گزارش
نشست روشنگری و بصیرتی
نشست
boletنشست روشنگری و بصیرتی
حوزه امام جواد(ع)سرچهان
یادداشت و گفتگو
همیشه پایِ «امام رضا» در میان است!
دل نوشت مسئول سازمان بسیج دانش آموزی استان فارس؛
boletهمیشه پایِ «امام رضا» در میان است!
سالهاست در فضای شهدا هستم و آرزویم شهادت است
مصاحبه با همسر اولین طلبه شهید مدافع حرم محمد مسرور
boletسالهاست در فضای شهدا هستم و آرزویم شهادت است
کد خبر: ۸۵۳۸۳
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۳۹۵ - ۱۱:۴۲
دیدار با خانواده دانش آموز معلم شهید اسد حسین زاده
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی بسیج دانش آموزی استان فارس در لامرد، مدافعان حرم و جبهه مقاومت را زیاد دعا می کرد. حرفهایش از جنس مقاومت و پایداری بود. روح جهاد و مبارزه در رگهایش جاری و ساری بود.
می گفت: اسلام هر جا بخواهد خودم و فرزندانم هستیم.

از فرزندش، شهید اسد برایمان گفت و اینکه خدا او را برای شهادت در شلمچه وکربلای5 نگه داشته بود!

پرسیدم یعنی چه که خدا او را برای شهادت در کربلای 5 نگه داشته بود؟!  چطور؟

گفت: حاج غلام( پدر شهید) در دو سالگی پدرش را از دست داده بود. هیچ چیز از پدر در ذهن نداشت. بچه دار که شدیم نام پدرش ( اسد) را بر فرزندمان گذاشت. اسد بزرگ و بزرگتر که شد، ریش سفیدها به او می گفتند به پدرت بسیار شبیه است. برای همین علاقه اش به اسد بسیار زیاد و دلبسته او بود.

 اسد هم مثل برادر بزرگتر و دیگر همکلاسی ها و دوستانش، هوای جبهه و جهاد به سرش افتاد. پدرش از فرط علاقه وافری که به او داشت، راضی به رفتنش نبود. برای راضی کردن پدرش دست به دامان من شد و من را برای اینکار راضی کرد. البته خودش هم بیکار نمی نشست و دور پدرش، پروانه وار می چرخید.

برای راضی کردن پدرش، خودم را زیاد به دردسر نینداختم و با اعتقادات و باورهای عمیقی که داشت و فرزند بزرگمان هم در جبهه ها بود فقط یک ماجرا را برایش یادآوری کردم و گفتم که خدا نگه دار او بوده و هست و او را برای چنین روزهایی نگه داشته، دل او را نشکن! و بالاخره راضی شد.

ماجرا مربوط به دو سالگی شهید اسد بود. آن روزها حاج غلام برای امرار معاش به کشورهای حوزه خلیج فارس می رفت و با حداقل امکاناتی که داشتیم و گرمی هوا مجبور بودیم شبها را پشت بام خانه بخوابیم. یک شب ناگهان اسد از پشت بام به پائین سقوط کرد و همه را در خود فرو برد. امکانات پزشکی نبود. مانده بودیم چه کنیم! دلبندم را بر دست گرفتم و رو به حرم امام رضا(ع) خواستم که زنده بماند تا پدرش او را ببیند. اسد بی هوش افتاده بود.فقط اندک نفسی می کشید و با همسایه و فامیل ها دور او حلقه می زدیم و پانسمان او را عوض می کردم و کاری از دست ما ساخته نبود. نزدیک به روز بیست و پنجم بود که ناگهان اسد به گریه افتاد و همه خوشحال و امیدوار شدیم و خدا را شکر کردیم و خدا یکبار دیگر اسد را به ما عطا کرد....  

انتهای پیام / 224224



نام:
ایمیل:
* نظر: