کد خبر: ۸۳۱۹۱
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۲
شانزده سالش بود.گفتم برادر هات که جبهه هستن, تو دیگه نرو, بمان و درست را بخوان!چنان عصبانی شد که تا قبل از ان ندیده بودم.
تکلیـــف:
شانزده سالش بود.گفتم برادر هات که جبهه هستن, تو دیگه نرو, بمان و درست را بخوان!

چنان عصبانی شد که تا قبل از ان ندیده بودم. گفت:انها تکلیف خودشان را انجام می دهند, من هم تکلیف خودم را و الان تکلیف من بنا به فرمان امام جبهه است,نه درس خواندن!

کربلای ۸ بود که شهید شد.

خبـــرشهادت:

هنوز خبر شهادت غلامحسین را به پدر و مادر نگفته بودیم.دور از چشم مادر رفتم توی اتاق تا عکسش را پیدا کنم.در باز شد.مادر بی صدا رفت از کیفی, عکسی در اورد گفت این را بزرگ کن,فلان عکاسی, فلان خیابان گرفته.

وقتی هم برای دیدن پیکرش رفتیم, قبل از دیدن,پدر در حیاط معراج به سجده رفت و شکر گفت!

منبع:وبلاگ خاطرات کوتاه کوتاه از شهدای استان فارس

نام:
ایمیل:
* نظر: