آخرین اخبار
کد خبر: ۸۰۱۳۶
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۳
سفر به عمق دلتنگی‌ها؛
نمی‌دانم اذن دخول به این دیار را، باید دقیقا از کجا بخوانی؟ هر کجایش که پا بگذاری و نفس بکشی، هم‌پا و هم نفسشان می‌شوی، هم نفس هوای خدایی‌شان!

فاطمه قاسمی؛ می خواهم به سرزمینی سفر کنم که دلاور مردانش تن را به خاک و جان را به آسمانش بخشیدند و به همین سبب آسمانی شدند، به راهشان می گویند راه نور و کسانی که در این راه قدم می گذارند، هم راهیان نور می‌نامند.


نمی‌دانم اذن دخول به این دیار را، باید دقیقا از کجا بخوانی؟ هر کجایش که پا بگذاری و نفس بکشی هم پا و هم نفس‌شان می‌شوی، هم نفس هوای خدایی‌شان!


چقدر سخت است نوشتن برای مردانی که اینجایی نبودند که زمین برای ماندنشان حقیر بود، نوشتن از شما آسمانیان سخت مشکل است، مرا چه به این حرف‌ها! بهتر است با حال خودم سفرنامه را آغاز کنم.


چطور درک کنم کسی که زندگی‌اش را، برای به راه آمدن و به راه افتادن امثال من فدا کرده، زندگی‌اش را خالصانه‌ خالصانه بخشیده، دو دستی، با لبخند.

 

چه سهم بزرگی دارند این خالص‌های مخلص در لحظه‌های زندگی‌مان!


دیر شد؛ اما بالاخره حرکت کردیم، خبر داده بودند حرکت از جلوی مسجد دانشگاه شیراز است؛ اما به گمانم حرکت باید کمی عقب‌تر باشد! حرکت از خود! بله این گونه بهتر است، حرکت باید از درون آغاز شود.


اتوبوس‌ها به راه می‌افتند، در هنگام حرکت یکی یکی خودمان را معرفی می‌کنیم و هر کس می‌گوید که چندمین بار است که تجربه سفر راهیان دارد، رفقا نامش را گذاشته‌اند، «سفر به عمق دلتنگی‌ها»


نوبت که به من رسید، تازه به خودم آمدم و دیدم دومین بار است که راهی این سفر می‌شوم، برای بار دوم به خوزستان می‌روم به استان خوزها(لاشه تانک)!


نمی‌دانم حالا کجا هستیم؛ اما هر جا هست محل گذر شهید بوده....محل گذر......این محل گذرها چه هوای غریبی دارند.


در این نقطه بالاخره به ما چفیه می‌دهند آن هم با ذکر یا زهرا، رمز سفرمان هم این است «لبیک یا زهرا اغیثین» از قضا نام همسفرم هم زهراست.
آن نقطه نامعلوم که در آن به سر می‌بردیم پلیس راه اهواز اندیمشک است


متوقف شده‌ایم به علت اینکه مدت زمان رانندگی راننده تمام شده و از این به بعد بیمه مسئولیت ما را قبول نمی‌کند.


همین حالا یک خودرو پراید از کنار ما عبور کرد که رمز سفرمان روی شیشه‌اش نوشته شده بود «یا مولاتی یا زهرا اغیثین» به این می‌گویند تصادف. این هماهنگی عجیب خلقت است!


برنامه عوض شده، دوتا از اتوبوس‌ها به مقصد دوکوهه رسیده‌اند و ما از معراج الشهدا سر درآوردیم، چه معراجی و چه شهدایی! رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست، می‌کشاند هر جا که خاطرخواه اوست.


از ناهار خبری نیست، بی خیال گرسنگی می‌شویم.


از معراج اتوبوس‌مان را به علت مشکلاتش موقتا عوض می‌کنند، بالاخره داشتیم موفق می‌شدیم از پلیس راه اهواز اندیمشک بگذریم که پلیس تصمیم گرفت به علت نبستن کمربند، ما را جریمه و مدتی متوقف‌مان نماید.


پادگان دوکوهه


برای رفتن به رزم شب آماده می‌شویم. دیشب بعد شام به حسینیه گردان تخریب رفتیم، در دو گروه به خط شدیم، ما سمت راست بودیم و ذکرمان، «این دل تنگم غصه‌ها دارد گوییا میل کربلا دارد» و ذکر سمت چپی‌ها، «ای خدا ما را کربلایی کن محفل ما را نینوایی کن» بود.


بعد از پیاده روی در حسینیه جمع شدیم و جریان گردان تخریب را در تاریکی شنیدیم و بعد از آن هم سراغ قبرها رفتیم، قبرها پر از آب باران بود، دوستم از آن قبرهای خالی دل نمی‌کند.


وقتی داشتیم سوار اتوبوس می‌شدیم فیلم بردار را دیدم یاد چیزی افتادم، قبل از حرکت در کنار مسجد دانشگاه، همین فیلم‌بردار داشت سعی می‌کرد با یکی از بچه‌ها مصاحبه کند، از او پرسید چرا می‌خواهی به این سفر بروی؟ او جواب داد برای «تجدید میثاق با شهدا» فیلم بردار پرسید: تجدید میثاق یعنی چه؟ او جوابش را نمی‌دانست و ساکت ماند، فیلم بردار رفت!


نرسیده به شرهانی

باران نم نم صبح، کم کم سیل به راه می‌اندازد، تازه خبر رسید که بندرعباس هم سیل آمده، امروز روز شهادت حضرت زهراست، شاید دلیل باران این باشد.


سر راهمان یک گله گوسفند رد می‌شوند و چند لحظه‌ای مات به ما نگاه می‌کنند، مات و عمیق.


فتح المبین

بعد از روایتگری به مدت پانزده دقیقه ما را به حال خود رها می‌کنند، من هم از این فرصت استفاده کردم و رفتم سمت کانال، از آخر کانال شروع کردیم و جلو رفتیم، چند نفر از بچه‌های دیگر هم بودند دو نفرشان فکر می‌کردند کانال سر و ته ندارد، لاله‌ها پشت سیم‌های خاردار روییده بودند و بچه‌ها با سختی لاله می‌چیدند، مثل همان روزهایی که خدا فصل لاله چینی از همین کانال راه انداخته بود. سنگر حسینیه هنوز سرجایش بود، بالاخره رسیدیم اول کانال.


وقتی بیرون رفتیم فرصت زیادی باقی نمانده بود و باید سوار اتوبوس می‌شدیم؛ اما من شوق عجیبی برای عکس گرفتن از یک خوز (لاشه تانک) داشتم، سر راه همسفرم را دیدم هر دو با خوز عکس گرفتیم، تازه فرصت شده از ایستگاه صلواتی چای و آبنبات بگیریم، از خادم چای گرفتیم و از ایستگاه عکس!


پادگان دوکوهه

شایعه شده که امشب گردان تخریب رزم شب دارد، هر چه لباس داشتیم پوشیدیم و رفتیم سراغ رزم شب. یک عده را دیدیم که می‌گفتند برگردید؛ اما نمی‌خواستیم بی‌خیال شویم و برگردیم، آخر سر فهمیدیم به علت بارندگی مسیر را آب گرفته است، کاروان‌ها با اتوبوس زائرانشان خود را می‌بردند و هیچ اتوبوسی حاضر نبود ما را ببرد، کسی مسئولیتمان را قبول نمی‌کرد، تعدادمان هم کم نبود! با شرط اینکه یک مرد همراهمان باشد اجازه دادند پیاده برویم.


 بچه‌ها بی‌خیال نمی‌شدند؛ اما راهی برای رفتن نبود، بالاخره ناامید شدیم و رفتیم حسینیه پادگان. آنجا بچه‌های کاشان برنامه داشتند، موقع برگشتن هوا بی‌اندازه سرد بود، همسفرم با خودش پتو آورده بود، پتو را دور خودمان پیچیدیم و برگشتیم.


صبح دیر بیدار شدیم؛اما این فقط ظاهر قضیه بود، در واقع ما کلی وقت داشتیم، کنار خوابگاه یک ضدهوایی گذاشته بودند، پیرزن سفید پوشی گوشه آن نشسته بود، برایمان تعریف کرد که مادر یک شهید است، از شهر ری آمده بود، با شوهرش.


سوار اتوبوس شدیم وسایلمان را زیر صندلی جا دادیم و حرکت کردیم به سوی فکه.


بعد از فکه

داریم از فکه می‌رویم توقفمان در فکه خیلی اندک بود، اتوبوس ما چون راننده مسیر را بلد نبوده از بقیه جا مانده است، حالا هم به دلیل نامعلومی توقف کرده‌ایم، کلا زیاد توقف می‌کنیم، فکر کنم اتوبوس ما مسابقه گذاشته که همیشه همه جا، آخر از همه برسد حالا هم در همین راستا تلاش می‌کنیم.


هویزه

رفتیم یادمان و سخت مشغول عکس گرفتن بودیم که یک خادم خواهر آمد و گفت برادر شهید علم الهدی کنار قبر مادرشان سخنرانی دارند، رفتیم و از بیانات برادر شهید مستفیض شدیم.


وقتی برگشتیم خوابگاه جا برای خوابیدن نداشتیم و یکی از مسئولان اصرار داشت که حتما باید همان‌جا، جا شویم! برای دوستم جایی پیدا شد، به من هم جایی شبیه قبر دادند که باعث شد حسابی توی حس و حال عظیم حقی و ماجرای یک وجب و چهارانگشت بروم، می‌خواستم توی همان قبر بخوابم که یک مسئول مسئولیت پذیر آمد سراغم و گفت: بلند شو که اینجا له می‌شوی، بیا که یک جای خوب برایت پیدا کردم.


شلمچه

شلمچه همیشه چیز دیگری است، اینجا سادات دنبال مادرشان زهرا می‌گردند. خاک اینجا کش دارد. اینجاست که آدم دیگر دلش نمی‌خواهد به شهر برگردد.
برای سفر کربلا قرعه کشی می‌کنند و اولین قرعه به نام زهراست، همسفر من، فاطمیه است دیگر.


در حال دور شدن از اروند

قبل از رسیدن به اینجا نامه نوشتم به همسفرم هم گفتم که بنویسد، فرصت کمی داشتیم؛ اما فرصت شد که نامه‌هایمان را توی آب بیندازیم.


همیشه آخر سفر به اروند می‌رسیم، اروند بوی خداحافظی می‌دهد، اینجا ایستگاه آخر است، اینجا دیگر باید با چفیه و سربند و چادر خاکی خداحافظی کنیم.


 داریم برمی‌گردیم به شهر که دوباره آنجا گم شویم و باز خوابمان ببرد، تازه داشتیم خاکی بودن را تجربه می‌کردیم، داشتیم هم نفس می‌شدیم با کسانی که دنیا را طلاق داده بودند، چقدر زود برمی‌گردیم. ناگهان چه زود دیر می‌شود.

نام:
ایمیل:
* نظر: