به جنگ را از رادیو پخش می کرد تعدادی از جوانان در مسجد جامع برای مقابله با تانکهای عراقی ها کوکتول مولوتف درست می کردند به محض ورود به مسجد جامع سرگرد شریف نسب از نیروهای داوطلب ارتش بود آقا را دید ایشان نزد آقا آمد و گفت: آقا به داد ما برس که ما نیرو نداریم آقا گفت: اینها نیروهایی است که من از بروجرد آورده ام شیخ شریف بلافاصله با یک شور و حالی بالای ماشین جیپی که کنار مسجد جامع بود رفتند و خطابه ای غرایر ایراد کردند که جمعیت را متحول کرد شیخ فرمود: ای برادران الان روزی نیست که عقب بکشیم شما باید با نیروهای بعثی مقابله کنید شما که یاران امام حسین هستید باید حرکت کنید آقا بعد از خطابه همراه سرگرد شریف نسب و نیروهای بروجردی و نیروهای موجود در اطراف مسجد جامع به سمت عراقی ها حرکت کردند من تا شب آقا را ندیدم.

حضوری همه جانبه
از این جا بود که مبارزه علیه صدامیان شروع شد و ما به فرماندهی شیخ شریف به عراقی ها حمله کردیم شب هم که به مسجدجامع آمد چند دقیقه ای بیشتر نماند و به من گفت: شما پیش روشن بین بمان تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود و صدای انفجار سلاح های سنگین گوش ها را آزار می داد. مردم وحشت زده و نگران و سرگردان بودند. در این هنگام یک نفر به نام اصغر شهنوازی آمد و گفت: به منزل ما بیایید چون حاج آقا شریف سفارش کرده بود که از مسجد خارج نشوید ما قبول نکردیم ایشان خیلی اصرار کردند و گفتند: که من با حاج آقا شریف در زندان بوده ام ایشان با من دوست هستند و مرا می شناسند ایشان اینقدر نشانه های صحیح از حاج آقا شریف دادند که ما قبول کردیم. ما شب را به منزل (شریف) شهنوازی رفتیم. من (غلامحسن ارجمندی) به برادر اصغر شهنوازی گفتم: که من به خدمت سربازی رفته ام ایشان برای من و برادران بروجردی اسلحه تهیه کرد من دیگر آقا را تا سه روز پس از آن ندیدم در این سه روز همه از آقا صحبت می کردند یکی می آمد و می گفت: شیخ در صد دستگاه است یکی می گفت: شیخ شریف در گمرگ است  هر ساعتی در یک منطقه عملیاتی بود.

خواهران رزمنده
خواهرانی که در مسجد جامع با رزمندگان همراهی می کردند نیز گوش به فرمان شیخ شریف بودند بعضی از آنها در مسجد جامع مشغول فعالیت بودند حاج آقا شریف به آنها گفت: از مسجد خارج نشوید آنها هم قبول کردند یکی از بانوان پر تلاشی که از بروجرد همراه شیخ شریف به خرمشهر آمده بود خواهر فتانه ی منشی بود ایشان خیلی فعال بود و در کار مدد کاری و دارو، شناخت داشت و پرستاری هم می کرد ایشان دوست نداشت که از خرمشهر بیرون برود، چون حاج آقا شریف از همه ما حمایت می کرد ایشان اصرار می کرد که من می خواهم در کنار رزمندگان باشم.
روزهای آخر، حاج آقا شریف گفت:  این خواهر را به دست شما سپردم که ببرید و او را به پدر و مادرش برسانید ما هم به امر حاج آقا شریف به بروجرد بردیم.

طلبه ی بی ادعا
در سال ۱۳۵۹ ش که من وارد خرمشهر شدم در همان یکی دو روز اول چهره های خاصی نظرم را جلب کرد. خواهرانی که به جبهه ها کمک می کردند و زخم ها را می بستند مهمات حمل می کردند بچه ها سپاه و نیروهای مردمی که در حال تردد بودند در یک سردرگمی و حیرانی خاصی به آنها نگاه می کردند به خاطر همین قضیه یک شوکی در وجود من ایجاد شده بود. از جمله افرادی که نظر مرا جلب کرد، طلبه ای بود که بعد فهمیدم، شیخ شریف است ایشان با چهره ای خندان در همه جا حضور داشت در کنار حمل مهمات، بستن زخم ها، حرکتهای نظامی وجود شیخ شریف تقریباً یک حالت خاص و یک حرارتی را در مسجد جامع ایجاد کرده بود.
ایشان مایه دلگرمی همه شده بودند مخصوصاً برای کسانی که مظلومانه می جنگیدند حضور این طلبه داوطلب و بی ادعا و خیلی ساده و راحت و شاد به همه روحیه می داد حالت ترکیده و روحیه بلند و سادگی و مظلوم بودن شیخ ویژگی هایی بود که من در آن موقع حس کردم. شیخ در آن شرایط سخت و سنگین تاریخی که شهر از همه طرف محاصره شده بود خودش را به این شهر رساند تا مونس و همدم مردم و رزمندگان باشد. و بماند تا همین جا به دست دشمن شهید بشود. این یک ویژگی است که در ذهن من مانده و هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم بچه های خرمشهر وقتی می دیدند یک طلبه ای که همشهری آنها هم نیست آمده در اینجا و به آنها کمک و محبت می کند طبیعی است که غیرتمند می شوند انس می گیرند و سعی می کنند مثل او عمل کنند می توان گفت که شیخ شریف قنوتی یک طلبه ی شیعه واقعی بود.

مجهز به چوبدستی
روز اول که رسید گروه کوچک ما را که دید و با خنده پرسید اسم گروه شما چیه؟ ما جواب دادیم عقرب عقرب؟ چرا عقرب گفت بذارید توحید بگویید عاشورا، شهید و … روحانیون خرمشهر در هر کاری که بودند با هم فعالیت می کردند و زخمت می کشیدند خود بنده بودم و آقایان محمدی (امام جمعه ایلام) و نوری (امام جمعه خرمشهر) و سجادی و آقایان دیگر هم بودند همه به اندازه وسعشان همراهی و کمک کردند شیخ شریف که وارد شدند با روحانیت در مسجد جامع جمع می شدیم تصمیم می گرفتیم و هرکس مسئول یک قسمت بود وقتی که وارد خرمشهر شدیم همراه شیخ شریف به منطقه درگیری رفتیم ایشان چوبدستی کوتاهی (حدود نیم متر) همراهش بود که با آن به بچه ها علامت می داد که به چپ یا راست بروند و یا پشت سرش حرکت کنند. چون شیخ شریف کسی نبود که پشت سر نیروها حرکت کند این مرد این قدر شجاع بود که می رفت به طرف دشمن خودش می افتاد جلو و می گفت: هرکس می خواهد پشت سر من بیاید وقتی بچه ها دیدند ایشان جلوی تیرها و گلوله ها سر می گذارد و می رود، بچه ها هم دنبالش می رفتند تا دشمن را به عقب برانند یک عده از نیروها می گفتند این آقا با این چوبدستی به کجا می رود ایشان می خواست بگوید ای برادران اگرچه دست ما خالی است اما ما سینه را سپر می کنیم و از کیان اسلام دفاع می کنیم برادرانی هم که از شهرهای دیگر می آمدند وقتی این مرد روحانی را می دیدند شیفته او می شدند.

تماس با امام خمینی
روزهای اول جنگ، شهر زیر آتش و وضع نابهنجاری بود آبادان داشت خلوت می شد پاسی از شب گذشته بود زنگ منزل ما به صدا درآمد من آمدم در را باز کردم دیدم یک روحانی کنار در ایستاده ,ایشان را نشناختم چون مدتها بود که ایشان را ندیده بودم نگاه به چهره و قیافه اش کردم پس از دقت گفتم: شما آقای قنوتی هستید؟ گفت: بله بعد از احوال پرسی گفت: من کار دارم می خواهم بیایم داخل شیخ شریف آمد داخل و نشست با یک حالت آشفته و نگران گفت: من برای تدارک رساندن به جبهه آمدم چند کامیون جنس آورده ام و در مسجد جامع خرمشهر تخلیه کرده ام که بین رزمندگان تقسیم کنم شیخ شریف به من گفت: الان به منزل امام تلفن کن گفتم: در این موقع شب شاید خواب باشند ایشان گفتند: وضع خیلی خراب است و اصرار کردند که شما تماس بگیرید وضع خرمشهر را بگویید بگویید: به داد خرمشهر برسید که شهر در حال سقوط است من هم تلفن مجهز نداشتم و تماس گرفتن با تهران امکان پذیر نبود لذا با مخابرات تماس گرفتم گفتم با دفتر امام کار دارم آنها هم زحمت کشیدند و دفتر امام را برایم وصل کردند حاج احمد آقا گوشی را برداشتند مرا شناختند و احوال پرسی کردند گفتم: یک آقایی هم این جا نشسته وضع خرمشهر خیلی خراب است آبادان هم بدتر از آنجاست می خواهم این صدای ما را به گوش امام برسانید. حاج احمد آقا گفتند الان امام قرآن می خواند دعا می کنند ناراحت نباشید پس از آن شیخ شریف از من خداحافظی کرد و به سمت خرمشهر رفت.

سخنرانی در میدان رزم
(۶ یا ۷/۷/۱۳۵۹ش) هفتمین یا هشتمین روز جنگ بود. من (رضا آلبوغبیش) کنار مسجد جامع خرمشهر ایستاده بودم. یک روحانی مرا به خود جذب کرد. عاشق حرکات و کردارش شدم. حالت خوبی داشت. برای مردم که صحبت می کرد. همه را به سوی خود جذب می کرد. من از ایشان خواستم، برادرانی را که سرگردان هستند و نمی دانند که چگونه از شهر دفاع کنند، جمع آوری کند. شیخ شریف گفت: چه کار باید بکنیم؟ چون شیخ خودش غریب بود. از من خواست که در کنارش باشم. شیخ گفت: می توانی همراه من باشی؟ ماشین در اختیارت می گذرام و با هم به خط مقدم سرکشی بکنیم، بچه ها را ببینیم و برای آن ها آذوقه و مهمات ببریم. من به دنبال کسی هستم که بتواند این کارها را برایم انجام دهد. تو می توانی؟ گفتم: بله. می توانم. لذا در مسجد جامع و سطح شهر نیروهای متفرقه را جمع آوری می نمود و آنها را در گروههای پنجاه نفری سازماندهی می کرد.

تشکیل پایگاه
بنده در سپاه آبادان با یک روحانی آشنا شدم که در حال تدارک نیرو برای خرمشهر بود. نزد من آمد و خودش را معرفی کرد. گفت: من شریف هستم. آمده ام که به جبهه خرمشهر کمک کنم. وضع خرمشهر وضع خوبی نیست.
ایشان قبل از این که با من صحبت کند. چند مرتبه رفته و وضع خرمشهر را دیده بود. از ما هم خواست که در این زمینه به ایشان کمک کنیم. ما تعدادی اسلحه ژ ـ ۳ و تعدادی نارنجک تفنگی در اختیار ایشان قرار دادیم. شیخ شریف، به دنبال مقری بود تا در آن جا ضمن استقرار، نیروهایش را سازماندهی کند. با هماهنگی یکدیگر مدرسه دخترانه ای به نام عصمت را انتخاب کردیم. تا ایشان نیروهایش را در آنجا مستقر کند.
رزمندگان از امتی بودند که به پیروی از امام خود، به عشق ولایت و سرزمین اسلامی خودشان پا به عرصه نبرد گذاشته بودند. بچه های سپاه خرمشهر و آبادان، نیروهای شهربانی، نیروهای داوطلب ارتشی، برادران ژاندارمری، تعدادی از تکاوران دریایی، تعدادی از طلاب حوزه ی علمیه ی قم، تعدادی از طلاب و برادران سپاه و نیروهای مردمی که به طور داوطلب از بروجرد شیخ شریف را همراهی کرده بودند و همچنین از آغاجاری و افراد مختلفی که از اقصی نقاط مملکت آمده بودند. آنها یک فضای عجیبی را ایجاد کرده بود. در واقع می توان گفت که شیخ شریف موسس این گونه تشکل ها در آن مقطع شروع جنگ، در آبادان و خرمشهر بود و گروه چریکی با همان نیروهای اعزامی عمومی تشکیل دادند. نیروها را در مدرسه ی عصمت جمع آوری کرده بود و آموزش های خاص مقطعی می داد. مثلاً جهت توجیه منطقه و نوع درگیری ها، ایشان اطلاعاتی را در اختیار نیروهای اعزامی قرار می داد. بعداً با نیروهای سازماندهی به سمت خرمشهر حرکت می کرد.
در صحبت هایی ک با شیخ شریف داشتم، ایشان یک مطلب عمده ای را متذکر شدند. شیخ شریف گفت: من احساسم این است که نیروهای اعزامی که از شهرستان ها می آیند، به صورت پراکنده جلو بروند. این پراکنده رفتن ها مشکلات دیگری را برای ما به بار می آورد. لذا بهتر است که این ها به یک شکلی جمع آوری و سازماندهی بشوند. بچه هایی که در اطراف مسجد جامع بودند. نیروهایی که از شهرستان ها می آمدند و پناهی نداشتند شیخ رهبری آنها را برعهده گرفت.
ایشان همین کار را عملی کرد و گروهی چریکی تحت عنوان الله اکبر سازماندهی کرد. به هرحال ما استعداد کلاسیک نظامی به شکل گسترده ی واحدهای گردان، تیپ، لشکر به هیچ عنوان نداشتیم و لذا تنها عاملی که می توانست حرکت عراقی ها را کُند کند، تشکیل گروه های چریکی بود. شیخ شریف، کمک بزرگی بودند، در سازماندهی نیروهای پراکنده مردمی، که از اقصی نقاط کشور به این منطقه می آمدند. همچنین در شکل دهی و حرکت آنها به سمت خط مقدم عامل اصلی و یک نیروی بسیار قوی بودند.

گروه چریکی شیخ
ابتدای جنگ بود. من (حاج باقر غفاری) همراه شهید دشتی، شهردار آبادان، به شلمچه رفتم. در آن جا با شیخ شریف روبرو شدیم. احساس کردم که منطقه زیرنظر اوست و منطقه را کنترل می کند. به خوبی راهنمایی می کند. کارهای آموزش نظامی و تقسیم نیروها توسط سروان امان اللهی (که به طور داوطلب آمده بود) و با شیخ شریف همکاری می کرد، صورت می گرفت. شیخ شریف خودش هم آموزش می داد و هم به کار تبلیغ می پرداخت و هم به کار رزم. بچه ها پشت سر شیخ شریف، حسین گویان حمله می کردند. ما هم به گروه شیخ پیوستیم. اسلحه ی درست و حسابی نداشتیم آن جا به ما اسلحه دادند. می رفتیم ضرباتی به دشمن می زدیم. وقتی توانمام از دست می رفت و تعدادی شهید می دادیم جهت استراحت، تجدید قوا و روحیه به عقب برمی گشتیم و پس از آن مجدداً به سمت دشمن حرکت می کردیم.
۷ مهرماه سال ۱۳۵۹ ش بود که شیخ شریف به محل پاسگاه نیروی انتظامی فعلی در صد دستگاه رفت. یعنی دقیقاً ۲۴ ساعت قبل از ورود بچه های سپاه امیدیه و آغاجاری. شیخ نماز جماعت ظهر و عصر را اقامه کرد. بعد از نماز بلافاصله جلسه ی کوتاهی با حضور (شهید) محمد دشتی و (شهید) ستوان شریفی در همان مکان تشکیل داد و در همان جلسه گروه چریکی در خرمشهر شیخ شریف به حساب می آمد.
پس از این جلسه تمام نیروها را دعوت کردند که به حالت صف جمع (از جلو نظام) بایستند. شیخ شریف، در مورد نماز اول وقت، شهادت، امام حسین (ع) و نماز ظهر عاشورا و ندای هل من ناصر ینصرنی امام حسین (ع) صحبت کردند. شیخ شریف گفت:
مگر شما نمی گفتید: ای کاش کربلا بودم و امام حسین (ع) را یاری می کردم. امروز فرزند امام حسین (ع) را یاری کنید. شیخ در ادامه ی سخنانش گفت: هرکس اهلش هست بماند و هرکس می خواهد برود، برود. ولی لحن شیخ به گونه ای بود که تقاضای ماندن داشت. بعد از آن شیخ قصه ی آوارگی و خیمه ها را گفت: به گونه ای که نیروها گریه کردند. پس از سخنان شیخ، (شهید) ستوان دوم شریفی بحث نظامی را باز کرد. بعد از ایشان (شهید) محمد دشتی صحبت کرد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. یا علی مدد این که آقا فرمود: هرکس می خواهد برود، برود. این حرف ها نیست. همه ما می دانیم با ورود بچه های خرمشهر و بچه های آبادان و تعدادی از نیروهای ارتش که در آن جا بودند گردانی تشکیل شد. که بچه های سپاه امیدیه و آغاجاری نیز فردای آن روز به آن پیوستند. شیخ شریف تنها روحانی در این منطقه بود که در میان بچه ها حضور داشت.

تاکتیک های شیخ شریف
حاج آقا شریف در خرمشهر خیلی زحمت کشید. بچه ها هم واقعاً ایشان را دوست داشتند. وقتی می خواست تا پاسگاه شلمچه برود برنامه ریزی می کرد و با تاکتیک نظامی پیش می رفت. ما پشت سر شیخ شریف می رفتیم و عراقی ها را به عقب می راندیم و پاسگاه شلمچه را آزاد می کردیم. تعدادی از بچه ها نیز مجروح می شدند. خسته می شدیم و بعد از کمی استراحت حاج آقا شریف تعداد زیادی از بچه ها را در پاسگاه شلمچه نگه می داشت تا از آن جا حفاظت کنند. بقیه را نیز به سمت گمرگ خرمشهر می آورد. در آنجا نیز شیخ نیروها را توجیه می کرد. آنها را تقسیم بندی می کرد و خودش جلو می افتاد و ما به عراقی ها حمله می کردیم. آنها را به عقب می راندیم. بعد به مسجد جامع برمی گشتیم. تجدید قوا می کردیم. ما چون پشتوانه نداشتیم. عراقی ها مجدداً آن مناطق را می گرفتند و فردا صبح ما با دست خالی، مجدداً همان عملیات ها را به فرماندهی شیخ شریف انجام می دادیم. تعداد عراقی ها خیلی زیاد بود. شاید تعداد ما نسبت به آنها یک به صد بود. تانک های آنها تا اطراف خانه های خرمشهر آمده بود.

آغاز فعالیت های چریکی
در واقع عمده ی فعالیت های چریکی ما در خرمشهر بعد از حضور شیخ شریف شروع شد. ایشان یک عنصر پر شتابی بود. با یک جدیت عجیبی که هیچ وقت از حرکت باز نمی ایستاد. با توجه به اینکه تمام رخسار ایشان، محاسن مبارکشان و لباسشان مملو از گرد و خاک و گل بود. در تمام ساعات شب و روز آرامش نداشت.
اگر انسان نگاه به چهره ی ظاهری ایشان می انداخت، نشانه ی بی خوابی و خستگی در چشمانش نمایان بود. ولی به خودش اجازه نمی داد که این پلک ها را روی هم بگذارد و چند ساعتی استراحت بکند. همیشه در حال جنب و جوش و تدارکات بود. برای این که بتواند حرکت عراقی ها را کند بکند. شیخ شریف، همیشه در صحبت هایش تاکید داشت که، با توجه به این امکانات اندک، الان با تنها وسیله ای که می توانیم حرکت عراقی ها را کند کنیم، یکی نارنجک تفنگی است و یکی هم عملیات های ایذایی و باز دارند تا جلوی تصرف خرمشهر را بگیریم.
ایشان با همین طرز تفکر نیروها را بسیج می کرد و در خطوط مقدم خرمشهر، یعنی آن جایی که جنگ به خانه ها کشیده شد. جنگ در خیابان طالقانی، بازار سیف، گمرک و سایر نقاط خرمشهر، در هر کجا که بود. آنجا چهره ی شیخ شریف به عنوان یک چهره ی شاخص بود. ایشان یک وضعیتی پیدا کرده بود، که به نظر می آمد، که تمام کوچه های خرمشهر را مورد شناسایی قرار داده است.
در هر کوچه ای که عراق نیروهایش را گسیل می داشت، شیخ شریف به همراه نیروهای تربیت کرده اش در آن جا حضور داشت. بعضی مواقع نیروهایی که به عنوان فرمانده ی دسته با گروهان به خرمشهر اعزام می کردیم و در خط درگیری بودند می گفتند ما هر خطی که می رفتیم شیخ شریف آنجا بود. ما را در رابطه با نوع درگیری با دشمن و ادوات زرهی آن ها و این که تانک های دشمن را در این جا با چه شیوه ای باید منهدم کرد، راهنمایی می کرد.

نبرد با بعثی ها
جهاد سازندگی آبادان یک دستگاه آمبولانس در اختیار ما قرار داده بود. ما خودمان را به صد دستگاه رساندیم. نیروهای ما اعم از تکاوران، ارتشی ها و نیروهای مردمی همه در پشت مسجد صد دستگاه موضع گرفته بودند و حرکتی انجام نمی دادند. بچه هایی هم که به هر نحو خودشان را به منطقه رسانده بودند، فقط یک اسلحه ی ژ۳ در دستشان بود. در این حین متوجه شدیم که یک روحانی با پای برهنه در حال جنب و جوشی عجیبی است. ایشان با شجاعت و اقتدار این نیروها را سازماندهی می کرد و ما را مبهوت کرد.
شیخ در یک صبح تا غروب سه بار عراقی ها را از پل نو عقب راند. یعنی بچه ها را سازماندهی می کرد، در حد یک گردان بعد به وسیله ی طرحی که ایشان می داد عراقی ها را غافلگیر می کرد و تا آن طرف پل عقب می راند. بعد دوباره بچه ها را برمی گرداند و سازماندهی می کرد و مجدداً حمله می کرد.

نفوذ معنوی
فرماندهی و سازماندهی یک روحانی برای ما غیرقابل باور بود. با توجه به این که تکاوران ارتش و نیروی دریایی خرمشهر در منطقه و حتی در محل درگیری بودند، اما فرماندهی را شیخ به عهده گرفته بود. ایشان آن چنان به نیروها روحیه داده بود که وقتی هم که زخمی می شدند، حاضر نبودند منطقه را ترک کنند.
یادم می آید که یکی از برادران تیر به فکش خورده بود و قسمت پایین فک او آویزان بودف وقتی ما می خواستیم او را به عقب منتقل کنیم، قبول نمی کرد. می پرسیدیم چرا؟ می گفت: من شیخ را تنها نمی گذارم اینقدر شیخ روی بچه ها اثر و نفوذ داشت که بچه ها در هیچ حالی حاضر نبودند که ایشان را تنها بگذارند.
با شیخ شریف هماهنگی کردیم که اگر احیاناً خرمشهر به دست دشمن افتاد و خواست از خرمشهر به سمت آبادان حمله کند، چه طرح عملیاتی پیاده کنیم که حرکت دشمن را به سمت آبادان کند کنیم. به اتفاق شیخ شریف رفتیم فلکه ی فرودگاه، نزدیک تلاقی، بین خرمشهر و آبادان، و آن محدوده را مورد شناسایی قرار دادیم. با شیخ شریف قرار گذاشتیم که اگر عراق از پل خرمشهر عبور کرد و قصد حمله به آبادان را داشت به وسیله آن حداقل امکانات مهندسی که در منطقه بود یک کانال عظیمی احداث کنیم که به واسطه این مانع مصنوعی ادوات زرهی دشمن به راحتی نتواند از آنجا به سمت آبادان حرکت کند. اتفاقاً ما امکاناتی را بردیم پای کار و خودمان را آماده کردیم و شروع به حفر کانال کردیم. عراقی ها بعد از آن مقاومت جانانه ای که در خرمشهر مشاهده کردند و بعد از سقوط خرمشهر، پل خرمشهر را منهدم کردند، تا از طرف رزمندگان مورد حمله قرار نگیرند. آن وقت بود که ما یقین کردیم که عراق از سمت خرمشهر به آبادان حمله نخواهد کرد و این یکی از تراوش های ذهنی شیخ شریف بود.

حضور در همه ی صحنه ها
یکی از روزها، که برای گرفتن تغذیه ی نیروهایم که در خط مقدم بودند به مسجد جامع آمده بودم. شیخ شریف را دیدم که با آن لباس های ساده ای که به تن داشت. انسان والایی را معرفی می کرد که رهبری یک عده را بر عهده گرفته و تمامی مسائل حاشیه ای مسجد جامع را هدایت می کند. شیخ شریف گاهی بهداری بود، که خواهران خرمشهری در آن جا برای مداوای مجروحین مستقر بودند و گاه در مسجد جامع و آشپزخانه که خانواده های رزمندگان در آنجا پخت و پز می کردند و نظارت بر همه جا داشت. دائماً در جنب و جوش بود. افرادی را که از گروه ها و دسته های خودشان جامانده و به مسجد جامع پناه آورده بودند، راهنمایی می کرد و آن ها را سرجای خود می برد. در قسمت هایی که برادران رزمنده درگیر بودند. خودش شناسایی و تعدادی از نیروها را خط مقدم می برد و رهبری می کرد.

جذابیت شیخ
شیخ شریف از محاسن عالی اخلاقی برخوردار بود. در آن شرایط حساس جنگ، یک عامل روحی و روانی و معنوی برای ما و رزمندگان بود. وی با سخنرانی های متعدد، با پوشیدن روی برادران ارتشی، سپاهی و نیروهای مردمی، ایجاد انگیزه در رزمندگان می کرد.
این مرد خیلی شجاع بود شیخ هم زبان آوری و هم جذبه داشت حاج آقا با تبسم با بچه ها صحبت می کرد. او خیلی مهربان بود. هر درد دلی که داشتیم با شیخ در میان می گذاشتیم. هرکس شیخ شریف را می دید، شیفته او می شد. از جمله (شهید) اصغر شهنوازی شیفته ایشان شده بود. یک شب در خرمشهر در منزل شهنوازی بودیم، ایشان مدام از شیخ شریف صحبت می کرد. می گفت: بروجردی ها باید قدر این شیخ را بدانند. شیخی که نه به دنبال مقام ثروت و فقط دنبال شهادت است. فقط می خواهد کشور اسلامی استوار بماند. برادرانی هم که از شهرستان های دیگر می آمدند، به همین شکل شیفته ی او می شدند.
جذبه ی شیخ به گونه ای بود که اگر کسی ایشان هم صحبت با ایشان می شد، به او عشق می ورزید. بچه های گروه الله اکبر، شیخ را خیلی دوست داشتند.

امیدواری به بچه ها
شیخ صبر زیادی داشت. وقتی که انبوه شهدا را به مسجد جامع می آوردند تا به آبادان و دیگر شهرها ببرند، روحیه ی رزمندگان تضعیف می شد و از طرفی خیانت بنی صدر هم مضاف بر علت بود. آنها می گفتند: حالا که ما پشتیبان نداریم. ماندنمان در شهر برای چیست؟ مقاومتمان به خاطر چیست؟ در این هنگام شیخ آن ها را دلداری می داد و می گفت: شما برای خدا می جنگید. کسی که برای خدا می جنگند هیچگاه مایوس نمی شود. چون هدفش اسلام است. شیخ یک شخصیت قرآنی داشت. استعینو بالصبر و الصلوه بود. در مواقع بحرانی، سعی می کرد، خونسردی خود را حفظ کند و بچه ها را به نحو احسن هدایت کند. در حالات سخت و بحرانی به نماز و صبر پناه می برد. با خدا همیشه در مناجات بود و از او استمداد می طلبید.

مسجد جامع، مرکز فرماندهی
هماهنگی (شهید) جهان آرا، با (شهید) موسوی و برادر نورانی فرمانده ی عملیات وقت سپاه خرمشهر، با شیخ شریف در منطقه ی خرمشهر در دفاع و مقابله با دشمن از خاطراتی است که در آن ایام بود.
مسجد جامع، مرکز پشتیبانی، نیرو، اطلاعات، امداد و … بود. هرکس اطلاعاتی از وضع جبهه و میزان پیشروی دشمن می خواهد، به مسجد جامع می رفت. هرکس سلاح، مهمات، آب و غذا می خواهد به مسجد جامع مراجعه می کرد. هرجا نیاز به نیرو دارند، از مسجد جامع طلب می کردند. کمک های مردمی به این مکان می رسید و نیروهای اعزامی وارد این جا می شد. (شهدا) و مجروحان به اینجا منتقل سایر پایگاه ها هم از این مرکز تغذیه می شدند.
آن روزها مسجد جامع خرمشهر شده بود، مرکز سازماندهی و تجهیزات و اعزام و پشتیبانی نیروهایی که از شهرستان ها برای کمک می آمدند. شیخی آمده بود برای کمک، شیخ قنوتی نامی. مردی بود لاغر اندام، کوتاه قد و شجاع. او یکی از بهترین های روزگار خودش بود. پا به پای همه در همه کاری دست داشت. از مداوا و حمل و نقل زخمی ها گرفته تا رسیدگی به آنهایی که داوطلبانه آمده بودند و رهبری آنها که باید می رفتند و می جنگیدند. بودنش مایۀ دلگرمی همه بود. وقت جنگ، عمامه را محکم به سر و شانه می بست. عبایش را در می آورد. اسلحه به دست می گرفت، پا برهنه می رفت به جنگ عراقی ها.
تدارکات و هر وسیله ای که توسط مردم به جبهه فرستاده می شد، اگر برای طبخ بود. طبخ و بین رزمندگان تقسیم می شد و اگر هم سلاح بود باز هم در مسجد جامع تقسیم می شد. با توجه به این که مسجد جامع خرمشهر خود به خود به یک پایگاهی برای کمک به رزمندگان تبدیل شده بود. زخمی ها را آن جا می آوردند و …
شیخ غالباً جلو مسجد جامع رفت و آمد می کرد. تصمیم گیری ها عموماً در آن جا صورت می گرفت. مردم خیال می کردند که همه چیز در مسجد جامع شکل می گیرد. در حالی که محور همه ی مسائل شیخ شریف بود. همه ی مسائل با شیخ منتقل می شد و تنها روحانی با تدبیر نظام اسلامی ما در خرمشهر بود.

روحیه ی انقلابی
هیچ وقت آثار یاس و ضعف را در شیخ شریف ندیدم. تمام صحبت هایش در باره ی پیروزی بر دشمن و تلاشش در جهت شکست دشمن و خیلی مصر به ادای تکلیف بود. شیخ شریف می گفت: ما مکلفیم که ادای وظیفه بکنیم و در این راه خداوند آن تقدیری را که برای ما مقدر فرموده نصیب مان خواهد شد.
شیخ شریف با آنهایی که واقعاً کار می کردند و همیشه در تلاش بودند، خیلی خوب بود. آنهایی هم که کار می خواستند سستی کنند، با خودش می برد و می گفت: باید بجنگید. و هیچ وقت عصبانی نمی شد. ولی وقتی افرادی سستی می کردند. کمی سروصدا می کرد و می گفت: پس شما برای چه آمده اید؟ امروز روز جنگ است. آنهایی که اهل خرمشهر بودند. خوب وطنشان بود و می جنگیدند. اما نیروهای دیگر مثل سربازها نمی جنگیدند. به شیخ شریف گفتند: چند سرباز هستند که رفته اند آن طرف کوچه و قصد جنگ ندارند. شیخ رفت به طرف آنها و گفت: این جا چه می کنید؟ آمده اید خرمشهر که بجنگید یا آمده اید که پنهان شوید؟ بالاخره آن ها را با خودش به خط و محل درگیری برد.

فقط ادای تکلیف
بنده از زمان آشنایی با شیخ شریف، در ایام جنگ، هیچی در خصوص مسائل شخصی، از ایشان هیچ چیز نشنیدم. حتی از وجود فرزندانش در منطقه بی اطلاع بودم تصور نمی کردم در آن لحظات حساس به فکر زندگی، عقبه و مسائل خودش باشد. تمام ذهن و فکر و توان شیخ شریف مصروف جنگ می شد. شیخ شریف، سخت گرفتار مسائل جنگ و ادای تکلیف در فکر تربیت نیروها بود. به طوری که همه را فرزند خودش می دانست و از دنیای مادی کاملاً بریده بود. او بچه ها را آگاه کرده بود، که جنگ ادای تکلیف است. و در جمع بچه ها از تاریخ صدر اسلام می گفت.

تواضع و فروتنی
یک روز ساعت ۱۰ صبح بود، که معلوم شد در قسمت غرب خرمشهر درگیری به وجود آمده است. باز هم حضور شیخ مشهود بود. یعنی همان شمعی که باید نورافشانی کند. پروانه ها دور ایشان جمع می شدند. ما ده ـ پانزده نفر بیشتر نبودیم و با شیخ شریف به محض شنیدن درگیری با وانت به آن محل رفتیم و شیخ با آن لباس روحانیت که عراقی ها به آن بغض و کینه داشتند پرچم به دست در وانت جولان می داد.
ایشان عقب وانت ایستادند و با هیجانی که به وجود آورده بودند، نیروها را بسیج کردند. جالب این بود، بعد از این که دو تا وانت پر شد. بچه ها اصرار کردند که ایشان در قسمت جلو ماشین بنشیند. ولی شیخ حاضر نشد و در قسمت عقب وانت سوار شدند. ایشان برای بسیجیان احترام قائل بودند. در خرمشهر جوانان پانزده ـ شانزده ساله بودند. بچه های سیزده ساله و پیرمردهای بزرگواری که با دم مسیحانی شیخ شریف در آن جا حضور پیدا کرده بودند. ایشان حاضر نبودند که آن بچه سیزده ـ چهارده ساله عقب وانت بنشیند و خودشان جلو وانت بنشیند. ایشان با حرکتی  که به وجود آوردند ده ـ پانزده وانت نیرو از همان مسجد جامع به سمت منطقه درگیری حرکت داد. بعد از چهار ـ پنج ساعت خبر آوردند که عراقی ها عقب نشینی کرده اند. شیخ در متن جبهه حضور داشت. یعنی جلو دار بچه ها و در خرمشهر همه اش جنگ و گریز بود.

به یاد کربلا
از ویژگی های شیخ شریف، این بود که، یک روز در خرمشهر از تشنگی و گرسنگی در حال هلاک شدن بودیم. می گفتیم: شیخ بالاخره باید کاری بکنی. در این خانه های صد دستگاه که مردم درهای آن را قفل کرده اند. آب و غذا هست. اجازه بده برویم و استفاده کنیم. شیخ فرمود: مگر امام حسین سیراب شد؟ مگر بچه های امام حسین آب خوردند؟ مگر ما نیستیم؟ که می گوییم حسین جان ای کاش کربلا بودیم و از تو و حرم تو دفاع می کردیم الان این اسلحه ها در دست شما شمشیرند. این جا هم صحرای کربلاست. این محزن های داخل منازل هم آب فرات است که هیچ گونه دسترسی به آن ممکن نیست.
شیخ شریف به ما اجازه نداد که به خانه های مردم برویم و آب و غذا برداریم. تعدادی از بچه های سپاه آغاجاری هم در کنار شیخ شریف بودند. از آن جا که بومی بودم با اجازه ی شیخ مسجد مهدی موعود (عج) در آبادان رفتم. در آن جا خواهرانی بودند که غذا را به صورت ساندویج درست می کردند. مقداری غذا گرفتم و برای بچه ها آوردم. تشنگی را هم با آب یکی از نهرها، که غیرقابل شرب بود برطرف کردیم.

تقابل یا نیروهای بنی صدر, فرماندهی منطقه را فعلاً بنده به عهده دارم !
نیروهای مردمی با اسلحه هایی مثل تفنگ ام یک و تفنگ برنو، سازمان دهی شده بودند، که در آن مقطع از هنگ ژاندارمری آبادان و یا خرمشهر به دستشان رسیده بود و با آن ها در مقابل عراق مقاومت می کردند. متاسفانه بنی صدر به عنوان ریاست جمهور و جانشین فرماندهی کل قوا و وعده های پوچ می داد و مردم را منتظر می گذاشت که فلان یگان حرکت می کند یا فلان لشکر حرکت کرده و هیچ کدام از وعده هایش تحقق پیدا نکرد و به نظر می آمد که اطلاعات واقعی را به او منتقل نمی کنند. یک روز من (عبدالحسین بنادری) رفتم مدرسه ی عصمت که مقر نیروهای شیخ شریف بود. تا یک سری هماهنگی هایی با ایشان داشته باشم. به شیخ گفتم: متاسفانه این وعده ها و قول هایی که بنی صدر داد، هیچ کدام عملی نشد و یک طنزی در بین بچه ها نقل می شد که می گفتند: تیپ قوچان، داشته می آمده که در بین راه تیپ گرگان او را خورده است. شیخ شریف به من گفت: دل به این وعده ها نبندید. ما در منطقه هستیم و شرایط را بهتر می بینیم.
بنابراین خود ما باید اینجا بنشینیم و شرایط را در نظر بگیریم و برنامه ریزی کنیم و تمام تلاشمان این باشد که چگونه حرکت دشمن را کند بکنیم. تا مسئولان ما بتوانند برای آتیه جنگ برنامه ریزی کنند. وظیفه ی ما ادای تکلیف است. لذا به این وعده ها دل خوشی نکنیم. باید وظیفه خودمان را به نحو احسن انجام بدهیم.
به اتفاق شیخ شریف به گمرگ رفتیم. به دنبال سلاح بودیم. متاسفانه دسترسی پیدا نکردیم. چون عمدتاً سلاح و مهمات دست افرادی بود که بنی صدری بودند. فقط تعدادی نارنجک توانستیم تهیه کنیم. داشتیم برمی گشتیم. دیدیم که یک ماشین جیپ آهوی زیبا، ایستاده تعدادی از آقایان داخل آن نشسته اند. شیشه عقب ماشین شکسته بود. یکی از بچه ها کنجکاو شد، پتوی عقب ماشین را کنار زد. دید تعدادی اسلحه در آن است. ما فوراً حاج آقا شریف را خبر کردیم. ما گفتیم: حاج آقا تعدادی اسلحه در این ماشین هست، تعدادی از نیروهایمان هم اسلحه ندارند. شما چه دستور می فرمایید؟ شیخ شریف گفتند: شما بروید تحقیق کنید، اگر اسلحه هست بگیرید. ما رفتیم و گفتیم: آقا این اسلحه ها را کجا می برید؟ گفتند: شما بروید تحقیق کنید، اگر اسلحه هست، بگیرید. ما رفتیم و گفتیم: آقا این اسلحه ها را کجا می برید؟ گفتند: به شما هیچ ربطی ندارد ما نیروهای مخصوص رئیس جمهور، بنی صدر هستیم. این اسلحه ها خرابند و می خواهیم آنها را به عقب برگردانیم. ما بلافاصله به حاج آقا شریف گزارش دادیم. (الحق که حاج آقا با فرماندهی خودش خوب منطقه را اداره می کرد).
حاج آقا خودشان وارد میدان شدند و به ما گفتند: بگذارید بر عهده ی من. حاج آقا شریف آمد و به آنها گفت: آقا این اسلحه ها را کجا می برید؟ او گفت: ما به دستور بنی صدر این سلاح ها را عقب می بریم. بحث بین شیخ و نیروهای بنی صدر بالا گرفت. آخرالامر شیخ شریف گفت: من نمی گذارم نیروهای ما بدون سلاح باشند و شما این اسلحه ها را خارج کنید. شیخ شریف خیلی عصبانی شدند. گفتند: از این طرف نیروهای ما بدون سلاح در مقابل دشمن ایستاده اند و با کوکتل و سه راهی (سلاح دست سازی بود که با سه راهی لوله آب، می ساختند و مقداری باروت داخل آن می ریختند) و امثال آن با دشمن می جنگند، آن وقت شما می خواهید اسلحه ها را به عقب برگردانید. من اجازه نمی دهم که اسلحه ها را از این جا ببرید.
دستور هر مقامی که باشد، فعلاً فرماندهی منطقه را بنده به عهده دارم و مسئولیت جان و مال منطقه بر عهده ی ماست. من اجازه نمی دهم و صریحاً به شما ابلاغ می کنم که این اسلحه ها را خالی کنید. دوباره یکی از آنها گفت: ما نماینده ی بنی صدر هستیم. حاج آقا گفت: نماینده ی هرکس که می خواهید باشید. فعلاً نیروهای ما در این جا سلاح و مهمات ندارند، وسیله ندارند. شیخ وقتی دید که آن ها به پشتوانه ی بنی صدر به هیچ صراطی مستقیم نیستند، بلافاصله اسلحه را از دست من (حاج محمد رضا روشن بین) گرفت و گلنگدن را کشید و انگشت را روی ماشه تفنگ گذاشت و گفت: حالا تکان بخورید تا بدانید با کی طرف هستید. نمایندگان بنی صدر ماشین را روشن کردند و راه افتادند و رفتند. شیخ شریف، با شلیک دو گلوله لاستیک چرخ جلو را پنچر کرد آن ها گفتند: ما می رویم شکایت می کنیم و به بنی صدر می گوییم. شیخ شریف گفتند: هرکاری می خواهید بکنید. فعلاً نیروهای ما بدون سلاح هستند. بعد به بنده دستور دادند که سریع اسلحه ها را از ماشین خالی کنید. برادران رزمنده هم که ایستاده بودند، همگی اسلحه ها را تخلیه کردند. اسلحه ها عبارت بود از ۲۷ قبضه ژ۳ که برای ما بسیار حیاتی بود و آن ها را در اختیار نیروهای مردمی و گروه الله اکبر گذاشتیم.
رزمندگان اسلام، با همین اسلحه ها توانستند چندین روز عراق را در صد دستگاه زمین گیر کنند. این موفقیت بزرگی بود که الحمدلله با درایت، پایداری، هوش و ذکاوت شیخ شریف به دست آمد. با حرکات جسورانه و شجاعانه ی شیخ شریف موفقیت های بزرگی نصیب جمهوری اسلامی شد.
در آن وضع بحرانی که مقداری از شهر دست عراقی ها و مقداری هم دست رزمندگان بود. من (جمی، امام جمعه ی آبادان) به خرمشهر رفته بودم. آقای هادی غفاری هم آمده بودند. در همان موقع که با آقای غفاری صحبت می کردم، یک مرتبه آقای شریف قنوتی را دیدیم که عمامه اش را بردارد. آقای غفاری گفت: این کیه؟ من خصوصیات شیخ شریف را برایش گفتم. به قدری حضور شیخ شریف در منطقه چشمگیر بود، که آقای غفاری گفتند: اگر ما چند نفر از این نیروها داشتیم، خیلی کارها می توانستیم بکنیم. شیخ شریف، یک حالت فوق العاده ایثار گری داشت. خودش، زندگی اش و خانواده اش را فراموش کرد.

مقابله با هجوم
اولین گروه از عراقی ها که می خواستند وارد شهر بشوند، سیزده دستگاه تانک و دو دستگاه نفربر بود. آن ها از جاده ی آسفالت شلمچه به سمت خرمشهر حمله کردند. خواستند دیواره ی پلیس راه را بشکنند و وارد شهر بشوند. بچه ها با کوکتل مولوتف، عراقی ها را مورد هدف قرار دادند و آنها را به عقب راندیم. جنازه ی بعضی عراقی ها ۴۸ ساعت روی زمین مانده و چنان متعفن شده بود که وقتی به کنار جنازه ی آنها رسیدیم هراسناک به شیخ گفتیم: آیا سرنوشت ما هم چنین می شود. شیخ گفت: هرگز. آنها جهنمی هستند. ولی شما اهل بهشت هستید. مگر می شود از بهشتیان چنین بویی بیاید. گاهی جنازه ی شهدای ما یک هفته روی زمین می ماند، وقتی می رفتیم آن ها را بیاوریم حتی یک ذره بویی از آنها نمی آمد.

ویژگی های شیخ
از ویژگی های شیخ شریف، ایجاد شور و هیجان در بچه ها بود. حتی در مسیری هم که می رفتیم، جنگ را با جنگ های صدر اسلام مقایسه می کرد. یکی دیگر از ویژگی هایش این بود که خودش جلو می افتاد. سروان امان اللهی به ما تذکرات دفاعی را می داد. بلافاصله شیخ شریف بلند می شد، چند دقیقه ای صحبت می کرد و ذکر مصیبتی از کربلا می کرد. بعد ما به سوی عراقی ها حمله می کردیم. وقتی یکی از عراقی ها را می کشتیم. تصور می کردیم که معاویه یا عمر و عاص را کشته ایم. شیخ شریف می گفت:
الان که دارید به جنگ می روید، فکر کنید، دارید علی اکبر و علی اصغر را زنده می کنید. وقتی یکی از دوستان شهید می شد. شیخ دست روی سر و صورت او می کشید و می گفت:
سلام ما را به فاطمه ی زهرا و اباعبدالله الحسین (ع) برسان.
به گونه ای حرف هایش در رزمندگان اثر می کرد، که وقتی که یکی از ما شهید می شد. ما یقین می کردیم که او به زیارت حضرت فاطمه زهرا (س) رفته است. بینی و بین الله ایشان، تمام صفات نیکو را با هم داشت. هنگام جنگ پرچم دار حرکت رزمندگان بود. خیلی سفت و محکم بود. جلو حرکت می کرد. فرماندهی می کرد. به عبادت که می ایستاد مثل کسی بود که سرتا پا گناه است و انتظار دارد که اربابش او را عفو کند و ببخشد. در کارهای دسته جمعی مثل یک فرد عادی مشارکت داشت.

نماز شیخ
شیخ شریف در دوران کودکی، اولین کسی بود که به مسجد می رفت. ایشان در هیچ حادثه ای نماز شبشان ترک نمی شد. حاج آقا شریف راجع به نماز اول وقت خیلی توصیه می کرد و به تمامی خواهران و برادرانی که در مسجد امام خمینی بروجرد مشغول فعالیت بودند، می گفت که شما خیلی فعالیت می کنید، اما نماز اول وقتتان فراموش نشود نماز اول وقت به عنوان یک فریضه ی واجب ترک نشود. آن هم به بهانه ی کاری که برای خدا انجام می دهید. نماز اول وقتش به هیج عنوان ترک نمی شد. اگر در حال عملیات هم که بودیم، بچه ها را تشویق می کرد که نمازتان را به جا بیاورید، ولو با تیمم باشد. توجه ایشان به فرائض به گونه ای بود که هر وقت در هر کجا هرکار مهمی هم که داشت، وقت اذان تعطیل می کرد.
به بچه ها می گفت: اول نمازشان را بخوانید. بعد هر کجا می خواهید بروید، بروید. ما که در زیر گلوله بودیم و معلوم نبود که تا چند لحظه ای دیگر کدام یک از بچه ها به شهادت می رسند یا این که کدام یک مجروح می شوند. ما حرف آقا را گوش می دادیم و نمازمان را اول وقت می خواندیم.
شیخ شریف در زیر آتش در سخت ترین شرایط نماز را در اول وقت به جا آورد. حالا در مسجد، خیابان و مقر باشد یا هر جای دیگر، برایش فرقی نمی کرد. مهم برایش نماز اول وقت بود.

عطش زیارت
عطش زیارت امام حسین (ع) و زیارت حضرت رقیه را در دل بچه ها زیاد کرده بود. می گفت: بروید زیارت حضرت رقیه (س) و به ایشان بگویید: ای رقیه جان! ما آمده ایم زخم های شلاق های یزدیان را التیام ببخشیم.
شیخ، بچه ها را از نظر روحی و روانی این گونه سیراب می کرد. تا فشارها و سختی های ظاهری مثل کمبود غذا، آب و امکانات روحیه ی بچه ها را تضعیف نکند.

نه مال این دنیا
آن روزها که خرمشهر در آتش می سوخت شهری کوچک توسط چندین تیپ و لشکر مکانیزه از همه طرف در محاصره بود و یکریز آتش می ریخت شیخ شریف همچنان پرتحرک وبانشاط فعالیت می کرد وروحیه می داد حماسه جنب وجوش ودغدغه ی شیخ شریف نشان از عشق به اسلام انقلاب و امام داشت هر کس شیخ شریف را مشاهده می کرد به حق می توانست ببیند که ایشان کسی است که واقعا در امام خمینی ذوب شده است با تمام وجود خود را تابع ولایت می دانست شیخ شریف  نیازها و ضرورت های جنگ در آنروزهای اول به خوبی درک کرده بود و خیلی سریع و برق آسا و با درایت و پشت کار به خرمشهر آمدند و یک تشکیلات نظامی راه انداخت و با تعدادی از جوانان مومن ومخلص گروه چریکی الله اکبررا تشکیل داد این گروه چریکی در مدت یک ماه که خرمشهر در محاصره دشمن بود یک نقطه ی اطمینانی برای تمام رزمندگان به شمار می رفت گروه الله اکبر اگر چه به علت کمبود نیرو و تجهیزات به جنگ رو درروبا دشمن قادر نبود ولی دست به اقدام چریکی زدند اگر دشمن قدمی به جلو بر می داشت شیخ شریف و گروهش با برنامه ریزی و اقدام بجا دشمن را مجبور به عقب نشینی می کردند و شبانه روز اجازه نمی دادند که دشمن پا به جلو بگذارد من در خرمشهر شیخ شریف را دیدم عمامه اش سفید بود ولی به حدی گرد و غبار و دود گرفته بود که کاملا سیاه شده بود شیخ شریف به طور کلی خودش را فراموش کرده بود گویا اصلا متعلق به این دنیا نبود و متعلق به عالم دیگری بود آنجا بچه ها را با یک روحیه ی بالا سازماندهی می کرد ایشان شور عجیبی را بر مسجد جامع خرمشهر حاکم کرده بود شیخ شریف در این مدت شب و روز نداشت

تابع محض امام
شیخ شریف بسیار علاقه مند به امام بود ایشان مرتب از امام یاد می کرد شیخ شریف تابع ولایت فقیه بود یکسره از امام صحبت می کرد و می گفت چشم امام به ماست امید امام به نیروهایی است که در خط دارند مبارزه می کنند ما که این جا آمده ایم و این وظیفه را قبول کرده ایم باید امام را خشنود کنیم ما تا واپسین دم حیاتمان بایستی حرکت و مجاهدت کنیم تا قلب امام و امت شاد شود شیخ شریف همیشه به ما می گفت پیرو ولایت فقیه امامتان و سرورتان باشید ایشان بیش از همه از امام اطاعت پذیری داشت شیخ شریف امام را از بچه هایش بیشتر دوست می داشت من همیشه می شنیدم که می گفت لبیک یا اماما لبیک یا اماما بر خوردهایش و حرکت هایش الهام گرفته از امام بود.

سروسامان دادن نیروها
هفته ی اول جنگ بود. شیخ شریف آمده بود آبادان که نیرو به خرمشهر ببرد. با توجه به این که من (ایرج صفاتی) اولین بار بود که شیخ شریف را ملاقات می کردم وقتی که به من رسیدند گویا مرا به خوبی می شناختند و دقیقاً از زندگی و گذشته ی من آگاهی کامل داشت و به من خیلی محبت کرد. شیخ شریف گفت: عراقی ها آمده اند و تا نزدیکی های مسجد جامع پیشروی کرده اند و ما آن جا نیرو نداریم و تلاش می کرد برای جمع آوری نیرو که ببرد و از خرمشهر دفاع کند.
در آن روز شیخ شریف هرکجا که می رسید صحبت می کرد و نیرو می طلبید. می گفت: خرمشهر از دست می رود. آن شب ما، شیخ شریف را در آبادان نگه داشتیم و گفتیم: که امشب مشکل است و نمی شود نیرو اعزام کرد. تا صبح صبر کنید تا برگردیم خرمشهر. ایشان در آن شب مرتب احساس نگرانی می کرد. می گفت: خرمشهر از دست رفت. ایشان فردای آن شب به خرمشهر رفتند. من تقریباً هر روز به خرمشهر سرکشی می کردم. می دیدم نیروهایی اعزامی به خرمشهر توسط شیخ فرماندهی و همه زیر نظر او جابجا می شوند.

روح شهادت طلبی
ایشان بهشت را به گونه ای وصف می کرد که من قادر به بیان آن توصیف نیستم. تاکنون ندیده ام، کسی چون شیخ شریف با قاطعیت و با ایمان کامل از بهشت بگوید. گویا بهشت را می دید. با یک حالت عجیب و با شور و حرارت می گفت: آن جا پیغمبر و ائمه نشسته اند. به گونه ای که شنونده مجذوب و مشتاق آن می شد. واقعاً روحیه ی بسیار بالایی داشت. شیخ به بچه ها بهشت را وعده می داد. من تاکنون کسی را که دارای چنین روحیه ای باشد. ما وقتی به چهره و سیمای شیخ نگاه می کردیم. با توجه به احادیثی که قبلاً شنیده بودیم ایشان واقعاً یک بهشتی بودند.
شیخ شریف وقتی وعظ می کرد. یک تصویر روشنی از آخرت می نمود. شیخ می گفت: شما نمی میرید. فکر نکنید که می میرید. شما در جوار رحمت الهی، از نعمات الهی برخوردارید.

تهییج رزمندگان
در خیابان چهل متری بود که شیخ شریف را با همان لباس مقدس روحانی دیدم که ایستاده سخنرانی می کند. ایشان می گفتند: بروید به طرف رحمت خدا. حوریان بهشت در انتظار شما هستند. سرچشمه ی سخنانش آیات، روایات، احادیث و اخبار بود. او با آن سخنان حماسی شور و وجدی در رزمندگان ایجاد کرده می کرد.
یک روز شیخ شریف، روی پل خرمشهر ایستاده بود و برای برادرانی که به خط مقدم می رفتند دست تکان می داد و می فرمود: بروید به طرف بهشت بروید، بروید که حوریان بهشت در انتظار شما هستند. خدا و امام زمان از شما راضی است.
شیخ شریف بارها عبارت کربلا در انتظار شماست را به کار می برد. هر موقع بچه ها شیخ شریف را می دیدند، می گفتند: آقا کربلا در انتظار است و با یک لبخند راهشان را ادامه می داد. شیخ می گفت: نگران نباشید، انشاءالله پیروزی از آن ماست. در آن موقع بچه هایی که در جبهه بودند از فرهنگ شهادت اطلاعی نداشتند. شیخ شریف می گفت: رزمندگان اسلام! شما کاری بکنید که درهای بهشت به روی شما باز شود که آن جا حوریان بهشت در انتظار شما هستند. کاری بکنید که خدا از شما راضی باشد. ما کسی نیستیم. ما یک وظیفه ای داریم که باید به شما بگوییم.

تشجیع رزمندگان
شیخ شریف حساسیت خاصی و شور و حال عجیبی داشت. هرکدام از رزمندگان که در گوشه و کنار شهر، عزمشان را برای مقابله با دشمن جزم کرده بودند، همه را مورد خطاب قرار داد و گفت: به یاری خدا حمله کنید و از شهادت نترسید که حورالعین به پیشواز شما آمده اند. با این حالت عارفانه ای که سراسر وجودش را گرفته بود، سخنانش تاثیر عجیبی بر رزمندگان می گذاشت. این صحبت ها را که می کرد، خودش با تمام وجود عمل می کرد. هرکس که با شیخ شریف برخورد می کرد. همه را در وجود او به خوبی حس می کرد. او نه تنها حرف می زد بلکه اول خودش بود که سر از پا نمی شناخت و عمل می کرد و برای همین، رزمندگان مجذوب ایشان بودند.
شریف قنوتی اسوه ی مقاوت و پایدا ری بود. حقیقتاً وجود ایشان در اوائل جنگ که یک شرایط بحرانی بود، برای آبادان و خرمشهر بسیار مثمرالثمر و با ارزش بود. در وصف شریفی قنوتی نمی شود صحبت کرد. آن شور و شوق و استقامتش در وصف نمی آید. دلبری و شجاعتی را که ما از ایشان دیدیم، در طول جنگ از کمتر کسی دیدیم. شیخ شریف واقعاً برای همه ی ما سرمشق بود. حرکتش، ایثارش، جنگش و … در خرمشهر، با آن قامت راسخی که آن بزرگوار داشت.
یک روز صبح زود بود که برادران برای نماز صبح وضو گرفتند یک مرتبه به شیخ خبر دادند که عراقی ها از شلمچه آمده اند و تا فلان منطقه رسیده اند. شیخ بلافاصله بعد از نماز گفت: گروه الله اکبر به خط شوند. با همین یک کلام همه بچه ها اسلحه به دست آماده ی رزم شدند و به سمت شلمچه حرکت کردند و با عراقی ها درگیر شدند. اگر کسی هم از جنگ می ترسید، شیخ و نیروهایش را که می دید، حالت عجیبی به او دست می داد و آماده ی شهادت می شد.

انسجام بخشیدن به نیروها
شیخ شریف سعی و تلاش می کرد که نیروها را منسجم کند تا از تلفات احتمالی جلوگیری و از خرمشهر دفاع کند. در خیابان مقابل مسجد جامع خدمت ایشان که رسیدیم. اصل صحبت شیخ روی دو مطلب بود: یکی تدارک و یکی انسجام. شیخ شریف گفت: خوب است که ما تدارکات را از نیرو جدا کنیم. محل استراحت و غذا و محل فرماندهی و هدایت باید از همدیگر جدا باشد. باید نیروها را نام نویسی و گروه بندی کنیم. که به نوبت ۴ـ ۶ ساعت به خط مقدم بروند. کسی از کسی حرف شنوی نداشت. کارها به طور کلاسیک انجام نمی گرفت. بچه ها روز می رفتند و می جنگیدند و شب می آمدند، مسجد جامع و استراحت می کردند.
شیخ به این مسئله معترض بود و سعی می کرد که جنگ را از این حالت بیرون بیاورد. حتی یک روز که در مقر بودیم، شیخ رو به نیروها کرد و گفت: شب باید در منطقه بمانید و پاسداری بدهید تا دشمن پیش روی نکند. بچه های گروه الله اکبر معترض شدند که دیگر توانایی پاسداری شب را نداریم. شیخ گفت: حالا که نمی توانید بمانید. من گروه دیگری تشکیل می دهم. بچه ها نگاهی به همدیگر کردند و گفتند: ما شب را نیز در منطقه می مانیم. حالا کسی می تواند این نیروها را شکل بدهد که نفوذ معنوی داشته باشد و ما این را در شیخ شریف دیدیم. این برنامه را ما به صورت تئوری مطرح کردیم.
شیخ شریف، نه فقط یک روحانی است که اسلحه به دست بگیرد یا نماز جماعت بخواند یا سخنرانی کند، بلکه به عنوان اولین روحانی فرمانده و اولین کسی که به فکر انسجام و مسئول تدارکات است مطرح می شود. عراق پنج ـ شش بار هجوم آورد ولی موفق نشد. حضور و کارآیی شیخ شریف باعث این توفیق شد.
شیخ به من گفت من از هیجده سال قبل خدمت امام رسیده ام و به عنوان نماینده ایشان بوده ام. شیخ شریف افتخارش این بود که نماینده ی امام است. البته من (باورصاد) در آن موقع متوجه این مسئله نبودم. بعدها فهمیدم که امام با توجه به حساسیتی که داشت نمایندگان خود را، مخصوصاً در دوران طاغوت، از بین افراد خاص و نادر انتخاب می نمود و تشخیص امام تشخیص بسیار بالایی بود. با توجه به شرایطی که در آبادان و خرمشهر بود، ما آن موقع حساسیت لازم را نداشتیم که چه اتفاقی افتاده است. ما باید تاریخ زیبای جنگ را آن گونه که هست به آیندگان نشان بدهیم.

فرهنگ شهادت
شیخ شریف آمادگی بسیار بالایی در مورد فرهنگ شهادت داشت. فرهنگ شهادت به صورت امروزی وجود نداشت. و به این زیبایی که الان تعریف می شود، نبود، ولی شیخ فرهنگ شهادت را خوب درک کرده بود.
شیخ شریف فرهنگ شهادت را خوب جا انداخت. وقتی بچه ها را دعوت می کرد به جلوم می گفت: فردا شب در کربلا هستیم. امشب در کربلا هستیم. خوب، می دانست که تلفات هم خواهیم داشت. شیخ به گونه ای عمل می کرد، گویا تجربه ی قدیمی داشت. حالات و روحیاتی که در ایشان به وجود آمده بود. معلوم بود که آن حالات را پرورش داده است. شریف قنوتی، جزء معدود افرادی بود که در آن موقع رمز و راز شهادت را می دانست. شیخ شریف به محض این که فرصتی پیدا می کرد، در مقر یا هر جای دیگر، بچه ها را جمع می کرد. یک صلوات می فرستاد و برای آنها صحبت می کرد. بچه ها هم دوست داشتند که از شیخ استفاده ببرند. شیخ با صحبت های خودش بچه ها را دلگرم می کرد آن ها را از کسالت و ناامیدی بیرون می آورد. به بچه ها امید می داد. آن ها را تشویق می کرد که در خرمشهر بایستند و مقاومت کنند و از امام و اسلام دفاع کنند.

در میان جوانان
اغلب اطرافیان شیخ شریف جوان و عاشق جبهه بودند. بارها و بارها شیخ می گفت: حسرت می خورم که چرا سنم در یک مرحله ای نیست که مثل شما فکر بکنم. خیلی جالب ارتباط برقرار می کردند. در واقع من فکر می کردم که شیخ باید یک روانشناس باشد. متانت ایشان در برخوردها این قدر زیبا بود که من شاهد بودم، تمام کسانی که به دنبال رفع مشکل بودند، نزد شیخ می آمدند، حال عجیبی به او دست می داد. خودش نمی خواست نقش مرشد، داشته باشد، ولی همه ی بچه ها شیخ را به عنوان مرشد، پدر و فرمانده قبول داشتند و این به خاطر زیبایی ها بود، که شیخ در برخوردهایش داشت. شیخ یک حالت ارشادی بسیار عجیبی داشت. ما آن موقع این زیبایی ها را درک نمی کردیم. اکنون پس از هیجده سال که از شهادت شیخ می گذرد ما آن زیبایی ها را درک می کنیم. با توجه به نگرش و هدف هایی که شیخ دنبال می کرد حالا من می گویم که ما ده ها سال از شیخ عقب بودیم. شیخ خیلی موفق بود. آیا از این موفق تر؟ که عراقی ها برایش خط و نشان می کشیدند. برای ما خرمشهر هر لحظه اش بحران بود، اما شیخ، هیچ وقت نگران نبود. بارها و بارها در عملیات های ایذایی که شب ها داشتیم، می دیدیم که شیخ با شجاعت، شهامت و دلیری یکه و تنها می رود، سمت عراقی ها، شناسایی می کند و برمی گردد.

یک روحانی شجاع
روزهای اول جنگ بود. یک تریلی از کمک های مردمی (سیب زمینی، پیاز، پنیر و …) به خرمشهر آمده بود که در مسجد جامع تخلیه شد. خانواده های اطراف پل نو آمده بودند و می خواستند که از خرمشهر بروند. بچه ها از او خواستند که خانواده ها را با خود ببرد. راننده قبول نمی کرد. یکی از بچه ها ناراحت شد. گفت: من تو را با تیر می زنم. در حین درگیری شیخ شریف رسید. گفت: چه شده؟ قضیه را گفتیم شیخ شریف راننده را کشید کنار و گفت خانواده ها را ببرد راننده گفت من کسی را نمی برم شیخ شریف راننده را بغل کرد و صورتش را بوسید و گفت من نمی گذارم پسر یا مردی سوار شود تو فقط زن ها و بچه ها را ببر بالاخره راننده را راضی کرد تا این که زن ها بجه ها و پیرمردها را سوار کرد و از خرمشهر بیرون ببرد یادم می آید که گاهی اعلام می کردند تانک های دشمن وارد دروازه های خرمشهر شده اند شیخ شریف می گفت بیست نفر آرپی جی زن می خواهم که برود و تانک ها را بزند وقتی صدای شیخ در مسجد جامع پیچید بسیاری از کسانی که ندای شیخ را لبیک می گفتند از برادران دلاور ارتشی بودند که به گفته ی ایشان می رفتند و عمل می کردند تانک های دشمن را می زدند و برمی گشتند. آن موقع جنگ، حالت کلاسیک نداشت. جنگ پارتیزانی و چریکی بود. گاه می شد بچه ها یکی را بر دوش گرفته و به مسجد جامع می آوردند و می گویند که فلانی پانزده تانک زده. شیخ شریف او را می نواخت.
(۷ یا ۸/۷/۱۳۵۹ش) من (رضا آلبوغیبش) گفتم: شیخ! ما اسلحه نداریم. شیخ گفت: امروز می رویم و اسلحه می گیریم. من همراه شیخ به خسرو آباد یگان دریایی رفتیم. شیخ حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ قبضه ی تفنگ ژ۳، تعدادی نارنجک دستی و تعدادی نارنجک تفنگی تحویل گرفت و جوان ها را با آن ها مسلح کرد.
(۱۱/۷/۱۳۵۹ش) در آن روز بحرانی و حساس گروهی از بچه ها که در درگیری های مختلف با دشمن شرکت داشت. در پی ورود دشمن به مدخل شهر، با مشاهده ی وضعیت خطرناکی که پیش آمده، در پی چاره جویی برآمده و سرانجام به سراغ شیخ شریف قنوتی می روند. (شهید) بهروز مرادی می گوید: به دنبال مسئولی بودم تا وضعیت را برایش شرح دهد و از او تقاضای کمک کند. بچه ها پیشنهاد کردند که پیش حاج آقا شریف بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار یا سرهنگی باشد، اما تصورم غلط بود. او یک روحانی بود.

سجایای شیخ
شیخ شریف یک جامعیتی داشت. آن هم رابطه ای بود که با نیروهای ارتشی، بسیجی و مردمی و سپاهی به وجود آورده بود. آن سجایای اخلاقی و مشخصات و ویژگی های که باید یک فرمانده داشته باشد. در شیخ شریف وجود داشت. آن چه که زبانزد خاص و عام بود. برخوردهای بسیار خاکی و مردمی او بود. در عین حال قاطعیت ایشان مشهور بود. نه تنها سپاه و نیروهای مردمی، بلکه برادران ارتشی نیز احترام خاصی برای شیخ قائل بودند. یعنی حضور و برخورد ایشان طوری شده بود که راه را برای خودشان باز کرده بود. نفوذ کلام و نفوذ شخصیتی که شیخ داشت، باعث شد که نیروهای ارتشی حاضر در منطقه، تحت امر ایشان قرار بگیرند. ما در نظام جمهوری اسلامی کسی را نداشتیم که مانند شیخ شریف قنوتی در یک منطقه بتواند تمامی نیروها را اعم از سپاه و نیروهای مردمی (بسیج) و ارتش را رهبری و فرماندهی کند.

در مقابل گمرک
روز ۱۰ مهر ۱۳۵۹ ش آن هایی که با جغرافیای خرمشهر آشنا هستند، می دانند که گمرگ تقریباً در مرکز شهر قرار دارد و اگر گمرک اشغال می شد، عراقی ها از طرف شرق رودخانه می توانستند بیایند و از کنار پل، نیروها را دور بزنند و کل شهر را تصرف کنند و قصد دشمن همین بود. وضعیت بسیار خطرناک و حساسی و شهر زیر آتش شدید دشمن بود. در آن لحظه که روحیه ها پایین بود. شیخ شریف در کالبد رزمندگان روح دمید. در آن لحظات سخت جنگ و درگیری، برای کسانی که سخت خودشان را باخته بودند، خطابه های آتشین شیخ شریف خیلی موثر بود. ایشان بالای سقف ماشینی رفت و خطابه ای بسیار غراء دلنشین و در عین حال آتشین ایراد کرد. جالب این بود که در آن موقعیت حساس در زیر آتش شدید دشمن، رزمندگان گوش جان به سخنان شیخ شریف سپرده بودند. شیخ شریف گفت:
این دروازه ی گمرک دروازه بهشت است. هرکس می خواهد به بهشت برود. باید از این دروازه عبور کند. اگر می خواهید به بهشت بروید و اگر می خواهید خدا را ملاقات کنید، اگر می خواهید ائمه اطهار را ملاقات کنید، دروازه ی بهشت همین دروازه ی گمرک است. اگر الان عقب بنشینید، اگر الان زبونی به خرج دهید. فردا فرزندان شما، به شما به عنوان کسانی که قهرمان بوده اند، نگاه نمی کنند. بیائید بجنگید و از ناموس خود دفاع کنید. همه تهییج شدند و ایشان را همراهی کردند. شیخ شریف خودش به عنوان یک چریک خیلی زبده و سرحال جلو افتاد و دیگران هم به دنبالش، به عراقی ها حمله کردند و جنگیدند و عراقی ها را عقب راندند. لذا ارتشی، سپاهی و نیروهای مردمی همه از شیخ پیروی می کردند.

دیدگاه منفی
در گمرک خرمشهر، اجناس بسیار زیادی وجود داشت. به خصوص در یکی از انبارها قطعات یدکی هواپیماهای جنگی اف چهار و اف پنج موجود بود. که احتمالاً قبل از انقلاب در گمرک خرمشهر پیاده کرده و با توجه به خیانت های بنی صدر این ها خارج نشده بود. شیخ شریف با خبر شده بود که آن ها هنوز سالم هستند. آن قدر به این موضوع حساسیت داشت. دائماً سعی می کرد با شهید رجایی، که نخست وزیر، بود تماس بگیرد و قضیه را عنوان کند. شیخ شریف دیدگاهش نسبت به بنی صدر، دیدگاه بسیار منفی بود. ما می گفتیم: آقا مگر بنی صدر رئیس جمهور نیست؟ می گفت: شما هنوز ایشان را نمی شناسید لذا سعی می کرد ارتباط با این موضوع با نخست وزیر تماس بگیرد. شیخ شریف خیلی تلاش کرد که بتواند این انبارها را تخلیه بکند، اما شیخ شریف زیر آن آتش می رفت و آن انبارها را بررسی می کرد و تلاش می کرد که به شهید رجایی گزارش بدهد.
ما در آن موقع جوان بودیم. سن ما بین هیجده تا بیست سال بود. طوری نبود که ما تاب و تحمل همه فشارها را داشته باشیم. در موقعیت هایی که فشارها زیاد می شد و دشمن پیشروی می کرد، لازم بود که یک ملجا و پناهگاهی باشد که روحیه بدهد و این در شیخ بود. مثل این که همه روحیه ها را جمع کرده بودند و در قالب شیخ شریف گذاشته بودند، تا بتوانند به بچه ها روحیه بدهد و باعث حرکت بشود. و این خیلی هم تاثیر داشت. شیخ به اندازه ی یک لشکر روحیه می داد.

آشنای غریب
در چهار راه زندان، شیخ شریف داشت بچه ها را تقسیم می کرد و ما به سمت آتش نشانی که آن موقع در خیابان نقدی بود موضع گرفته بودیم. شیخ شریف با نیروهایش به سمت خیابان امیرکبیر و به طرف عراقی ها که در خیابان طالقانی بودند، حمله کرد و یک حالت عجیبی داشت. یک دستش روی عمامه اش بود که نیفتد و دست دیگرش اسلحه بود و به سرعت به آن سمت رفت و با عراقی ها درگیر شد و ما در سمت چپ ایشان بودیم. شیخ شریف باعث شد که دیگران هم حماسه بیافرینند. مثل حماسه ی سید جمیل که با سر نیزه رفت و دو عراقی مسلح را آورد و به بچه ها روحیه داد.
شیخ شریف تعدادی بچه های محصل را جمع کرده بود و از آن ها در کارهای مختلف استفاده می کرد. ما در کشتارگاه سلاحی را به غنیمت گرفته و به فلکه ی الله خرمشهر آوردیم. این سلاح یک قبضه، خمپاره انداز ۱۲۰ بودند و نمی دانستند که با او چکار کنند. بچه ها دور این خمپاره انداز را گرفته بودند. چون دوره ندیده بودند. بچه ها غنائم زیادی از عراقی ها به عقب آورند. تازه داشتیم این سلاح را می دیدیم. که به یکی از تکاوران گفتیم: نمی دانیم که با این سلاح چه کنیم؟ این سلاح چیست؟ گفت: این یک قبضه، خمپاره انداز ۱۲۰ است. گلوله داخل آن می اندازند، می رود سمت دشمن.
شیخ شریف آمد و گفت: بچه ها چی گیر آورده اید؟ گفتیم آقا شیخ خمپاره انداز ۱۲۰ است. شیخ گفت: خوب، استفاده کنید و بزنید. بزنید توی سر نیروهای عراقی. گفتیم: شیخ ما که بلد نیستیم. شیخ گفت: شما آیه قرآن بخوانید و گلوله را در قبضه بگذارید، قرآن هدایت می کند و می خورد توی سر عراقی ها. ما دیدیم بهروز مرادی شروع به تیراندازی کرد. البته تکاوران به ما گفته بودند که در پشت گلوله خرج بگذارید. خود شیخ شریف هم نشست با ما و خرج به دست ما می داد و بهروز مرادی گلوله را داخل قبضه می انداخت و گلوله به سمت عراقی ها می رفت. بهروز این قدر گلوله زد که قبضه به داخل خاک فرو رفت. گفتیم: شیخ حالا چکار کنیم؟ شیخ گفت: شما فقط قرآن بخوانید و گلوله را داخل قبضه بیندازید.

در مقابل منافقین
یک روز (در روزهای آخر مقاومت) شیخ شریف به مکتب قرآن، که در خیابان چهل متری واقع بود، آمد. او تعدادی اسلحه کلاشینکف، که اسلحه ی سازمانی ارتش عراق بود، از عراقی ها به غنیمت گرفته بود و آن ها را به من داد و فرمود: این اسلحه ها را نگه دارید و مواظب باشید که به دست منافقین نیفتد. (در همان روزهای ابتدای جنگ منافقین و بعضی از گروهک های ضد انقلاب که در خرمشهر بودند مترصد فرصت بودند که اسلحه و مهمات به دست بیاورند و در همان زمان که ما درگیر با عراق بودیم، همدست رزمندگان را مثل بنی صدر خالی بگذارند و هم ببرند در شهرهای بزرگ و علیه جمهوری اسلامی جنگ های خیابانی به راه بیندازند. لذا یکی از کارها مواظبت از اسلحه و مهمات بود که به دست منافقین و ستون پنجم نیفتد. شیخ شریف به من (خدیجه عابدی) گفت: این سلاح ها و مهمات را در مکتب، زیر گونی های آرد و نان پنهان کنید که کسی متوجه نشود.

تقویت روحیه ها
وقتی که از یکی از عملیات های سنگین برگشته و بسیار خسته و کوفته بودیم. تجهیزات و نیروهای دشمن با تجهیزات و تعداد نیروهای خودی اصلاً قابل مقایسه نبود. نیروهای ما ضمن این که تجهیزاتی نداشتند، غالباً در اثر بی خوابی، گرما، گرسنگی، عطش و جنگیدن دچار مشکل شده بودند. در همین هنگام متوجه شدیم که دشمن از منطقه ی دیگر وارد می شود و رزمندگانی که در آن منطقه بودند تعدادشان خیلی کم بود و به تنهایی توان مقابله با دشمن را نداشتند. یک وقت دیدیم که شیخ شریف با حرکتی که ایجاد کرد، چنان روحیه ای به بچه های رزمنده داد که همه مصمم شدند که با تمام خستگی، با شیخ بروند و در نقطه دیگر هم بجنگند. شیخ علاوه بر این که خودش شهادت طلب بود روحیه ی بسیار و محکمی داشت، به طوری که در مقابل شرایط و سختی هایی که به وجود می آمد، می ایستاد و خم به ابرو نمی آورد. و این را به راحتی به سایر رزمندگان منتقل می کرد. واقعاً با دیدن شیخ همه روحیه می گرفتند. شیخ واقعاً عجیب بود.

خستگی ناپذیر
برای ما فرصتی که پیش می آمد به داخل نهر می رفتیم و تنی به آب می زدیم، استحمام و نظافتی می کردیم و لباسی می شستیم. گاهی استراحتی می کردیم ولی هیچ وقت ندیدم که شیخ شریف در حال استراحت باشد. بعید بود ببینید که شیخ در حال استراحت است. مگر در عرصه های تنگ که آن هم یک استراحت بسیار کوتاه، و شیخ غالباً درحال تحرک بود. با توجه به این که سنش از ما بیشتر بود، بیشتر از ما تحرک داشت. چهره، لباس و عمامه ی سفید شیخ شریف به واسطه ی این که مدام درگیر بود، رنگش برگشته بود. لباس ظاهری ایشان را که می دیدی تمام خاک آلود بود. شیخ شریف خستگی نمی شناخت. بالاترین مسئلۀ شیخ همان ادای تکلیف بود. شیخ شریف طوری بود که می توان گفت: از تمام تعلقات دنیوی بریده بود. لذا دائم سعی بر این داشت که بحث جهاد و مبارزه و جنگ را آمیخته با فرهنگ مکتبی کند. ایشان می خواست به ما بفهماند که جنگ ما، جنگ آب و خاک نیست. بلکه جنگی است که آن طرفش به محض این که اتفاقی بیفتد، اتصال به ذات پروردگار است. یعنی این قدر ایشان اهتمام به مکتبی بودن مسئله جنگ داشت و این در شعارهایش بود. شما لازم نبود که با شیخ دوستی داشته باشی یا با شیخ نزدیک باشی. وقتی رفتار شیخ را می دیدی، عکس العملش را می دیدی، به همین می رسیدی. شیخ شریف فقط سرافرازی اسلام را می خواست. شیخ شریف همیشه تاکید بر مقاومت داشت و همیشه دشمن را زبون و خوار می دانست. ایشان می گفتند: مطمئناً کوچک ترین مقاومت شما دشمن را به عقب می راند.

کانون شجاعت ودلیری
حضور شیخ شریف خیلی مفید بود، چون مردم فکر نمی کردند، یک روحانی بتواند در این قسمت کاریب کند. دید مردم این بود که روحانیت می تواند منبر برود. کلاس داشته باشد. با قرآن و اخلاق کار داشته باشد، ولی خوشبختانه حضور فعال و چشم گیر شریف قنوتی باعث شد که مردم پی ببرند که روحانی علاوه بر کارهای فرهنگی، می تواند در کنار رزمندگان حضور فعال داشته باشد. در اثر مشاهده ی فعالیت های شیخ شریف، اعتماد به نفس عجیبی در نیروهای مردمی ایجاد شده بود و سعی می کرد حتماً در کنار ایشان باشد.
ما روحانی زیاد داشتیم، که آمده بودند در خرمشهر که حضور داشته باشند. منتها کسانی بودند که آموزش ندیده بودند مربیان در محل سابق سپاه خرمشهر در آبادان به این برادران روحانی آموزش اسلحه ی ژ ـ ۳ و خیز ۳ ثانیه و ۵ ثانیه می دادند. بعضی از آن عزیزان روحانی به حقیقت رفتند و شهید شدند. اما حضور تنها روحانی که برای ما قابل لمس بود. حضور شیخ شریف بود. چون زرنگی خاصی داشت. شیخ می رفت به عراقی ها تک می زد. از آن ها مهمات و آذوقه می گرفت و می آورد و بین رزمندگان تقسیم می کرد و با مهمات خودشان با آنها مقابله می کرد. من قبل از این که ایشان را زیارت کنم. راجع به شیخ شریف از خواهران و برادران رزمنده مطالبی را شنیده بودم و از این که یک روحانی این توانایی ها را دارد، تعجب می کردم. تا این که ایشان را از نزدیک دیدم. آن موقع فهمیدم که شیخ شریف چقدر زرنگ، شجاع و دلیر هستند.

هرکس خاطره ای
ما در خرمشهر پنج یا شش محور داشتیم. شیخ شریف چهار محور را سرکشی می کرد. با آن لباس روحانی می آمد و به بچه ها روحیه می داد. به بچه ها کمک می کرد. وقایع را دنبال و کمبودها را برطرف می کرد. اسلحه کم داشتند. می رفت مسجد جامع اسلحه و مهمات می آورد. نیرو کم داشتند نیرو می آورد. علت این که بچه های خرمشهر همه از شیخ یک خاطره ای دارند. این است که شیخ در همه محورها حضور داشت. همه جا بود. همه جا بودنش هم به این بود که هرجا عراق تحرک و فعالیت داشت و حمله می کرد. شیخ شریف آن جا حضور فعال داشت و با تمام توان جلو عراق را می گرفت.
شیخ همیشه در حال دویدن بود، به آن مقر سرکشی می کرد. می گفت: بچه ها شما کم و کسری ندارید. می گفتند: نه به طرف آن مقر می رفت. به طرف مولوی، لب شط می رفت و همیشه در حال دویدن و دور زدن بود. تعداد مقرها زیاد و شهر هم بزرگ بود. لذا شیخ شریف نمی توانست که بیست دقیقه یا نیم ساعت در یک جا بماند. بچه ها در کوچه ها می جنگیدند و مرتب جابه جا می شدند. ایشان هم مرتب در خیابان های شهر دور می زدند.
وجود شیخ شریف باعث دلگرمی همه ی گروه ها بود. حتی موجب دلگرمی سپاه و ارتش نیز بود. می رفت و با همه صحبت می کرد و می گفت: انشاءالله ما پیروز می شویم و حق با شماست.
بچه های خرمشهر دلشان به شیخ شریف گرم بود. وجود شیخ شریف وجود اسلام در خرمشهر بود. شیخ پناهگاه بچه های خرمشهر بود.

غنایم جنگی
شیخ شریف در دوران مقاومت، یکی از محورهای مقتدر جنگ بود. روح لطیفی داشت. در برخورد با بچه ها خیلی نکته سنج بود. یادم هست که روحیه ها خیلی کس و پژمرده شده بود و خیلی شهید داده بودیم. شیخ شریف کارهای متنوعی می کرد. از جمله رفته و زده بود به دشمن و از آن ها به اضافه ی مهمات دو نفر را هم اسیر گرفته بود و برای این که به بچه ها روحیه بدهد آنها را در شهر می چرخاند.
شیخ با فریاد بلند شعار سر می داد و تکبیر می گفت الله اکبر. الله اکبر. ما این غنیمت ها را از عراقی ها گرفتیم. غنیمت ها را داخل یک ماشین گذاشته بود و دو دست اسیر عراقی را بسته بود. شیخ شریف در کالبد مردم روح دمید. شیخ همان جا یک خطابه ی غرائی ایراد کرد و می گفت: دشمن ذلیل است دشمن زبون است. شما واقعاً مقتدر هستید.
یک روز من همراه (شهید) آبکار به منطقه کوی طالقانی رفته بودم. در کوچه و پس کوچه ها مشغول جنگ با عراقی ها بودیم. چند نفر از آنها را کشتیم و یک نفر را اسیر کردیم. من از اسیر عراقی پرسیدم شما چه اطلاعاتی از ما دارید؟ اسیر عراقی به ما گفت: شخصی در بین شما هست، به نام شیخ شریف. ما واقعاً تعجب کردیم. با توجه به این که مدت بسیار کوتاهی بود که شیخ شریف به خرمشهر آمده بود. هنوز خود ما درست ایشان را نشناخته بودیم. اما عراقی ها می دانستند که شخصی به نام شیخ شریف در خرمشهر هست که مدیر شهر و فرمانده ی رزمندگان است.

همیشه اولین نفر
در کوی طالقانی بودیم. مهدی آلبوغبیش، یکی از دلاورمردان خطه ی خرمشهر، در بالای یکی از ساختمان ها مشغول جنگ بود و تیر خورد و به شهادت رسید. شیخ شریف در پایین ساختمان بود. وقتی این صحنه را دیدند یک باره به وجد آمدند و همین طور که با اسلحه شلیک می کرد، یک تنه به مصاف دشمن رفت. هر چه صدا زدم شیخ برگرد شیخ برگرد ایشان همین طور شلیک می کرد و به جلو می رفت. آخر بچه ها با زور ایشان را به عقب آوردند. شیخ شریف مظهر دلیری و شجاعت بود. همیشه اولین نفر بود. با این که فاصله ی ما با عراقی ها ۵۰ ـ ۶۰ متر بیشتر نبود، ولی جلوتر از همه می جنگید.

تشویق خواهران
خواهران در کنار برادران و پا به پای آن ها در جبهه ی جنگ، می جنگیدند. یکی از خواهران همراه برادر خودش کمک خمپاره انداز بود و حتی اسلحه داشت و خیلی از عراقی ها را به هلاکت رسانده بود. با این روحیه ای که خواهران داشتند. مثل یک مرد می جنگیدند و غیر از کارهای امدادی، در کارهای دیگر هم شرکت داشتند. وقتی شیخ شریف می دید که خواهران این گونه فعالیت می کنند، خوشحال می شد و آن ها را تشویق می کرد و می گفت: احسنت، بارک الله، شما خواهران افتخار ما هستید. شما واقعاً روح بزرگی دارید. عراقی ها به فلکه ی دروازه نزدیک شده بودند. خواهران در کندن خندق به برادران کمک می کردند. یکی از خواهران با آن حال روزه بود. شب ها خواهران دور هم جمع می شدند و مراسم دعای کمیل و دعای توسل و مناجات با حق داشتند.
هیجده مهر ۱۳۵۹ ش در این اوضاع، زنان نقش چشم گیری ایفا کرده در هر امر ضروری شرکت می کردند. عده ای در پایگاه ها ضمن توزیع سلاح و مهمات، نگهبانی از آن ها را نیز به عهده داشتند. عده ای مشغول رسیدگی به مجروحان بودند. عده ای مواد غذایی، وسایل درمانی و کمک های اولیه جمع آوری می کردند.
بعضی با کمک برادران امدادگر، مجروحان و اجساد شهدا را انتقال می دادند. عده ای مشغول تهیه غذا و تدارک جبهه ها بودند. هرچه فشار دشمن افزایش می یافت و نیروهای بیشتری درگیر می شدند، بر فشار کار خواهران افزوده می شد و مسئولیت برادران درگیر نیز بر عهده ی آنان قرار می گرفت.

مردم دار
یک روز، برای غذا به مسجد جامع آمدیم. در بیرون مسجد دیدیم، دیگ های غذا خالی است. امیر … آمد و به پیرمرد مسنی که آن جا بود گفت: این چه وضعیه؟ غذا تمام شده؟ ما که خسته ایم. از صبح تا حالا در حال جنگیم. حالا جواب بچه ها را چه بدهیم؟ و با آن پیرمرد شروع به جر و بحث کرد. چند نفر از خواهران هم که در کار آشپزی کمک می کردند، صدایشان بلند شد و گفتند: پس تا حالا کجا بودید که غذا نگرفته اید؟ شیخ شریف هم که همیشه در حال تردد و ناظر این مشاجره بود، آمد و دشتش را روی سینه امیر… گذاشت و با لحن محبت آمیزی گفت: فرزندم، چرا ناراحتی؟ بعد به تک تک ما خسته نباشید گفت. امیر گفت: غذا برای ما نگذاشتید. شما اصلاً به فکر ما نیستید. حالا جواب بچه ها را چه بدهیم؟ شیخ شریف در حالی که تکه ای نان خشک در دستش بود، با لبخند ملیحی گفت: شما غذا می خواهید؟ غذا هست. حالا بگویید چه خبرها؟ بعد از موقعیت و موضع ما سوالاتی کرد. بعد به ما گفت: حالا بیایید داخل مسجد ما به داخل مسجد رفتیم. دیدیم شیخ برای این گونه مواقع یک دیگ غذا پر از برنج نگه داشته (در محلی که الان اطاق برق است). مقداری غذا به ما داد. ما زود سوار ماشین شدیم و به مقرمان آمدیم. مشغول غذا خوردن شدیم. در این حین امیر… آمد و گفت: بچه ها دیدید، در مسجد جامع غذا بود، ولی شیخ شریف نان خشک می خورد. چطور او نان خشک می خورد؟
با این که آقا برای رزمندگان غذا می برد. وقتی می گفتند: آقا شما هم بفرمایید و غذا بخورید. آقا می گفت: شما بخورید مثل این که من خوردم. بعد خودش نان خشک می خورد و سر به آسمان می کرد و می گفت: خدایا شکرت.

فروتن چون خاک
پانزدهم مهر ۱۳۵۹ ش ما همراه شیخ شریف برای سرکشی به مقرمان مدرسه ی استثنایی سابق در خیابان چهل متری، آمده بودیم. یک رزمنده ای آمد. خیلی خسته بود. جوانی بود هفده یا هیجده ساله به نام شاکر عدالت. این قدر خسته بود که تعادلش را از دست داده بود. افتان و خیزان می آمد. نزدیک بود که تفنگش از دستش بیفتد. وقتی شیخ شریف این رزمندۀ جوان خسته را دید بلند شد و به استقبالش رفت. شیخ اول صورتش را بوسید و بعد دو زانو نشست و پای این رزمنده را بوسید. وقتی که شیخ برگشت من (رضا آلبوغبیش) به حالت اعتراض گفتم: جناب شیخ! شما چرا این کار را کردی؟ این کار شما اصلاً خوب نبود؟ این ها نزد خدا اجر و قرب زیادی دارند. وقتی که من پای رزمنده ای را می بوسم، می دانم چکار می کرده ام. خدا بهتر به من توجه می کند و خواسته ای از خدا دارم که امیدوارم با همین بوسیدن پای یک رزمنده به خواسته ی خود برسم. گفتم: خواسته است چیست؟ شیخ گفت: آن به خودم مربوط است. تو اگر راست می گویی حاجت خود را از خدا بخواه. (البته که خواسته ی شیخ شریف از خدا همان شهادت بود).

عیادت از مجروحان
عصر روز ۱۵ مهر ۱۳۵۹ ش بود. هوا داشت تاریک می شد. ما در رکاب شیخ شریف در مقابل مسجد جامع خرمشهر بودیم. ایشان تازه از سرکشی محورها آمده بودند که وضعیت مسجد جامع را ببینند. در همین اثناء یک ماشین وانت آمد و گفت: حاج آقا شریف یک شهید آورده ام، عقب وانت است. ایشان آمدند. شهید را شناسایی کردند، خم شدند و شهید را بوسیدند. شیخ به ما فرمودند: که شهید را بردارید و داخل آن وانت بگذارید، تا این ماشین به محور خودش برگردد. ما بدن شهید را به وانتی که در اختیار حاج آقا بود حمل کردیم. من (محمد محسن شریف طبع قنوتی) قطار فشنگی به کمر و شانه هایم حمایل کرده و یک نارنجک تفنگی هم به فانسقه ام بسته بودم. راننده ای که آن روز شیخ را همراهی می کرد، نامش امید بود. چون همه ی ما واقعاً خسته بودیم و از خواب هم خبری نبود و شیخ به خاطر جنب و جوش و تلاش و بار مسئولیتی که بر دوشش بود و همچنین شب نخوابی ها از همه خسته تر بود، لذا ایشان به راننده فرمود: امید مواظب باش خوابت نبرد. من کنار راننده نشستم و آقا هم کنار من بود ما شهید را به سمت سردخانه ی بیمارستان طالقانی آبادان حرکت دادیم. هوا به شدت تاریک بود. ماشین ها که در شب حرکت می کردند، برای این که شناسایی نشوند، مجبور بودند که با چراغ خاموش حرکت کنند. گاهی که عراقی ها منور می زدند، فضا و اطراف را برای چند ثانیه مثل روز روشن و بعد از آن بیننده دچار کوری موقت می شد. با این وجود ما از خرمشهر به سمت آبادان حرکت کردیم. به سه راهی فرودگاه که رسیدیم ماشین ما به طرف بیمارستان طالقانی تغییر مسیر داد. تاریکی مطلق بود. در همین حین احساس کردیم که با ماشینی به شدت برخورد کردیم. سر من و پیشانی شیخ شریف به شیشه ی ماشین اصابت کرد. بعد از آن دیگر چیزی نفهمیدیم. تا این که بعد از چند دقیقه من  و امید به هوش آمدیم. امید، الحمدالله صدمه ندید. من از ناحیه ی سر و صورت صدمه دیدم و لبم پاره شد. بعد از آن هرچه آقا را صدا زدم دیدم آقا جواب نمی دهد، من نگران حال او شدم مدتی طول کشید تا این که ایشان هم به هوش آمد و به واسطه ضربه ای که به سرایشان وارد شد. مدام دستشان روی شقیه شان گذاشته بود. به هر شکلی بود در ماشین را باز کردیم و پیاده شدیم. دیدیم که با یک ماشین نیسان تصادف کرده ایم و هر دو ماشین تعدادی مجروح داشتند. بچه های گشت فرودگاه رسیدند و همگی ما را به بیمارستان طالقانی بردند.
حاج آقا پس از معاینه می خواستند به خرمشهر برگردند. من که از وضع آقاخبر داشتم و پشت سر ایشان بودم به دکتر شاه حسینی رئیس بیمارستان طالقانی وقت آبادان اشاره کردم که حاج آقا چند شبانه روز است که نخوابیده اند آقای دکتر شاه حسینی متوجه شد و به حاج آقا شریف گفت حاج آقا وضع مزاجی شما خوب نیست تا الان شما در خدمت مردم بودید و حالا ما در خدمت شما هستیم و لازم است شما امشب در بیمارستان استراحت بفرمائید در نتیجه شیخ شریف آن شب در بیمارستان استراحت کرد ولی در واقع ما را خواب کرد و نیمه شب به کار جبهه پرداخت صبح زود آمدند و مرا بیدار کرد و فرمود بابابرای نماز بلند شوید و به گونه ای بر خورد کرد که ما خیال کنیم ایشان دیشب استراحت کرده است.

شیخ شریف و تعجب فرماندهان
خود شیخ، ضمن این که فرمانده ی گروه الله اکبر بود. (شهید) سرگرد اقارب پرست و سروان امان الهی به عنوان فرمانده ی عملیات با ایشان همکاری می کردند. وقتی موقعیت را بحرانی می دید. با متانت و خونسردی با وقایع برخورد می کرد. بچه ها را جمع می کرد. با آن ها صحبت مختصری می کرد به آن ها روحیه می داد. بعد چند نفر را برای شناسایی می فرستاد وقتی بچه ها از شناسایی برمی گشتند. گزارش را به شیخ می دادند. شیخ با سرگرد اقارب پرست و ستوان امان الهی در میان می گذاشت و با آنها مشورت می کرد. بعد از آن عمل می کرد. شیخ عمل می کرد از مناطق حساس بیشتر مواظبت کند و نیروهای زبده را آنجا بفرستد. شیخ در کارهایش خیلی نظم داشت و سعی می کرد بچه ها را منظم بار بیاورد.
شیخ می گفت:
هر کدام شما یک اسلحه دارید. هر اسلحه بیست فشنگ دارد. سعی کنید بیست نفر را بکشید بعداً کشته بشوید. مبادا مفت کشته شوید. منظم باشید. وقتی راه می روید، ببینید جلو شما چه کسی است. آیا ستون پنجم است یا عراقی است؟ شهر آشفته است. درگیر است. مواظب باشید. شیخ شریف، به غیر از گروه خودش به بقیه هم مثل ارتش و سپاه دستور می داد که شما چه کار بکنید، کجا بروید آنها هم فرمان می بردند. شیخ مانند یک فرمانده ی ارتشی که سال ها تمرین کرده و درس خوانده باشد، عمل می کرد. به اندازه ی آن ها مدیریت داشت. برای همین هم روز به روز بر جماعتش و نیروهایش افزوده می شد. شیخ با فرمانده ی ارتش و فرمانده ی تکاوران، هم جلسه داشت و هم مشورت می کرد.

فریب دشمن
شیخ شریف بچه ها را در مقر جمع می کرد. با سخنانش آن ها را تهییج از نظر نظامی توجیه می کرد. (شهید) سرگرد اقارب پرست همیشه به من (رضا آلبوغیبش) می گفت: شیخ شریف یک روحانی است کارش که جنگیدن نیست. چگونه است که مسائل نظامی و جبهه را از ما بهتر می فهمد؟ شیخ سعی می کند که مطالب جنگ را از ما بهتر عنوان کند. وقتی ما می بینیم که دانشگاه جنگ رفته ایم و عمری را داخل نظام گذرانده ایم، حالا این روحانی که برای اولین بار دارد می جنگد. این چنین طرح هایی را برای جنگ پیاده می کند و چنین برنامه هایی دارد، تعجب می کنم.

یکی از حرکت های زیبای شیخ شریف در خرمشهر این بود که با جابه جایی تک تانک که کنار پل خرمشهر بود. به دشمن وانمود می کرد که نیروی کمکی رسیده است و این حکایت از درایت او داشت.

دستور به ترک شهر
شهلا حاجی شاه می گوید: در آن اوضاع خطرناک، در حسینیه بودیم که شیخ شریف وارد شد و گفت: چرا خواهران این جا هستند؟ من دلم نمی خواهد که هیچ کدام از خواهران اسیر دشمن بشوند. عراقی ها چیزی سرشان نمی شود. ما اعتراض کردیم، ولی شیخ شریف، اعتراض ها و مخالفت های ما را نمی پذیرفت. حتی یک روز هم که در مرز، نیرو کم بود و می خواستند از خواهران کمک بگیرند، شیخ شریف اجازه نداد. در یکی از روزها شیخ شریف به خواهران پرستار گفت از خرمشهر بیرون بروید گفتند آقا بااین زخمی ها چگونه از شهر برویم  شیخ گفت برای ما ننگ است که شما به دست عراقی ها اسیر بشوید وقتی خواهران پرستاراصرار برماندن کردند شیخ شریف که به شدت نگران حضور عراقی ها در خرمشهر بود کلت خود را کشید ورو به خواهران کرد وگفت خودم شما را می کشم و ننگ اسارت شما را از پیشانی ام پاک می کنم در آن موقع خواهران پرستار ناچار می شوند خرمشهر را ترک کنند.

نجات صد دستگاه
۱۶مهر ۱۳۵۹ ش در صد دستگاه حدود یک صد نفر بودیم شیخ شریف بچه ها را تقسیم کرد شیخ با چوب دستی کوتاهی که در دست داشت به بچه ها علامت می داد شما چند نفر سمت راست و شما چند نفر سمت چپ و بقیه پشت سر من شیخ شریف جلو افتاد و ما پشت سر شیخ به عراقی ها حمله کردیم می گفت رزمندگان اسلام به پیش در آن روز تعدادی از عراقی ها را کشتیم و سلاح ها یی که غنیمت گرفتیم به قرار ذیل بود یک قبضه آر پی جی هفت دو قبضه خمپاره ی ۶۰ و یک قبضه کلت کمری و تعدادزیادی کلاشینکف که مهمات آن را نداشتیم چون کلاشینکف اسلحه سازمانی ارتش عراق بود یک روز دو تانک از عراقی ها رازدیم وروز ۱۸ مهر ۱۳۵۹ ش هم هفت تانک از عراقیهارا زدیم شیخ شریف همیشه چوب کوتاهی دردستش بود که آن چوب نماد مظلومیت اسلام امام و خرمشهر بود البته ما آن موقع این مطلب را نمی فهمیدیم شیخ کمتر از اسلحه استفاده می کرد مگر مواقع رودررویی با دشمن شیخ غالبا اسلحه خودش را به کسانی می داد که اسلحه نداشتند

پنجاه طلبه ی رزمنده
ما بچه های سپاه خرمشهر برای اولین بار بود که خواستیم به عراقی ها کمین بزنیم تدارک این کمین را می دیدیم عراقی ها در پناه تانک شب می ماندندو صبح حمله می کردند آن ها صد دستگاه تا کشتارگاه راتصرف کرده بودند وما می خواستیم که این منطقه را آزاد کنیم لذا رفتیم که مقداری غذا بگیریم و مهمات از قبیل گلوله آرپی جی هفت هم تهیه کنیم غروب بود شیخ در مسجد جامع ایستاده بود من پشت فرمان بودم وسیدصالح موسوی هم در کنار من بود شیخ که ما رادید گفت کجا می خواهید بروید گفتیم کار داریم شیخ نمی توانست ببیند، کسی همین طوری وقت تلف می کند تا آن جا که توان داشت خط می داد. شیخ به ما گفت: کجا؟ ما هم از نظر امنیتی نمی توانستیم بگوییم کجا می رویم. شیخ گفت: تا کشتارگاه مرا ببرید. گفتم تا کشتارگاه می بریمت، ولی برنمی گردیم. شیخ گفت: از آن طرف خودم پیاده برمی گردم. در همان غروب ما ایشان را سوار ماشین کردیم و به کشتارگاه رساندیم و چون از قبل می دانستیم که بعد از کشتارگاه دست عراقی هاست و می خواستیم تا شب نشده منطقه را یک بررسی بکنیم و وقتی که هوا کاملاً تاریک شد. حمله را شروع بکنیم.
لذا به شیخ گفتیم: بفرمایید پیاده شوید. ما از این جلوتر نمی رویم. شیخ گفت: نه، مرا برسانید صددستگاه گفتیم: شیخ صد دستگاه دست عراقی هاست. چگونه شما را آنجا برسانیم؟ شیخ اصرار کرد و گفت: ما آن جا را با بچه های حوزه ی علمیه و بچه های مسجد جامع آزاد کردیم و الان آنها پشت مسجد صد دستگاه هستند. ما با شیخ بحثمان شد. شیخ گفت: پس شما می ترسید. اگر نمی ترسید؟ پس برویم با هم ببینیم، یا عراقی ها ما را می گیرند؟ یا این که با هم به صد دستگاه می رویم.
ایشان با همین یک کلمه می خواست ما را سرحال کند. شیخ گفت: اگر نمی ترسید، می رویم و می بینیم. اگر مرا تا صد دستگاه نمی برید. لااقل تا ریل راه آهن برسانید. بقیه را خودم پیاده می روم. گفتیم: باشد. ما ایشان را تا ریل راه آهن رساندیم. شیخ گفت: حالا تا مسجد صد دستگاه برویم. گفتیم: شیخ کاری دست ما ندهی؟ شاید شما از منطقه چیزی ندانید؟ ولی ما بچه های خرمشهر هستیم و همه چیز را می دانیم. اگر عراقی ها ما را بگیرند چی؟ شیخ گفت: کارتان نباشد. بچه ها همه آن جا هستند. بالاخره ما را تا پشت دیوار مسجد صد دستگاه برد. دیدیم ماشاءالله همه ی آقایان آن جا هستند. بعد دیدیم شیخ حدود پنجاه نفر از طلاب را که از حوزه ی علمیه قم آمده بودند با بچه های مسجد جامع برداشته و برده و به عراقی ها حمله کرده و این محور را تا صد دستگاه آزاد کرده است. گفتیم: خدا خیرشان بدهد. این ها کار بزرگی کرده اند. کاری که ما برای شب در تدارک آن بودیم. غروب که شیخ ما را به آن محور برد دیدیم ایشان تمام آن منطقه را آزاد کرده و عراقی ها را به عقب رانده است.

فراخوان دلیری
دم دمای غروب بود که خرمشهر چندین نوبت سقوط کرده بود. ما در آن شرایط سخت که همه از نظر روحی در فشار بودیم، صحنه ی عجیبی از شیخ شریف دیدیم که هیچ وقت فراموش نمی کنیم. به خاطر وعده های دروغ و برخوردهای خیانت آمیز، یک حالت یاس و ناامیدی در کلیه ی نیروها به وجود آمده بود. در این حالت بود که دیدیم شیخ عمامه ی خود را روی یک چوب کوتاهی همیشه همراهشان بود، قرار داد و آن را بالای سرش گرفت و شروع به تکان دادن آن کرد. من فکر می کنم که ایشان می خواستند با این کار یک انگیزه، یک حرکت و یک موج جدید در همان اندک رزمندگانی که در خرمشهر مستقر بودند، مقاوت کرده بودند، آن هم با کمترین امکانات، مجدداً به سمت جبهه فرا بخواند یادم می آید ایشان با این حرکتشان یک روحیه ای در بچه ها ایجاد کرد که در همان ساعت تعداد چهار ـ پنج وانت از برادران حرکت کردند. ایشان تعدادی را به سمت صد دستگاه فرستادند و خودشان هم با عده ای دیگر به سمت گمرک برای جنگ با عراقی ها رفت. شیخ شریف تنها روحانی بود که توانست به آن شکل در برادران رزمنده تحول ایجاد کند.

تامین نیرو
یکی از شب ها گفتند: که عراقی ها آمده اند، سمت صد دستگاه و باید برویم نیرو بیاوریم. برای درخواست نیرو با یک وانتی به طرف مسجد جامع رفتیم تقاضای نیرو کردیم. دیدیم شیخ شریف آمد. این برای بار دوم بود که من سید صالح موسوی در این شب شیخ را دیدار می کردم. ایشان که آمد، دیدم لباس هایش کثیف و غبارآلود و عمامه اش سیاه و از روزهای قبل هم لاغرتر شده، اما همان فعالیت و روحیه را داشت. خیلی شلوغ و پر انرژی بود شیخ به من گفت: چه می خواهی؟ گفتم: نیرو در یک لحظه دیدم، حدود ده نفر نیرو از بچه های سپاه و نیروهای مردمی را عقب وانت سوار کرد، خودش هم پرید بالا و کنار بچه ها نشست. گفت: آقا برویم گفتم این طور که نمی شود. شیخ گفت: آقا به تو می گویم برویم، روشن کن برویم. من خودم هم رفتم و عقب وانت نشستم. نیروهایی که در اطراف مسجد جامع بودند. در آن موقع توان رزمی کافی نداشتند که بیایند و با عراقی ها مقابله کنند. بعضاً هم خیلی می ترسیدند و به قول معروف کم می آوردند. متوجه شدم که آن ها می ترسیدند و به قول معروف کم می آوردند. متوجه شدم که آن ها کمی ترسیده اند. همین قضیه باعث شد که به شیخ پشت گرم باشیم. خودم شخصاً به او علاقمند شدم. شیخ شریف تا این صحنه را دید محکم روی شانه آن رزمنده زد و گفت: پسرجان بهشت روبروی تو است برو، هیچ نترس و امیدت به خدا باشد. پشتت را نگاه نکنی که پشتت جهنم است. تا می توانی برو جلو. هرچه بروی جلو به بهشت خدا نزدیک می شوی. من یکه خوردم که این شیخ در این تاریکی از کجا متوجه حال او شد. آن هم در آن فضای آتش، دود، اضطراب. این نشان می داد که اعتقاد، شیخ، یک اعتقاد عملی بود.

مطیع رهبر
ما به صد دستگاه رسیدیم. در صددستگاه گفتیم که می گویند: عراقی ها به این محور آمده اند. گفتم ما چند محور دیگر داریم، که باید به آن ها برسیم. حالا چه کنیم؟ شیخ گفت: آقا من نیروها را می برم. گفتم: کجا نیرو می برید؟ البته یک سری ارتشی هم در آن جا توان جلو رفتن نداشتند. شیخ گفت: من به جلو می برمشان، منطقه را می شناسم. من بعدازظهر اینجا بودم، با ارتشی ها عراقی ها را عقب راندیم. گفتم: نگرانم. شیخ گفت: آقا جان این بچه ها را تحویل من بده، من سالم تحویل شما می دهم. شما نگران نباشید. ما هم اطمینان کردیم. چون دیدیم در شیخ این توانایی هست. مدام در رفتارش ذکر بود. ما می دیدیم که همه اش از امام می گوید. واقعاً ایشان یکی از مریدان به حق امام بود شیخ شریف می گفت:
ما باید جانمان را برای رهبرمان بدهیم که راه برای اهداف و افکار امام باز باشد. شیخ شریف، عشق به امام داشت، عاشق امام بود.

همیشه در جنب و جوش
یک بار تیر به سرم اصابت کرد و مجبور شدم بیایم مسجد جامع که بخیه و پانسمان کنم. یک بار هم برای محور عماره مهمات بردیم. در این چند بار که ما آمدیم مدام شیخ را در حال جنب و جوش می دیدیم. برای ما در خط امکانات می فرستاد. طوری شد که محور اصلی همه نیروها شیخ شریف شد. چون شیخ شریف یک شخص فعالی بود و به خاطر کارایی بالایش همه پذیرفته بودند که شیخ می تواند این مسئولیت را عهده دار شود، اما هر روز که او را می دیدیم، با همان یک دست لباس که آمده بود، جلو ما ظاهر می شد. اصلاً ایشان را در حال خورد و خوراک و … ندیدیم. بچه هایی که با شیخ بودند، می گفنتد: همه اش همین طور است و یک سره در حال فعالیت است. شب و روز ندارد. قبایش روز به روز کثیف تر و خودش هم روز به روز لاغرتر و افتاده تر می شد، اما توان کاری اش بیشتر می شد. روحیه و اراده اش روز به روز بالاتر می رفت. اعتقادش این بود. شیخ شریف می گفت: این جا بهشت است هرکس نتواند از این فضا استفاده کند، باخته است. شیخ شریف همیشه به بچه ها می گفت: ما که داریم می رویم. آن کس که برنگردد، برده است و آن که مانده اگر برگردد باخته است.

مثل یک پدر
شیخ شریف می آمد، مسجد جامع ماشین می گرفت. مهمات و مواد غذایی را داخل ماشین می گذاشت. بعد نیروها را جمع می کرد و می رفت محل درگیری. دوباره برمی گشت و مهمات و نیرو می آورد و برمی گشت… به هر شکلی که بود ارتباط خودش را با نیروهایی که درگیری مستقیم با عراقی ها داشتند، حفظ می کرد و خودش به طور مرتب حضور داشت. شیخ به دنبال این بود که ببیند کجا درگیری هست.
شیخ با تمام نیروها ارتباط داشت. یعنی یک جا نبود و به همه سرکشی می کرد و کمبودها را برطرف می کرد. روحیه می داد. تشویق می کرد. با نیروها برخوردش پدرانه بود. وقتی که شیخ شریف وارد خرمشهر شد. نیروهایش را به چند دسته تقسیم کرد. تعدادی در پلیس راه، تعدادی را در گمرگ و تعدادی در صد دستگاه و سایر مناطق مستقر کرد. حتی من خودم دیدم که ایشان غذای نیروها را می گرفت و در ماشین می گذاشت. به نیروها سرکشی می کرد. نیرو و امکانات به بچه ها می رساند. تعجب ما از این است که چگونه ممکن است یک نفر از حوزه ی علمیه بیاید و بتواند این همه سازماندهی بکند، در حالی که نیروهای شیخ شریف مدام در حال نوسان بودند. گاهی در اوایل به ۳۰۰ تا ۴۰۰ و گاهی در اواخر به ۳۰ تا ۴۰ نفر می رسید. با این حال این شیخ شریف بود که مدام به عراقی ها ضربه می زد و تلفات وارد می کرد و مقاومت می کرد.

ارتباط مستمر
آن موقع سپاه خرمشهر به خاطر مقابله با عراق، نیروهای سپاه را به چند گروه تقسیم کرد و سرپرستی هر گروه را به یکی از برادران سپاه داده بود و بقیه ی برادران سپاه و نیروهای مردمی در این گروه ها فعالیت می کردند. هر گروهی هم یک منطقه از شهر را گرفته بود. خصوصیت شیخ این بود که با تمام گروه ها ارتباط داشت. در یک گروهی مستقر نبود که انسان بتواند در باره این چند روز شیخ، صحبت کند. بلکه شیخ صبح نزد این گروه بود. بعدازظهر نزد آن گروه و شب تا صبح را نزد گروه دیگر بود. این گونه بود که شیخ تشخیص می داد که کجا درگیری هست؟ نوک پیکان حمله ی عراق کجاست؟ تا بتواند در آنجا حضور پیدا کند. اگر مهمات، آب یا غذا لازم نیرو لازم داشتند به آنها برساند. رزمندگان می دانستند که هرچه بخواهند شیخ صددرصد به آنها می رساند.
برخورد شیخ با نیروها برخورد حکیمانه و پدرانه ای بود. شیخ با یک زبانی با نیروها صحبت می کرد. یعنی با زبان خودشان صحبت می کرد اگر جایی لازم بود که مهر و محبت داشته باشد. با محبت صحبت می کرد. اگر جایی لازم می دید که یک مقداری حالت آمرانه داشته باشد. امر می کرد. شیخ یک طوری بود که نیروها را جنب وجودش می داد و یک گرمی در آن ها به وجود می آورد که نیرو به انجام کار ترغیب بشود. این بود که تمام حرکات و صحبت های ایشان و سوال ها و جواب هایش با نیروها و همچنین تقویت روحیه رزمندگان، همه و همه حاکی از شجاعت ایشان بود و به قول معروف مشخص بود که سر نترسی دارد.

برخورد با منافقین
مهمات و سلاحی را که بچه ها با نثار خونشان و با شهید شدنشان از عراقی ها به غنیمت می گرفتند و از درون تانک ها به دست می آوردند؛ گاه به دست منافقین می افتاد. شیخ شریف خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: این ها اسلحه ها را چکار می کنند؟ اینها چه کسانی هستند؟ شیخ به دنبال این قضیه بود که به حول و قوه ی الهی یکی از خانه های تیمی منافقین لو رفت. ما متوجه شدیم که آن ها مهمات را پنهان می کنند. شیخ شریف با خشونت و عصبانیت به آنها گفت: شما چرا این کار را می کنید. شما نیروهای اسلام هستید. به آغوش ملت و اسلام برگردید. شیخ گفت: رزمندگان با اهداء خونشان این سلاح ها را به دست آورده اند. آنها با وسایلی که دارند عراقی ها را زمین گیر کرده اند. حالا شما این گونه برخورد می کنید؟
من یک خاطره ای از ستون پنجم نقل کنم. در همان روزهای اول جنگ که هنوز مردم در صددستگاه بودند و زندگی می کردند. پیرمردی ظرف ماستی همراهش بود. یکی از بچه ها به آن پیرمرد گفت: مقداری ماست به ما بده. ما ناراحت شدیم و گفتیم: این چه تقاضایی است که می کنی؟ بعد یک باره آن برادر دست در ظرف ماست کرد و یک کلت بیرون آورد.

همیشه در نبرد
ما این قدر با مسایل جنگ بیگانه بودیم که فکر می کردیم جنگ فقط روزهاست. لذا شب ها به مسجد جامع می آمدیم و می خوابیدیم و روزها به عراقی ها حمله می کردیم و فقط شیخ شریف بود که شب و روز برایش فرقی نداشت. شیخ شب ها به میان عراق می رفت و استراق سمع می کرد و قبل از نماز صبح می آمد.
یک شب که در صد دستگاه بودیم هوا خیلی تاریک بود. چشم، چشم را نمی دید. تعدادی نیروهای مردمی مردمی دانشجویان داوطلب دانشکده ی افسری و حدود پنجاه نفر از حسینیه ی اصفهانی ها که از طلاب قم بودند، در پشت مسجد صد دستگاه موضع گرفته بودیم.
تدارکات هم نداشتیم. غذا آوردند، خوردیم. صدای آشنایی به گوشم خورد. سوال کردم که شیخ شریف هم این جاست؟ گفتند: بله. او آب و غذا آورده. شیخ به ما صبحت می کرد و منطقه را معرفی می کرد. صبح که بلند شدیم و نماز خواندیم. آفتاب که طلوع کرد ما یک باره دیدیم که شیخ شریف پشت به آفتاب از سمت عراقی ها به سمت ما و مسجد می آید. گفتم: خدایا این شیخ از دیشب تا حالا این جا بوده؟ به تنهایی به میان عراقی ها رفته، اطلاعات کسب کرده و حالا که هوا روشن شده برگشته. گفتم: این شیخ مثل دیگران نیست که بیایند و نگاه کنند و بروند.

به یاد زینب (س)
یک روز در آبادان وقتی شیخ به دیدار ما آمد، حاج عمو گفت: محمد حسن تن شما چرکین است. شما یک حمام بکنید. شیخ شریف گفت: اگر من در این کاری که هستم سعی بکنم وقتم را به مصرف آن برسانم، بهتر است. حاج عمو گفت: پس شما قبایتان را درآورید، من یک قبای نو به شما می دهم. شیخ شریف گفت: حاج عمو ما این قبای شما را پس نمی دهیم. ما با این قبا می رویم. عجیب این بود که ما با همان قبا شیخ شریف را ذفن کردیم.
… در این صحبت بودند که آب آوردند و در لیوان ریختند و به ایشان دادند. ایشان آب را برای همراهان به بیرون منزل برد و تا چندین بار همین کار را کرد و در آخر خودش آب نوشید. من هم با ایشان احوال پرسی کردم. این دیدار چند لحظه ای را هرگز فراموش نمی کنم. در آن لحظه که ایشان را با آن حال دیدم. چون باور نمی کردم که ایشان را زیارت کنم، اول دست مبارک ایشان را بوسیدم. بعد دست در گردن برادرم انداختم که صورتش را ببوسم. نمی دانم چه شد که بی اختیار گلوی ایشان را بوسیدم. در آن حال یک باره به یاد صحنه کربلا افتادم و خداحافظی حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) در نظرم مجسم شد.
قلبم به تپش افتاد. زانوهایم لرزید. همان طور که به دیوار تکیه داده بودم، روی زمین نشستم و به دلم افتاد، که با این وصف این آخرین دیدار ماست. برادرم به حاج عمو گفت: عمو بیش از این نمی شود معطل کرد و حرکت کرد.

روزهای سقوط شهر
در این روزهای آخر عراقی ها تا کوی طالقانی پیشروی و تقریباً نصف شهر را تصرف کرده بودند. شیخ شریف در این زمان بیشتر در مقابل محوطه مسجد جامع راه می رفت و می خواست که یک کاریب کند ولی متحیر بود نگران بود. بچه ها به شیخ نگاه می کردند. متوجه حالتش شدند. آنها نگران خود شیخ بودند. در این وقت یک باره شیخ گفت: بچه های خرمشهر بیایند. بچه های خرمشهر بیایند. بچه های خرمشهر مانند پروانه سریع کرد شمع وجود شیخ جمع شدند. شیخ شریف گفت: بچه ها، خرمشهر کم کم دارد از دست می رود. می خوام فرماندهی سایر نیروها را به شما بدم. شیخ آن وقت بچه های شهرستان را گروه گروه کرد. بچه هایی که از بروجرد، آبادان، تهران، قم، مشهد، امیدیه و آغاجاری، شیراز، شمال کشور و جای جای این مملکت اسلامی برای دفاع آمده بودند. شیخ آنها را به گروه های بیست نفری تقسیم کرد و با هر گروه دو نفر خرمشهری همراه کرد. شیخ گفت: همه بچه های خرمشهر باید در بین این بچه ها راهنما باشند. لذا یک گروه سمت خیابان فردوسی می رفت و سه نفر خرمشهری همراهش بود و همین طور هر گروهی به سمتی می رفت.
در اطراف مسجد جامع چند خانه ی محکم بود که شیخ شریف آن ها را مقر قرار داده بود و تقریباً محل تجمع نیروهای پراکنده بود. شیخ شریف مقرها را پراکنده کرد که در وقت استراحت، نیروها در یک جا تجمع نداشته باشند. که خدای نکرده اتفاق ناگواری بیفتد.

یک تاکتیک
در روزهای آخر تعداد زیادی از مدافعان به شهادت رسیده و تعداد کمی از نیروها در خرمشهر باقی مانده و در مقابل مسجد جامع تجمع کرده بودند. همه در فکر بودند که حالا چه بکنند؟ بمانند یا بروند؟ با شهید جهان آرا صحبت کردیم. با شیخ شریف صحبت کردیم که چطور می شود؟ با توجه به این که عراقی ها دو یا سه کوچه با ما فاصله داشتند. شیخ شریف برای این که روحیه ی بچه ها را حفظ کند، گفت: شما همه بیایید یک جا جمع شوید و تفنگ ها را به طرف بالا بگیرید و همه با هم شلیک کنید.
تا عراقی ها با شنیدن صدای شلیک شما، فکر کنند که تعداد نفرات ما خیلی زیاد است. ما هم چنین زیاد است. ما هم چنین کردیم. ما هیچ وقت در چهره ی شیخ شریف یاس و ناامیدی ندیدیم. با توجه به این که عراقی ها آمده بودند و قسمت هایی از خرمشهر را گرفته بودند و برای ما قطعی شده بود که تا ساعاتی دیگر و یا حداکثر تا چند روز دیگر خرمشهر سقوط می کند، اما شیخ شریف هنوز امیدوار بود. با این که شیخ از جنگ با عراقی ها برمی گشت به مسجد جامع برای تدارک و غیره.. سر می زد و خودش به شدت خسته بود. ایشان می دید که ما بچه های خرمشهر هستیم و دلمان برای شهر می سوزد و مایوس و ناامید هستیم، با این حال ما را دلگرم و امیدوار می کرد و به ما روحیه می داد.


افشای توطئه
شیخ شریف خودش به تنهایی به این طرف و آن طرف می رفت. یک اسلحه ام. یک هم داشت که اگر یک تیر شلیک می کرد، تیر دوم گیر می کرد. شیخ با کمترین سلاح و بدون محافظ به مقرها سرکشی می کرد. مخصوصاً شب ها در آن تاریکی با حضور منافقین و ستون پنجم که در سطح شهر پراکنده بودند. بچه ها می گفتند: شیخ شریف این قدر تنهایی در شب ها حرکت نکنید. شیخ گفت: نه! من تنهایی می روم. یک نفر که می خواهد با من حرکت کند، می تواند با گروهی باشد که به آن ها کمک کند.
چیزی که در آن شرایط و در آن زمان برای ما جالب بود، این بود که شیخ شریف با دید بازی که داشت، خیانت های بنی صدر را افشا می کرد. شیخ می گفت: دارد خیانت می شود و ما موظف هستیم برای حفظ اسلام در جبهه بجنگیم. این کار با همه ی سختی اش نزد خدا اجر دارد.

لباس دلاوری
شیخ شریف در روزهای آخر لباس هایش بسیار خاکی شده بود. پیشانی اش جای ترکش داشت. صورتش دود آلود، عمامه اش سیاه و محاسنش بلندتر از حالت معمول شده بود. قبایش از کتف و پهلو سوخته بود، و من علتش را نمی دانم که جای تیر بود یا ترکش؟ جای چند ترکش هم در قبایش بود کفشش خاکی و گلی بود. عینکش هم شکسته بود.
در روزهای آخر از بس ترکش به لباسش خورده بود، قبایش خون آلود شده بود و با همان قبا نمازش را می خواند. قطار فشنگی هم به خودش بسته بود.

کانون دلداری
در ۲۱/۷/۱۳۵۹ ش خرمشهر با از دست دادن بسیاری از آشنایان خود در مضیقه ی بیشتری قرار گرفت. رزمندگان جان بر کف خرمشهری که هر روز از سپیده دم تا هنگامی که از پای بیفتند، با دشمن مقابله می کردند، و شب را به ناچار به استراحت می پرداختند. این فرصت را نیز از دست می دهند. همان طور که شیخ شریف فریاد می زند: در جهاد، خواب حرام است، استراحت مختصر گذاشته را نیز بر خود حرام می کنند. شب ها نیرو می آمد و در مسجد می خوابید، ولی من ندیدم حتی یک بار شیخ بیاید و در مسجد بخوابد. اولاً که نمی خوابید اگر هم می خوابید، بیرون می خوابید.
روز ۲۱یا ۲۲ مهرماه ۱۳۵۹ ش بود. خرمشهر به شدت زیر آتش سلاح های سنگین عراقی ها بود. میدان راه آهن، پلیس راه و آتش نشانی و غیره برای چندمین بار بود که به تصرف عراقی ها درآمد. تعدادی از نیروها خسته از رزم و دفاع، خسته از نامردمی ها و خیانت ها، ناامیدها از همه جا، در داخل مسجد جامع نشسته و به دیوار تکیه داده بودند. در این حین یک باره شیخ شریف از در مسجد وارد شد. دید که نیروها در مسجد نشسته اند. شیخ با یک شور وهیجانی که خستگی را از تن رزمندگان بیرون می آورد، گفت: ای برادران؛ عزیز بلند شوید که برادران شما را دارند می کشند. بعد به طرف من آمد. من (مسعود گلی) با تندی به شیخ گفتم: حالا ما که برویم، چه می شود؟ با نبود امکانات، ما چه می توانیم بکنیم؟ شیخ شریف مرا دلداری داد و گفت: شما خسته اید، من هم با شما هستم. من که با شیخ تندی کرده بودم انتظار داشتم که او هم جواب تند بدهد، اما شیخ به آرامی با من صحبت کرد. من که شرمنده شده بودم. با سایر برادران تفنگم را برداشتم و به سمت آتش نشانی و فلکه ی الله رفتیم و با عراقی ها درگیر شدیم.
شیخ شریف با بچه ها روابط عاطفی داشت. با بچه ها مثل پدر و فرزند و مثل معلم و شاگرد بود. وقتی می آمد در مسجد جامع و با صدای بلند می گفت: می گویند فلان جا عراقی ها دارد جلو می آیند. در آن موقعیت یکباره ۵۰ ـ ۶۰ نفر را سوار می کرد و می برد در آن منطقه و عراق را زمین گیر می کرد.

همچنان مقاوم
آن زمان خرمشهر از چهار طرف زیر آتش بود. امام الرصاص، اروند و خرمشهر همه زیر آتش سلاح های سنگین بود. یک سری از بچه ها خیلی ناراحت شده بودند. از این که پشتیبانی نبود، خیانت بود. بچه ها در بازار صفا، پشت مسجد جامع، جمع شدند. داشتند صحبت می کردند و می گفتند: چه باید بکنیم؟ برویم یا بمانیم؟ تعدادی هم کم کم به طرف پل خرمشهر می رفتند که از آن جا به آبادان بروند. در آن مواقع که این ها جر و بحث می کردند. شیخ شریف مدام در حال تردد بود و سعی می کرد که راهی را پیدا کند که این بچه ها را به یکی از خانه های بازار صفا هدایت کرد. شیخ شریف در آن زمان در زیر گلوله باران سلاح های سنگین دشمن، توانست بین ۱۵ تا ۲۰ دقیقه با بچه ها صحبت کند و آن ها را متقاعد کند که بمانند و از شهر دفاع کنند. شیخ گفت: خرمشهر مال همه است. الان فشار آتش دشمن زیاد است. مظلومیت زیاد است. هرچقدر که فشار دشمن زیاد باشد ما باید خرمشهر را حفظ کنیم. اگر ما دست از دفاع بکشیم و به آن طرف پل برویم، عراق راحت می آید و خرمشهر و آبادان را می گیرد و سپس خوزستان را تصرف می کند. شیخ بچه ها را آگاه کرد و با روح بزرگ خودش چنان در کالبد افسرده و پژمرده بچه ها دمید که آن ها را مجدداً آماده ی رزم کرد. شیخ بچه ها را به سمت محورهای جنگ هدایت کرد و آن دلاورمردان با دشمن بعثی، که تا بن دندان مسلح بود، مردانه جنگیدند.

همراهی تا آستان الهی
بیست و دوم مهرماه ۱۳۵۹ ش نزدیکی های مسجد جامع ایستاده بودیم. که یکی با وانتی امد و گفت: شیخ، یک شهید آورده ام. او را شناسایی نمی کنی؟ شیخ شریف، دهان آن شهید را بوسید و گریه کرد. گفت: این را می شناسم. شیخ، مشخصات آن شهید را روی کاغذ نوشت و روی بدنش گذاشت. بعد به راننده گفت: او را به سردخانه تحویل بده. شیخ وقتی به یک شهید می رسید من به چهره اش نگاه می کردم که عکس العملش چیست؟ می دیدم که چهرۀ شیخ عوض می شود. قطرات اشک از چشمانش جاری می شد. ولی وانمود می کرد که گریه نمی کند. می ترسید که باعث ضعف شود. هنگامی که یکی از بچه ها شهید می شد شیخ می گفت: ای کاش من به جای او بودم.
شریف، شیخ  شهید شهرمان (خرمشهر) را به یاد می آورم که بر جنازه ی هر شهیدی فرود می آمد، می بوسیدش، چشم های بازش را می بست، چفیه ی خونینش را از گردنش باز می کرد و صورتش را می پوشاند.

شناسایی شهدا
یک روز خواهری به نام علویه زهرای حسینی که هم پدر و هم برادرانش شهید شده بودند، آمده بود و با پرخاش به شیخ شریف گفت: آقای شریف چرا نشسته ای؟ سگ ها در جنت آَباد (قبرستان فعلی خرمشهر) اطراف جنازه شهدا را گرفته اند. ایشان با خونسردی و با حوصله برخورد کردند و چند بیل و کلنگ به برادران دادند که بروند و شهدا را دفن کنند. شیخ اهل پرخاش نبود و بسیار صبور بود.
بچه ها که به شهادت می رسیدند، آنها را در خانه های اطراف مسجد جامع می گذاشتند. خود شیخ شریف می رفت و آن ها را شناسایی می کرد. اسامی آنها را می نوشت و روی لباس آنها می گذاشت یک لیست بزرگی هم داخل جیپ شیخ بود که اسامی تمامی شهدا، اسم و شهرت و تاریخ شهادت آنها در آن می نوشت و داخل جیبش می گذاشت.
در یکی از شب های آخر مقاومت، ما دیدیم شیخ شریف خیلی ناراحت است. بچه ها پرسیدند: حاج آقا چرا این قدر ناراحتی؟
شیخ گفت: نمی دانم. بچه ها دوست نداشتند. ناراحتی شیخ را ببینند. لذا مجدداً با شیخ صحبت کردند. گفتند: آقا شیخ، از چی ناراحتی؟ شیخ شریف گفت: ناراحتم از این که شماری از بچه ها واقعاً خسته هستند و یک روز است که چیزی نخورده اند. می بینم که غذای بچه ها نانهای کپک زده است. من الان در فکر این بچه ها رفته ام، که این بچه ها چه می کنند؟ چه روحیه ای دارند؟ در موقع جنگ، نان کپک زده؟ من ناراحتم برای این ها.

مظلومیت شهر
شیخ همین طور که صحبت می کرد، از مقابل خانه ای عبور کردیم، صدای ناله ای شنیدم. شیخ شریف گفت: بچه ها در را باز کنید. ما در را باز کردیم. با توجه به این که مدتی از جنگ گذشته بود، ما فکر نمی کردیم، کسی در خرمشهر مانده باشد. وقتی به داخل منزل رفتیم با کمال تعجب دیدیم یک پیرمرد و یک پیرزن مسن که هر دو نیز نابینا بودند، در آن جا هستند. پیرزن پایش ترکش خورده بود. این دو در این مدت از همدیگر پرستاری می کردند. وقتی این دو داستان خودشان را برای شیخ نقل کردند. ما دیدیم شیخ نشست و همین طور اشک می ریخت و گریه کرد. یک باره آن زن گفت: من تشنه ام و آب می خواهم. شیخ شریف با آن بدن ضعیفش دوید، سمت اتاق بغلی و کاسه ای پیدا کرد و گفت: بیا برویم آب بیاوریم. ما دیدیم شیخ شریف از کنار مسجد جامع رفت کنار رود و دامن قبا را بالا زد و برای آوردن آب پایین رفت. آب ها آلوده به نفت بود. شیخ با دست آب را به هم زد. بعد کاسه را آب کرد و به سمت خانه ی آن زن دوید. آن پیرزن آخرین جرئه ی آب را خورد و به خیل شهدا پیوست. ما او را روبروی مسجد جامع بردیم و در کنار دیگر شهدا گذاشتیم.

شیرینی شهادت
بعد از این که در آن پاسگاه، سرپایی چند لقمه ی غذا (سیب زمینی کوبیده با گوجه) خوردم، مجدداً همراه شیخ به سمت خرمشهر حرکت کردیم. در بین راه شیرینی خودش را که در پاسگاه به او داده بودند و نخورده بود از جیبش در آورد، و به من گفت: این شیرینی را بخور. گفتم: من شیرینی خودم را خورده ام، این مال شماست. (شیخ شریف در آن ساعت خنده ها و شوخی هایش با من زیاد بود، تا آن موقع سابقه نداشت که با من یا کس دیگری شوخی یا مزاح کند) شیخ، دست در گردن من انداخت و شیرینی سهمیه خودش را به من داد و گفت: این شیرینی شهادت من است. انشاءالله به خواست خدا، اگر سعادت داشته باشم، امروز یا فردا به شهادت می رسم. از شما می خواهم که اگر من رفتم و تو زنده ماندی و احتمال می دهم که تو زنده بمانی، مواظب بچه ها باش!
چون پسر بزرگش محمد محسن مجروح و در آبادان بود و ایشان با این که مجروح بود، برای حمل شهدا و مجروحان و کمک رسانی یک خودرو وانت در اختیارش بود و پسر دیگرش محمد سعید هم در خرمشهر حضور داشت. من فکر کردم که بچه های خودش را می گوید. لذا گفتم: آقا کدام بچه ها؟ گفت بچه های گروه الله اکبر را می گویم! ۱۵ دقیقه بعد از این قضیه من و شیخ شریف اسیر عراقی ها شدیم.

وعده ی بهشت
معدود خودروهای امداد و پشتیبانی، در رفت و آمد در خیابان چهل متری به حمایت اندک خود از رزمندگان و انتقال شهدا و مجروحان ادامه می دهند. شیخ شریف با تلاش خستگی ناپذیر خود، در حالی که چند شبانه روز است که خواب را بر خود حرام کرده، با تردد بین رزمندگان و رساندن آب و غذا و مهمات، آنها را به ایستادن تشویق می کند، مواضع دشمن را نشان می دهد و فریاد می زند: بشتابید به سوی بهشت و نیز به تلاش خود برای برگرداندن افراد گریزان ادامه می دهد. او گاهی به کنار پل خرمشهر آمده، به آن هایی که قصد خروج دارند، التماس می کند. تو را به خدا، تو را به امام، تو را به قرآن بایستید. ما، یا مثل امام حسین (ع) شهید می شویم و زیر بار ذلت نمی رویم یا پیروز می شویم.
با توجه به این که شیخ شریف به ایام شهادتش داشت نزدیک می شد صحبت هایش با نیروهایی که در برابر دشمن مقاومت می کردند در رابطه با جهاد، شهادت و حفظ عزت اسلام و رسیدن به لقاء الله بود. شیخ شریف در این خصوص به گونه ای صحبت می کرد، گویا همه چیز را به عینه مشاهده می کند. وقتی که شیخ شریف می گفت:
دوستان این جا به لقاء الله و بهشت نزدیک می شوید. این جا باید خود را بسازید. بچه ها استنباطشان این بود که شیخ خودش را در بهشت می بیند.
یعنی با تمام وجود و توان و از ته دل صحبت و موعظه می کرد. سخنان شیخ چنان در دل بچه ها اثر می گذاشت، که در اوج گلوله باران خرمشهر، بچه ها هیچ احساس نمی کردند یعنی قدم به قدم و وجب به وجب در خرمشهر گلوله می بارید. آن قدر آتش شدید بود، که صحنه های قیامت را در اذهان زنده می کرد، ولی چون بچه ها از طرف شیخ، تغذیه روحی و معنوی می شدند بچه ها اصلاً احساس نمی کردند. گویا که اصلاً گلوله ای نمی آید.

آخرین مقاومت
بیست و چهارم مهر ۱۳۵۹ با گذشت ساعاتی از روز، در حالی که مدافعان خرمشهر با وجود قلت عده وعده به مقابله مشغولند. یگانی از نیروهای دشمن با راهنمایی ستون پنجم غافلگیرانه، خود را به خیابان چهل متری رسانده، با استقرار تیر بار در چند نقطه و موضع گیری تک تیراندازان در ساختمان های مسلط بر این خیابان محور مرکزی شهر و اصلی ترین راه پشتیبانی و تردد نیروهای درگیر در کوی طالقانی (سمت شمال چهل متری) کوی بندر و استادیوم (سمت چهل متری) را می بندد. نیروهای دشمن با کمین در نزدیکی خیابان چهل متری ماشین ها و افرادی را که از این مس یر به سمت نقاط درگیری می روند یا از نقاط درگیری به سمت پل خرمشهر برمی گردند، به دام انداخته، از نزدیک زیر رگبار می گیرند. مهاجمان  پس از تیراندازی به سوی ماشین ها و انهدام آنها، به سراغ سرنشینان می روند. اگر کسی زنده مانده باشد، او را وحشیانه به شهادت می رسانند.

در میان معرکه
در ۲۴/۷/۱۳۵۹ش … شب تا صبح همراه شیخ شریف در کوچه و خیابان در اطراف شاه آباد قدیم، پشت پلیس راه با عراقی ها درگیر بودیم. صبح که شد از عراقی ها خبری نبود. ما خیال کردیم که آن ها عقب نشینی کرده اند. در صورتی که در خانه ها کمین کرده بودند. عراق نیروهای زبده اش را وارد میدان کرده بود. آن ها بدون داد و فریاد و با حرکت دست با یکدیگر ارتباط برقرار می کردند.
با توجه به قضایایی که در حضور بنی صدر پیش آمد، من به شیخ گفتم: مقاومت دیگر فایده ای ندارد. شیخ گفت: تو که می گفتی نمی ترسم! تو هم جا می زنی؟ ما همراه شیخ به طرف مسجد جامع رفتیم. شیخ نیروهای تازه نفس را فرستاد به محل درگیری تا نیروهایی که تمام شب را جنگیده بودند لحظاتی استراحت کنند، شهدا و مجروحین را نیز به همراه خود بیاورند.

و اینک خونین شهر
در روز ۲۴ مهرماه سال ۱۳۵۹ ش از ساعت ۳۰/۸ دقیقه صبح تا ساعت ۴۵/۱۲ در اطراف خیابان چهل متری از درگیری  تن به تن دیگر خبری نبود و فقط آتش باران سلاح های سنگین و خمسه خمسه بود.
به گونه ای که یک متر در یک متر گلوله های سنگین به زمین اصابت می کرد و عراقی ها خودشان را برای حمله نهایی بعدازظهر آماده می کردند. ما از همه چیز بی خبر بودیم؛ به این علت که ما حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر در کنار شیخ شریف بودیم و دیگر نیرویی نداشتیم که برای استراق سمع به جلو بفرستیم. ما در نظر داشتیم به هر شکل که شده حداقل دو روز دیگر خرمشهر را حفظ کنیم. برای این که در روز بیست یا ۲۱ مهر بود که بنی صدر در حضور شیخ شریف و جهان آرا، فرمانده ی سپاه وقت، و سرهنگ رضوی فرمانده ی ناحیه ژاندارمری وقت، قول داد که تا در دو روز دیگر لشگر ۷۷ خراسان را وارد عمل بکند؛ که نکرد و از ساعت ۳۰/۱۲ دقیقه به بعد و در واقع بعد از شهادت شیخ شریف و یارانش آتش دشمن شدت بیشتری پیدا کرده بود. بعثی های سفاک چنان کردند که خرمشهر، خونین شهر نام گرفت.
در آن روز نیروهای مهاجم بعثی در ستون های متعدد و از محورهای مختلف با پشتیبانی آتش بی سابقه و انبوه نیرو و تجهیزات پیشرفته و خیانت ستون پنجم (منافقین و برخی افراد خلق عرب) با هدف اشغال و تسلط بر پل خرمشهر در می آمدند و تا نزدیک فلکه ی فرمانداری، پیش می رفتند. مقاومت مدافعان و انگیزشی که از شهادت شیخ شریف در نیروها پدید می آید، باعث می شود که خرمشهر از سقوط حتمی نجات پیدا کند و خون پاک مجاهدان اسلام خرمشهر را به خونین شهر تبدیل می کند.
صبح روز ۲۴ مهرماه ۱۳۵۹ ش آخرین باری بود که من (کرمی) شیخ شریف را در مسجد جامع دیدم. ایشان دستور داده بود که همه خانم ها شهر را ترک کنند. بعضی از خانم ها مقاومت می کردند. شیخ فریاد می زد که بگویید: خانم ها بروند. آخرین نفرات خانم ها که مانده بودند. ایشان آنها را داخل ماشین گذاشت و به آبادان منتقل کرد و تا همه خواهران را نفرستاده بود از مسجد جامع تکان نخورد.
دستور پیش روی یگان ها به سوی شهر خرمشهر در روز ۲۴ مهرماه ۱۳۵۹ ش داده شد. خیابان چهل متری به عنوان خیابان مرکزی و شاخص تقسیم محورها و نیروها قرار گرفت.

اوج وحشیگری
در ۲۴/۷/۱۳۵۹ ش با گذشت ساعاتی از روز، در حالی که مدافعان خرمشهر با وجود قلت عده و عده به مقابله مشغولند. یگانی از نیروهای دشمن با راهنمایی ستون پنجم غافل گیرانه خود را به خیابان چهل متری رسانده، با استقرار تیربار  در چند نقطه و موضع گیری تک تیراندازان در ساختمان های مسلط بر این خیابان، محور مرکزی شهر و اصلی ترین راه پشتیبانی و تردد نیروهای درگیر در کوی طالقانی (سمت شمال چهل متری) کوی بندر و استادیوم (سمت چهل متری) را می بندد. نیروهای دشمن با کمین در نزدیکی خیابان چهل متری ماشین ها و افرادی را که از این مسیر به سمت نقاط درگیری می روند یا از نقاط درگیری به سمت پل خرمشهر برمی گردند، به دام انداخته، از نزدیک زیر رگبار می گیرند. مهاجمان پس از تیراندازی به سوی ماشین ها و انهدام آن ها، به سراغ سرنشینان می روند. اگر کسی زنده مانده باشد، او را وحشیانه به شهادت می رسانند. حتی در دهان بعضی ادار می کنند. در این قضیه تنها کسی که به طور وحشیانه ای به شهادت می رسد، شیخ شریف بوده و شکر خدا بقیه نجات پیدا می کنند، از جمله یکی از خواهران و دو نفر از برادران ناظر این جنایت بوده اند، تا روایتگر این صحنۀ خونین باشند.

تلاش برای یک تماس
ساعت حدود ۴۵/۱۲ دقیقه بود که به پل خرمشهر رسیدیم. به یکی از برادران به نام بهمن مظاهری، که از سپاه هندیجان اعزام شده بود، برخوردیم و با او احوال پرسی کردیم.
در همان روز ۲۴ مهر ۱۳۵۹ ش عراق با سلاح های سنگین و توپخانه و خمسه خمسه، حمله بسیار سنگینی به خرمشهر کرد. نیروها داشتند از پل خرمشهر عبور می کردند و به طرف آبادان می رفتند. شیخ شریف قبل از پل خرمشهر ایستاد و تمام نیروها را دعوت به بازگشت می کرد. شیخ فریاد می زد که برگردید و آماده باشید کجا می روید؟ خرمشهر تنها می ماند. شیخ گفت: من با امام تماس گرفته ام. من به امام گفته ام: دفاع می کنیم. شیخ به ما گفت: ما باید از خرمشهر دفاع کنیم.
ما تا آخرین نفس می جنگیم و تا آخرین نفر این جا مقاومت حالت و چهره ی شیخ شریف و آن حرارت و آن شوری که داشت واقعاً وصف ناپذیر است. شیخ با چه عشق و ارادت و علاقه ای از امام سخن می گفت و برای مبارزه دیگران را ترغیب و تشویق می کرد. یادم هست، شیخ شریف سوار ماشین شدند و گفتند: ما می رویم و از خرمشهر دفاع می کنیم.

اسارت شیخ
بعد با شیخ از پل گذشتیم و داخل خرمشهر شدیم. میدان فرمانداری را که دور زدیم. یک تانک آنجا بود ما به علامت پیروزی انگشتانمان را بالا بردیم و سلام کردیم. آن ها هم جواب سلام ما را دادند. ما در خرمشهر تجهیزات نظامی نداشتیم. عدوات جنگی ما عبارت بود از دو یا سه تانک فاقد مهمات سه یا چهار قبضه آر. پی. جی ۷ و یک قبضه خمپاره اند از ۶۰ میلیمتری و تعدادی اسلحه ی ژ . ۳ و یک ام یک استفاده از سلاح ام یک خود حکایتی دارد؛ گاهی مجبور بودیم که با پا روی گلنگدن می رفتیم تا یک گلوله شلیک کنم و بعضاً از تکاوران عراقی کلاش های تاشو غنیمت گرفته بودیم. بعضی از افرادی که کار با آنها را بلد بودند. به دیگران هم یاد می دادند. داخل خیابان چهل متری که شدیم، شیخ شریف گفت: می ترسم خرمشهر سقوط کند و ما نزد مردم شرمنده شویم. در خیابان چهل متری نزدیکی های مقر گروه الله اکبر (مدرسه استثنایی سابق و بنیاد شهید فعلی) چند نفر سرباز دیدیم. اول خیابان کردیم ایرانی هستند. بلافاصله به من ایست دادند و گفتند: قف! به شیخ شریف گفتم: این ها عراقی ها هستند. شیخ شریف گفت: با سرعت برو! و من پدال گاز را فشار دادم. سرعت ما روی نود کیلومتر بود، که ما را به رگبار بستند. حدود چند گلوله به گردن و بدن شیخ و یک گلوله هم به زانوی من اصابت کرد. تعادلم را از دست ندادم. شیخ شریف دست به اسلحه برد اما فرصت نشد.
در همین زمان یک گلوله آر. پی . چی .۷ به چرخ عقب ماشین اصابت کرد و منفجر شد. کنترل ماشین از دست رفت. ماشین واژگون شد و بعد از دوبار غلتیدن روی سقف به جدول کنار بلوار اصابت کرد و باز هم به حالت اول برگشت. ما تا خودمان را از ماشین بیرون کشیدیم. مخصوصاً شیخ شریف با آن حالش عراقی ها از داخل خانه ها بیرون دویدند چهار ـ پنج نفر به سراغ من آمدند. یک عده عراقی هم به سراغ شیخ شریف رفتند. عراقی ها بیشتر متوجه شیخ شریف بودند تا من. خیلی خوشحال بودند که شیخ شریف را اسیر کرده اند. خیال می کردند، امام خمینی را اسیر کرده اند. آنها اطراف شیخ را گرفته بودند و حوسه (رقص) می کرندند. و فریاد می زدند: اسرتاالخمینی! اسرتاالخمینی! ما یک خمینی را اسیر کرده ایم. آنها مرا به باد کتک گرفتند. من سه ـ چهار متر با شیخ فاصله داشتم. نگرانش بودم. تمام حواسم به او بود. شیخ فقط می گفت:
الله اکبر ـ لا اله الا الله … استقامت، پایداری، شجاعت و مردانگی شیخ شریف در مقابل عراقی ها در آن لحظه، انگیزه و جرئتی وصف ناپذیر در من ایجاد کرد. گرچه مجروح بودم، آن ها بینی و کتفم را هم شکستند. اما موفق نشدند، زبان مرا باز کنند! و بفهمند من، عربم یا عجم.

در دست دژخیم
در عین حالی که چندین گلوله به بدن شیخ شریف اصابت کرده بود، و خونی که از بدنش می رفت و به خاطر بی خوابی، شب ها و روزهای گذشته و تلاش های خستگی ناپذیر و مجاهدت ها و سلحشوری ها و سخنرانی های پی در پی و گرسنگی و تشنگی دیگر رمقی برایش نمانده بود و با توجه به این که من و شیخ هر دو زخمی بودیم و خون زیادی از بدن شیخ رفته بود، لذا هر دو به شدت تشنه بودیم. با این حال حدود ده نفر شیخ شریف را می زدند. شیخ تکبیر (الله اکبر) می گفت و آنها را می زدند. با این که شیخ مجروح بود، آنها می زدند و روی زمین می کشیدند. شیخ چون کوه سرپا ایستاده بود. عراقی ها همانطور که اطراف شیخ شریف (می رقصیدند) حوسه می کردند، عمامه ی شیخ را برداشتند و به زمین انداختند و فریاد می زدند؛ اسرنالخمینی، اسرنالخمینی، (ما یک خمینی را اسیر کردیم) شیخ شریف، در آن ساعت نتوانست از اسلحه استفاده کند، ولی از زبانش استفاده کرد. با همان وضعیت که در کنار ماشین ایستاده بود، به زبان عربی فصیح فرمود: خمینی. حسین زمان و صدام یزید. زمان است. از زیر پرچم یزد بیرون بروید و زیر پرچم خمینی قرار بگیرید.

صحنه ی شهادت
در آن لحظه یکی از عراقی ها، که فرمانده ی آن ها نیز بود. شخص سیه چهره، قد بلند، تنومند و بسیار ورزیده بود. با سر نیزه ی کلاشینکف به طرف شیخ شریف حمله ور شد. سر نیزه را در شقیقه ی شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه ی استرجاع (انالله و اناالیه راجعون) و تکبیر (الله اکبر) شنیده شد.
آن سفاک با همان سرنیزه، کاسه ی سر شیخ را برداشت. مغز سر شیخ نمایان شد. و روی آسفالت گرم خیابان خرمشهر افتاد و متلاشی شد. و محاسنش به خون سرش رنگین شد، و بعد بدن مقدسش به آرامی به حالت نشسته کنار ماشین افتاد. این آخر کار نبود، بعثی های جنایتکار در اطراف بدن مقدس شیخ شریف به رقص و پای کوبی پرداختند و می گفتند:
قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی ما یک خمینی را کشتیم….
وقتی عراقی ها جمجمه ی سر شیخ شریف را برداشتند. با سر نیزه با عمامه اش بازی می کردند و عمامه اش را با دست در هوا می چرخاندند، و با رقص و پای کوبی همان شعار را تکرار می کردند.
آنها پای آن شهید را گرفته و در خیابان می کشیدند. گاهی با لگد به بدنش می زدند، و اهانت می کردند من با دیدن این صحنه ها درد خودم را فراموش کردم. کتف مرا شکستند، دردم نگرفت، ولی لگدهایی که به جنازه ی شیخ شریف می زدند، برایم دردناک تر بود. گویی لگدهایشان بر قلب من فرود می آمد. آن ها بدن شیخ شریف را مثله کردند و روی زمین می کشیدند. هرکس می آمد لگدی به بدنش می زد و دشنام می داد. بعد عمامه را به گردن شهید بستند و او را از ساختمان دو طبقه ای که در خیابان چهل متری خرمشهر بود، آویزان کردند.
کارهایی که عراقی ها با شیخ شریف کردند یک هزارم آن را با من انجام ندادند. آن روز واقعاً روز خونینی بود و برای همین روز ۲۴ مهرماه ۱۳۵۹ ش روز خونین شهر نام گرفت. من هر وقت آن صحنه های دلخراش شهادت شیخ شریف را به یاد می آورم، تا چند روز از آب و غذا می افتم…
کمتر از نیم ساعت از اسارت ما گذشته بود و شیخ شریف شهید و دیگر سد مقاومت خرمشهر شکسته شده بود دیگر کسی نبود که نیرو جمع آوری کند و آنها را تهییج و تشویق به مقاومت کند و برای آن ها آب و غذا و سلاح و مهمات تهیه کند. دیگر کسی نبود که در آخرین لحظه، چشم شهدا را ببندد، بوسه بر چهره ی آنها برند، آن ها را شناسایی کند و اسم آنها را بنویسد.
دیگر شیخ شریف نبود که پای رزمنده خسته را ببوسد. دیگر کسی نبود که پشت دشمن از نام او به لرزه درآید. دیگر شیخ شریف نبود که به محض آمدن به مسجد جامع، رزمندگان اطراف او را بگیرند و یکی بگوید: حاج آقا آب نداریم. دیگری بگوید: غذا نداریم. حاج آقا مهمات نداریم. حاج آقا فلان شهر عراقی ها نفوذ کرده اند، و دارد سقوط می کند و حاج آقا بالای ماشین جیپ برود و یک خطبه داغ و مهیج بخواند و آنها را با خود به پیش ببرد و عراقی ها را به عقب براند و دیگر شیخ شریف نبود که رزمندگان از دیدنش به وجد آیند و روحیه بگیرند و دیگر شیخ شریف نبود…

بعد از شهادت
بعد از شهادت شیخ شریف، پس از آن که مرا کتک زدند و شکنجه دادند و کتفم را شکستند. مرا کنار دیوار نگه داشتند. به گونه ای که پشتم به عراقی ها بود. یکی از آنها به نام عدنان کنار بلوار خیابان چهل متری ایستاده بود. حدود ده ـ پانزده متر بامن فاصله داشت. اسلحه اش را خشاب گذاری  کرد. یکی از آن ها گفت: این را بزن. من هم فکر نمی کردم که مرا بزند. اسلحه را به سمت من نشانه گرفت در حالی که دستش را روی کمرش گذاشته بود با غرور به طرف من تیراندازی کرد. اول پاهایم را نشانه گرفت دوازده گلوله از گردن به پایین به من اصابت کرد. یک گلوله هم که قبلاً به زانوی من اصابت کرده بود. جمعاً سیزده گلوله در بدن من بود. من به زمین افتادم و خون از بدنم جاری بود. در حال جان دادن بودم. که دیدم یک سرباز عراقی از کنار من عبور کرد و لگدی به من زد. خودم را به مردن زده بودم. عراقی دیگری آمد  بر سر و روی من ادار کرد و من تحمل کردم و نفس نکشیدم. آن ها خیال کردند که من مرده ام.

دستیابی به پیکر شیخ
وقتی که شیخ شریف به شهادت رسید. یک تلاطم عجیبی در منطقه به راه افتاد. دشمن پیشروی کرده و جنازه ی شیخ در دست دشمن بود. برادرانی که شاهد بودند و دیده بودند که دشمن جسد مطهر ایشان را به بند کشیده و در بعضی خیابانها کشان کشان برده و حتی به وسیله ی سر نیزه و تیر به بدن مطهر شیخ حمله کرده و این جسم بی جان را بیشتر آغشته به خون کرده بودند. این ها نشانگر عظمت کاری بود که توسط شیخ شریف در خرمشهر انجام گرفته بود. دشمن هم او را خوب شناسایی کرده بود. این جسارت ها به بدن شیخ نشانگر عمق کینه عراقی ها از ایشان بود و همین امر باعث شد که خون رزمندگان به جوش آید. لذا گروه چریکی الله اکبر، که تحت امر آن شهید عزیز بود، به همراهی سایر رزمندگان، حمله گسترده ای را آغاز کردند و جنازه ی مطهر شیخ شریف را از دست عراقی ها آزاد کردند.

راه ناتمام
عصر روز ۲۴ مهرماه ۱۳۵۹ ش من همچنان در کنار پیاده رو خیابان چهل متری خرمشهر افتاده بودم و به خاطر خون زیادی که از من رفته بود، دیگر رمقی برایم نمانده بود از خدا می خواستم که مرا به جمع شهدا ملحق کند، اما تقدیر نه این بود. من عراقی ها را دیده بودم که چگونه در خانه ها سنگر گرفته اند. حدود عصر بود، که صدای تکبیر رزمندگان اسلام را شنیدم. آنها دیگر فرمانده نداشتند.
بعد از شهادت شیخ شریف خودشان عمل می کردند. در آن حال از خداوند کمک خواستم که به من توانایی بدهد. تا مدافعان اسلام را مطلع کنم، که عراقی ها داخل این خانه ها موضع گرفته اند. لذا تمام توان خود را به کار گرفتم، و با کمک خداوند، یک لحظه خودم را حرکت دادم و از زمین بلند کردم، ولی دوباره به زمین افتادم. بعد شنیدم که یکی از برادران گفت: این رضاست. آن ها آمدند که مرا نجات بدهند. با صدای ضعیفی گفتم: که نمی خواهد مرا نجات بدهید. این ساختمان ها را بزنید که عراقی ها داخل این خانه ها هستند. رزمندگان حمله کردند من دیگر نفهمیدم چه شد. بعد هم مرا نجات دادند و به بیمارستان طالقانی آبادان بردند.
بعد از چند روز که حالم بهتر شد، برادران رزمنده به دیدنم آمدند. گفتم: که خدا ترا نگه داشت که به ما بگویی که عراقی ها داخل خانه هستند. در همان روز (۲۴ مهرماه ۱۳۵۹ش) قریب ۶۰۰ ـ ۷۰۰ نفر کشته و به هلاکت رسیدند و اگر آن روز من به شهادت رسیده بودم تمامی نیروها که غافل بودند، به دست عراقی ها به شهادت می رسیدند. و این گونه بود، شهادت مظلومانه ی شهید شریف قنوتی و یارانش که سربازان بی توقع خمینی کبیر بودند.

و سرانجام آرامش
ما به محض این که وارد سردخانه شدیم، امام شهدای خرمشهر را دیدیم که بعد از بیست روز بی خوابی چه راحت کنار یارانش آرمیده. من متوجه سر شیخ نبودم که چه وضعی دارد. مثل این که آن قسمت را نمی دیدم. فقط نگاهم به چهره ی نازنین بابا بود. صورت و محاسن خونین و ارغوانی، لب هایش باز و حالت تبسم داشت. دندان های زیبا، مرتب و سفیدش نمایان بود و حالتی را داشت که گویا در آن لحظات آخر درد زیاد و طاقت فرسایی را متحمل شده. قبای خونین، تنش را به زیبایی پوشانده بود. کفش پایش بود. آن هم خونین بود. نگاه بعدی من به دست راستش بود. مشت گره کرده بود، اما خونین کنارش نشسته بودم. دستش را در دستم گرفته بودم. خم شدم و دست شیخ را بوسیدم. این دست چقدر رنج این روح بزرگ را تحمل کرده بود. چندین بار ناخن های این دست را کشیده بودند. فریاد دژخیمان و ستمگران در گوشم می پیچید! بگو ببینم با خمینی چه ارتباطی داری؟ چرا علیه اعلیحضرت شاهنشاه تبلیغ می کنی؟ به دستور چه کسی به خانواده های زندانیان سیاسی مذهبی کمک می کنی؟ خودت به این کوچکی ولی اسمت (شریف قنوتی). ساواک فارس را به لرزه درآورده. صدای دژخیمی دیگر از پشت بی سیم: آدرس را بنویس بروجرد محله ی ناسک الدین. صدای دیگر از آن طرف بی سیم، مفهوم نیست. تو فقط بنویس شریف قنوتی! آدرس که نمی خواهد این پدر… را همه ی ایران می شناسند. این فلان، فلان شده در همه جای ایران پرونده دارد… نمی دانم چرا گریه ام نمی آمد؟ نگاهی به بدن های مطهر دیگر شهدا (که همه از جوانان سلحشور این مرز و بوم اسلامی بودند)، انداختیم و عرض ادب کردم. جنازه ی شیخ را تحویل دادند.

بدرقه تا بهشت
چون حجم آتش عراق سنگین بود و نیروها درگیر بودند. لذا جمع مشایعت کنندگان شیخ شریف شاید به بیست نفر نرسید. برادران سپاه آبادان در غسال خانه لباس ایشان را بیرون آوردند و چند عکس از جنازه ی مثله شده ی ایشان گرفتند. آن ها مجدداً قبا را به تن ایشان کردند و با همان قبای حاج شیخ عبدالستار اسلامی که چند جای آن سوخته بود و چند جای آن به وسیله ترکش سوراخ شده بود و جای هفت ـ هشت گلوله در آن نمایان بود، شیخ شریف را در جایگاه ابدیش دفن کردند.
ما دقیقاً روحانیت را در سیمای امام تنها جستجو می کردیم. تا قبل از شیخ شریف ندیده بودیم که روحانیت چگونه مبارزه می کند و در واقع همیشه برای ما یک سوال بود در خرمشهر ما به عینه دیدیم که روحانی مثل شیخ شریف با چه رشادتی مبارزه می کند.
در واقع شیخ شریف ما را به روحانیت نزدیک کرد و یک رابطه تنگاتنگ بین ما و روحانیت به وجود آورد. یادم هست که شهید دشتی، که شهردار آبادان بود بعد از سقوط خرمشهر وقتی با ایشان کنار رود کارون نشسته بودیم. با گریه از دلاوری های شیخ شریف یاد می کردند و می گفت: که عجب روحانی ای بود. چقدر با صفا بود. چقدر شجاع بود. ما چنین روحانی تا آن موقع ندیده بودیم. یادش بخیر.

یاد شیخ در اسارت
وقتی که ما در اسارت عراق بودیم، در اردوگاه هر شب جمعه برای شیخ شریف فاتحه می گذاشتیم و هر سال هم برای ایشان و دیگر شهدا سالگرد می گرفتیم، به این شکل که به وسیله پتو مزار شیخ شریف و دیگر شهدا را مانند ۷۲ تن ترسیم می کردیم و شمع هایی که برادران خودشان درست کرده بودند و همچنین خرما، پارچه و شیشه روی این پتوها که به عنوان قبر بودند، می گذاشتیم. بچه ها هم چراغ ها را خاموش می کردند و سینه می زدند و عزاداری می کردند. گویا این که ما روی قبر شیخ شریف نشسته بودیم. نگهبانی هم گذاشته بودیم که به وسیله تکه آینه شکسته نگهبانی می داد.
آخرین نامه شریف قنوتی به پدرش شیخ محمود شریف قنوتی در روز ۱۴/مهر ۱۳۵۹ هـ ـ ش که من (محمد محسن شریف طبع) با آقای رضا آلبوغبش شیخ شریف را همراهی می کردیم و ایشان نیز برای بردن سلاح به گارد ساحلی خسرو آباد رفته بودند. تا مهمات آماده شد ایشان این چند سطر را نوشتند.

بسمه تعالی
سرور گرام (گرامی) و دعا کننده عزیز و والد محترم و والده معظمه و برادران و خواهران و بستگان ایدکم الله تعالی.
پس از عرض سلام و سلامتی وجود مقدسشان را از خداوند متعال خواستار و امیدوارم که در تمام امور موفق باشید.
باری عرض من که به حضورتان تقدیم می دارم این که با حالتی در کمال آرامش که ستاد تدارکات را در بروجرد فراهم با همکاری بسیاری از مردم بروجرد موفق شده ۲۱ کامیون آذوقه مختلف به خرمشهر و ۶ کامیون به غرب و خود نیز احساس وظیفه نموده و در جبهه جنگ مانده و تا حد امکان فرماندهی را به دست گرفته و الان برای تحویل مهمات آمده وقت را غنیمت شمرده این چند کلمه را تقدیم و تقاضا دارم که دعا در موفقیت بفرمایید. سلام مرا به همه ابلاغ و ضمناً لایلزم که بخواهید که به دیگران فرموده باشید و حتی از خدا بخواهید که آرزوی سالیان دراز که (الشهاده) باشد نصیبم شود. باری اگر در پشتیبانی امکان های لازم فراهم شود امید آن که توفیق هرچه زودتر بهره ما گردد و به حمدالله دشمن را فرسوده کرده و تانک های آنها را سرنگون در حالی که صدام ملعون از هر طرف کمک می گیرد ولی شیردلان و قهرمانان جمهوری اسلامی جز از خدا و امام زمان و شجاعت نائب الامام خمینی از جایی نصرت ندارند و حتما الفتح لامل القبله ـ هم اکنون دلیران اسلام کشته می دهند و با خون خود اسلام عزیز را سیراب می کنند و خصم مردود را در هم می کوبند و باید دانست که اگر خدای ناخواسته پیشروی انقلاب متوقف شود ـ باید دانست سیر نزولی در جوامع بشری پیموده خواهد شد و اگر با این شهامت پیشروی نماییم.
انشاء الله هرچه زودتر پرچم توحید بر کاخ کرملین و کاخ سفید و الیزه بالا خواهد رفت و صدای دل انگیز الله اکبر همه را شاد خواهد نمود. آفرین بر حماسه آفرینان راه آزادی در زیر پوشش قرآن و رهبری امامان هدایت و ارزندگی.
خداوند شما را توفیق عنایت فرمایید. والسلام علیکم. به خاطر اینکه گلایه … وظیفه ام اطلاع بود. الحقر محمد حسن شریف     امضاء۱۴/۷/۱۳۵۹
منبع:”نفر هفتادوسوم”نوشته ی عبدالرضا سالمی نژاد،نشر شاهد،تهران-۱۳۸۶

آثارباقی مانده از شهید
شریف قنوتـی در دوران حضور خود در جبهـه ، ده روز پیش از شهادتش ، نامه ای به خانواده اش نوشت که می توان آن را آخرین نامه و یادداشت وی تلقی کرد . این نامه در شرایطی نوشته شده که وی برای بردن سلاح به گارد ساحلی خسروآباد رفته بود و منتظر بود رزمنده ها سلاح ها و مهمات را به ماشین وی انتقال دهند . او در نامه مزبور ضمن تشریح فعالیت هایش در جبهه های نبرد از والدینش خواسته است برای رسیدن او به شهادت ، که آرزوی سالیان دراز اوست ، دعا کنند . با توجه به اهمیت نامه مزبور در این بخش متن آن می آید :
« بسمه تعالی . ۱۴ / ۷ / ۵۹ . سرور گرام دعاکننده عزیز والد محترم و والده معظمه و برادران و خواهران و بستگان ایدکم الله تعالی . پس از عرض سلام سلامتی وجود محترمتان را از خداوند متعال خواستارم و امیدوارم که در تمام امور موفق باشید . باری عرض من که به حضورتان تقدیم می دارم این که با حالتی در کمال آرامش که ستاد تدارکات را در بروجرد فراهم با همکاری بسیاری از مردم موفق شده ۲۱ کامیون آذوقه مختلف به خرمشهر و ۶ کامیون به غرب و خود نیز احساس وظیفه نموده و در جبهه جنگ مانده و تا حد امکان فرماندهی را به دست گرفته و الآن برای تحویل مهمات آمده وقت را غنیمت شمرده این چند کلمه را تقدیم و تقاضا دارم که دعا در موفقیت بفرمایید و سلام مرا به همه ابلاغ و ضمناً بخواهید دیگران [ دعا کنند و شما هم ] از خدا بخواهیـد که آرزوی سالیـان دراز من که ( الشهـاده ) باشد نصیبم شود . باری اگر در پشتیبانی امکان های لازم فراهم شود امید آنکه توفیق هر چه زودتر بهره ما گردد و بحمدالله دشمن را فرسوده کرده و تانک های آن ها را سرنگون در حالیکه صدام ملعون از هر طرف کمک می گیرد ولی شیردلان و قهرمانان جمهوری اسلامی جز از خدا و امام زمان و شجاعت نائب الامام خمینی از جائی نصرت ندارند و حتماً الفتح لأهل القبله – هم اکنون دلیران اسلام کشته می دهند و با خون خود اسلام عزیز را سیراب می کنند و خصم مزبـور را درهم می کوبند و باید دانست که اگر خدای ناخواسته پیشروی انقلاب متوقف شود باید دانست سیر نزولی جوامع بشری پیموده خواهد شد و اگر با این شهامت پیشروی نماییم هر چه زودتر پرچم توحید بر کاخ کرملین و کاخ سفید و الیـزه بالا خواهد رفت و صدای دل انگیـز اسـلام همه را شادمان خواهـد نمود . آفرین بـر حماسـه آفرینان راه آزادی در زیر پوشش قرآن و رهبری امامان هدایت و ارزندگی . خداوند شما را توفیق عنایت فرماید . والسلام علیکم الاحقر محمدحسن شریف » .

سقوط مرگ
آنانی که با جغرافیای خرمشهر آشنایند می دانند که بندر ( گمرک ) تقریباً در مرکز خرمشهر قرار دارد . بندر و گمرک خرمشهر به لحاظ دارا بودن انبارهای متعدد و وجود کالاهای وارداتی بسیاری که در آن انباشته شده بود ، وضعیت پیچیده ای داشت و پس از ورود نیروهای مهاجم به آنجا دفاع و درگیری در آن مشکل بود . اگر گمرک از سوی عراقی ها اشغال می شد آنها از طرف شرق رودخانه می توانستند کنار پل نیروها را دور بزنند و شهر را به تصرف کامل درآورند . وضعیت بسیـار خطرنـاک و حسـاسی بود ، شهر زیر آتش شدیـد دشمن قرار داشت . در آن لحظـه های سخت جنگ و درگیری خطابه های شریف قنوتی بسیار مؤثر بود . او در آن لحظات بالای سقف اتومبیلی رفت و با ایراد خطابه ای دلنشین و در عین حال بسیار غرّا ، نیروها را به حفظ آرامش و مقاومت در برابر عراقی ها فراخواند . آتش شدید دشمن همه جا را فراگرفته بود ، اما شیخ سخنرانی می کرد و رزمنده ها هم به دقت گوش فرامی دادند . او در فرازی از سخنانش گفت : این دروازه گمرک دروازه بهشت است . هر کسی می خواهد به بهشت برود ، باید از این دروازه عبـور کند . اگر می خواهیـد به بهشت بروید ، اگر می خواهید خدا را ملاقات کنید ، اگر می خواهید ائمه اطهار را ملاقات کنید ، دروازه بهشت همین دروازه گمرک خرمشهر است . الآن اگر به عقب برگردید و عقب نشینی کنید ، فردا فرزندان شما به شما به عنوان کسانی که قهرمان بوده اند نگاه نمی کنند . بیایید بجنگیم و از ناموس خودمان دفاع کنیم . همه تهییج شدند و شیخ را همراهی کردند و او به عنوان فرمانده جلوی نیروها حرکت کرد . آن روز با رشادت رزمندگان اسلام ، عراقی ها از دروازه گمرک عقب نشینی کردند .


مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: