کد خبر: ۷۸۴۲۸
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۸:۵۷
برخي از بچه ها مشغول نوشتن وصيت نامه و برخي ديگر ذکر و دعا شدند. حالت روحاني به جمع دست داده بود. تعدادي از برادران نماز شب مي خواندند و صداي يازهرا«س» بلند بود.

به گزارش ستاد حفظ و نشرآثار 15 هزار شهید استان فارس ، شهید ناصر هوشیار در دومين روز فروردين 1347 در سياه چادر عشايري در اطـراف «شهرستان فسا» استان فارس به دنیا آمد سرانجام  در تاريخ 30 شهریور ماه سال 1383 به شهادت رسید.

شهید هوشیار شبهای عملیات به صورت ذیل شرح داده است:

ساعت ده شب بود که فرمان آماده باش داده شد. کوله پشتي ها را به پشت بستيم، بندهاي پوتين را محکم کرديم، قمقمه ها را پر از آب و اسلحه ها را خشاب گذاري کرديم. فرمانده ي تيپ در بين گردان ها حضور يافت.

بچه ها در خط منظم ايستاده بودند و با جان و دل به سخنراني فرمانده گوش مي دادند. او گفته بود: «ممکن است خيلي از شما فردا شب در بين ما حضور نداشته باشيد»، همه يکديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيديم.

چند دقيقه استراحت دادند، برخي از بچه ها مشغول نوشتن وصيت نامه و برخي ديگر ذکر و دعا شدند. حالت روحاني به جمع دست داده بود. تعدادي از برادران نماز شب مي خواندند و صداي يازهرا«س» بلند بود. ساعتي گذشت فرمانده دستورات لازم را داد؛ من که به عنوان يکي از فرماندهان گروهان خط شکن بودم، بچه ها را آماده ي حرکت کردم. احساس عجيبي داشتم در آن مسير که حرکت مي کرديم خاطرات زيادي از شهدا در ذهنم تداعي مي شد.

قبل از شروع اين عمليات، جهت شناسايي منطقه و طرح عمليات اين مسير را طي کرده بودم، احساس کردم همه چيز تغيير کرده؛ نخل هاي بي سر و سوخته از بين رفته بودند. هر طرف را نگاه مي کردم خاطره بود و بس!

اشک هايم جاري شد، با خداي خود نجوا و راز و نياز کردم. از روي پل عبور کردم و در کنار دژي که در «عمليات والفجر هشت» خط اول عراق بود مستقر شديم.

پس از گذر از خط پدافندي به ميدان رسيديم و گروه تخريب، کار خود را انجام داده بودند. از ميدان مين گذشتيم.

نيم ساعت بعد دستور آتش داده شد. صداي تکبير بچه ها بلند شد و درگيري بين ما و متجاوزان بعثي شدت گرفت، بعد از آزادسازي چندين کيلومترمربع از خاک کشور، به درياچه ي نمک رسيديم.

عقربه ي ساعت شش صبح را نشان مي داد، هوا کم کم رو به روشنايي مي رفت که بـا حجم سنگين آتش عـراقي ها رو به رو شديم. جمعـي از رزمنـدگان شهيـد و تعدادي مجروح شدند.

در همين حيـن يکي از برادران صدا زد: «منطقه آلوده به مواد شيميايي است». عراقي ها شيميايي زده بودند! ماسک هايمان را بر روي صورت زديم و از آمپول هايي که داشتيم استفاده کرديم.

دو ساعت گذشت، اولين رزمنده را مشاهده کردم که شديداً سرفه مي کرد، ماسکم را به او دادم و با قمقمه ي آبي که داشتم چفيه ي دور گردنم را خيس کردم و روي دهان و چشمم گذاشتم. شدت گاز شيميايي زياد بود به حالت تهوع و سرفه هاي شديد رو به رو شدم؛ چشمانم مي سوخت، دور گردنم تاول زده بود. احساس کردم در آتش مي سوزم. بچه ها تلاش کردند مرا به سمت بيمارستان صحرايي حضرت زهرا«س» حرکت دادند. در بين راه از هوش رفتم و ساعتي بعد که به هوش آمدم صداي ناله و فريادم به آسمان بلند شد، جمعي از بچه ها به شهادت رسيده بودند، امدادگري به من سرم وصل کرد و آمپولي تزريق کرد. چشمانم سياهي مي رفت، سرگيجه داشتم. همه جاي بدنم سوخته بود، حالت خفگي به من دست داد. لحظه اي بعد به ياد بچه ها افتادم. با زحمت از تخت پايين آمدم تا باز به خط مقدم برگردم اما امدادگران مانع شدند ولي به هر طريق بود با آمبولانسي که مجروحين را به عقب انتقال مي داد به جلو رفتم.

در بين راه از اسپري هاي تنفسي استفاده مي کردم و با بي سيم با فرمانده ي گردان تماس گرفتم، ولي ايشان اجازه نمي داد به جلو برگردم.

سرانجام خودم را در بين بچه هاي رزمنده يافتم، دشمن منطقه را شناسايي و زير آتش گرفته بود رزمندگان ما هم پاسخ شديدتر به آن ها مي دادند.

دشمن که تحمل آتش ما را نداشت با گذاشتن تعداد زيادي کشته و مجروح و اسير عقب نشيني کرد. هوا کم کم رو به تاريکي مي رفت و صداي فرمانده ي گردان را مي شنيدم که با علامت رمز، هشدار مي داد مهمات را مراعات کنيد! ساعتي گذشت گروهي از مزدوران بعثي تازه نفس وارد معرکه شدند، همه روي زمين خوابيديم و به يکديگر روحيه مي داديم.

آتش دشمن هر لحظه سنگين و سنگين تر مي شد و مهمات ما به اتمام رسيد.

در کنار من يکي از دوستانم به نام «اکبر» مجروح شده بود و او تنها يک تير خورده بود. با فشار زياد روي پاهايم ايستادم و با زور «اکبر» را بلند کردم و دستانش را دور گردنم انداختم. چند قدم به عقب برگشتم، اما چشم بي رمق من به زمين افتاد، خون زيادي از بدن «اکبر» رفته بود، کمي آب به دهانش ريختم ولي لحظه اي بعد او مرا تنها گذاشت و به شهادت رسيد.

شدّت درد سوختگي و غم بهترين دوستم امان را از من گرفته بود، از هوش رفتم. وقتي چشم باز کردم خود را در بيمارستان صحرايي ديدم. اول فکر کردم اسير شده ام ولي وقتي اطرافم را نگاه کردم عکس امام را بر روي ديوار ديدم. خدا را شکر کردم که اسير دشمن نشده ام، با گذشت روزها مجروحيتم شديدتر و به مرور زمان مقاومت بدنم کمتر مي شد و طي سال هاي سال که که در کنار همسر و فرزندم زنده بودم، سعي کردم روحيه ام را حفظ کنم.

/224224

مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: