آخرین اخبار
کد خبر: ۴۱۳۸۹
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۲
عملیات رمضان به شدت مجروح شد. بیست روز بیهوش بود. روز بیستم دکتر باقر را معاینه کرد و گفت شهید شد!بیایید تا گواهی فوت بنویسم و او را به سردخانه ببرید. با دکتر رفتم. چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق دکتر شد و با هیجان گفت....
به گزارش تنویر شهید سید محمدباقر دستغیب درسال 1341 در شیراز به دنیا آمد ودر تاریخ 4 دیماه سال 1365 در شلمچه عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.

در ادامه بخشی از خاطرات همرزمان و مادر شهید آمده است:

عملیات رمضان به شدت مجروح شد. بیست روز بیهوش بود. روز بیستم دکتر باقر را معاینه کرد و گفت شهید شد!

بیایید تا گواهی فوت بنویسم و او را به سردخانه ببرید. با دکتر رفتم. چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق دکتر شد و با هیجان گفت:دکتر اقای دستغیب نشسته و میگه گشنمه!

دکتر باور نکرد.

مادر مجروحی که تختش کنار تخت سید باقر بود اظهار داشت: شما که رفتید نگاهی به پسرم که بیهوش بود کردم و گفتم یا امام حسین پسر من رو هم یا شفا بده یا ببر پیش خودت!

بعد خوابم برد. که در خواب دیدم اقا امام حسین(ع) وارد اتاق شدند. قبل از اینکه پیش من بیایند فرمودند اول برم پیش سید باقر دست سید باقر را گرفتند و فرمودند سید تو خوب شدی بلند شو...

قبل از اینکه به تخت پسر من برسد پرستار صدایم زد و گفت بلند شو اینجا جای خواب نیست.

بلند که شدم دیدم سید باقر نشسته و پسرم شهید شده!

**************



سال ۶۲ بود. قرار بود صبح به منطقه عملیاتی اعزام شویم, بچه ها همه استراحت می کردند. پتو را روی سرم کشیده بودم صدایی شنیدم. سید باقر بود. روضه اباعبدالله می خواند..

خوابم برد. یکی دو ساعت بعد دوباره از صدای نجوایش از خواب پریدم.گفتم سید بس است, بخواب...
با چشم پر اشک گفت الان وقت خواب نیست, ما باید برای عملیات اماده شویم, با یاد حسین(ع) باید روحیه خودمان را بسازیم.
 
**************

عملیات والفجر ۸ بود. دیدم چفیه ای به پهلو بسته. گفتم داداش این چیه؟!
 گفت «دیدم پهلویم میسوزه این را بستم»
به زور چفیه را باز کردم، ترکشی به اندازه کف دست پهلویش را شکافته بود. با زور و التماس بردمش بهداری.
یکبار هم ترکش به سرش خورده بود. برای درمان رفت المان، گفته بودن با این ترکش محاله الان زنده باشه!
بهش دست نزدن. امد شیراز آن را در آورد.
 
**************

ساعتی تا کربلای ۴ مانده بود. سید باقر صدام زد. با سید محمد کدخدا بود. شدیم سه سید محمد. گفت سید محمد نگذار امشب جنازه من رو زمین بمونه!
اشکم جاری شد. گفتم چی می گی, نگو این جور. 
دوباره تکرار کرد و بار سوم.
همان شب شهید شد. رفتم تعاون. سرم را رو سینه اش گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم.
 
**************

قبل از کربلای ۴بود. بیرون بودم, برگشتم خانه. تا وارد شدم, بچه های کوچکم به سمتم دویدند و با بغض گفتند بابا, سید باقر امد خداحافظی، گفت از بابا خداحافظی کنید!
دلم ریخت، گفتم سید باقر هم رفت.

**************

کنار کانال ماهی ایستاده بود. گفته بود بچه ها من پایم را بزارم اون طرف شهید میشوم.

تا از قایق پایش را بیرون گذاشته بود. تیری به سرش خورد و شهید شد. با همان اولین قایق برش گرداندن. رفتم تعاون و با او خداحافظی کردم...
 
**************

رفته بودم حج. همان حج خونین. سرباز های وهابی به هیچ کس رحم نمی کردند. من هم ترسیده بودم و اعمال عرفاتم عقب افتاده بود. پیش از ظهر خوابم برد. هر دو پسر شهیدم امدند کنارم, سید محمد جواد و سید محمد باقر. گفتند مادر نگران نباش و برو. ما کنارت هستیم.

بیدار شدم، اماده شدم برای رفتن. هم اتاقی ها مانعم شدند، گفتم من دلم آرام است، اتفاقی نمی افتد.
نام:
ایمیل:
* نظر: