خبر بازگشتتان با عطر و گلاب در شهر پیچیده، به شکرانه رسیدنتان سر بر آستان حضرت حق میساییم، خاک پایتان را سرمه چشم میکنیم و غبار از تن شهر میزداییم، چشم و چراغهای وطن، به یمن آمدنتان شهرها خود را پیراسته و کوچهباغها خود را آراستهاند، قدمتان سر چشم، رسیدن به خیر... .
این روزها فضای شهرها و دیار مختلف استان فارس به برکت حضور «شاهدان بصیر» آکنده از عطر و بوی عشق، ایمان و اراده است.
گمنام آشنا سلام، باز تکرار حضور ناگهان تو و سلامهای دستپاچه من، هر از چند گاهی تلنگری میشوی به خواب عقربههای ساعت روزمرگیهایم تا فراموش نکنم اروند خروشان و کوسههایش را، غواصهای گم شده در والفجر 8 و کربلای 4 را، زخمهای دهان باز کرده شلمچه و غروب سرخ هویزه را، تو میآیی مثل همیشه گمنام...
و من چه ساده دل میبندم همانند گذشته، دوباره میروی از پس یک تشییع کوتاه نیمروزی و من باز هم دل برمیدارم و سلامهایم را به دوش میکشم و میروم به سمت فردا، به آن نمیدانم کجا و کجا...
اما دل خوشم به آمدنی دیگر که معلوم نیست باز کی از راه برسد و تو از خیابانها و کوچههای شهرم مرا به دنبال خود بکشانی، امان از این تجربههای مکرر دلتنگی... این بار که بیایی دلم هزار تکه است برای هزار بغض نشکسته، برای هزار حرف نگفته، برای هزار فریاد فروخورده، برای هزار شعر نگفته و هزار راه نرفته...
در این روزهای کجخلق چقدر لازم است بیایی و دوباره دستی بکشی به سر و گوش شهری که کر شده از شیهه ماشینها، شهری که همهمه فرشتهها زیر آوار فریادهایی که بر سر هم میکشیم گم شده است، تشنگی شهر جگرم را میسوزاند بیا و سنگینی این بار دل را با من شریک باش! به یاد عطر مردابهای مجنون که حالا گم شده بین این همه رنگ و بو...
چه خوب شد که میآیی تا دیگر نذر زیارت عاشورایم کنار مزار نداشتهات محال نباشد، آشناترین گمنام! همین که هر از چند گاهی دستهایم به نوازش گوشهای از پرچم تابوت تو تبرک شود، همین که نگاه سوختهام بدرقه پیکر خاکی و خستهات باشد بس است برای دل خوشی من و این دل ویرانه ...