گزارش
22 بهمن 93
هانیه پورحسین/ خبرگزاری ایسنا
bolet22 بهمن 93
هانیه پورحسین/ خبرگزاری ایسنا
22 بهمن 93
محسن تورع/ خبرگزاری نسیم
bolet22 بهمن 93
محسن تورع/ خبرگزاری نسیم
کد خبر: ۸۴۲۶
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۸:۳۶
خاطرات
1-هنگامه رهايي: حسن ملك زاده/ 2-خاطره در خاطره: رحيم قنبري/ 3-سوار سمند سپيده: فرشاد فرشته حكمت/ 4-آخرين تكليف: حاج سيد محمدحسين سعيد/ 5-راضي به رضاي خدا: سركار خانم دارنگ(همسر شهيد)
1-هنگامه رهايي: حسن ملك زاده
شهید جلال نوبهار برای آخرین بار در بهمن ماه 1365 بعد از عملیات کربلای 4 به جبهه رفت و با حسن ملک زاده(پاسدار) آشنا شد. جلال به خاطر لیاقت بیش از حد و سابقه درخشان حضور در جبهه و جنگ به عنوان معاون گردان ثارالله به انجام وظیفه مشغول شد. پس از عملیات کربلای پنج مسئولیت پدافند خط دریاچه ماهی شلمچه به عهده گردان ثارالله گذاشته شد این خط یکی از شلوغ ترین و حساس ترین خطوط منطقه عملیاتی با حجم آتش خیلی زیاد بود که جلال با فعالیت های چشم گیر از این خط حراست می کرد البته مسئولیت این فعالیت ها به عهده او نبود. در این منطقه بعد از پانزده روز مقاومت، خط پدافندی را به عهده گردان دیگری که از تیپ الفتح بود قرار دادند و آنها به پشت خط مراجعت کردند و خود را برای عملیات بعدی آماده کردند. گردان ثارالله با اسرار فراوان، قول شکستن خط عملیات بعدی را از فرماندهان لشکر گرفت. عملیات بعدی، عملیات کربلای هشت بود. این عملیات قرار بود در زمانی صورت گیرد که اکثریت کادر این گردان در مرخصی بودن و فقط جلال و عده کمی از بچه ها با وجود تعطیلات نوروزی در جبهه حضور داشتند که به محض خبردار شدن، تمام بچههای گردان در جبهه حضور پیدا کردند.
در تاریخ 16/1/66 کلیه نیروها سازماندهی شدند. به علت عدم حضور مسئولین گروهان 1 قرار شد جلال و حسن ملک زاده با نظر مسئولین گردان این گروهان را همراهی کنند ولی در شب عملیات مسئولین این گروهان به منطقه عملیاتی رسیده و این مسئولیت به عهده خودشان واگذار شد. با اولین خودرو ملک زاده و جلال نیروهای دسته 1 از گروهان 1 که زبده ترین نیروها را داشت به خط عملیات رفتند. شب قبل از این روز، تازه وارد منطقه شده بودند و نیروها را در سنگرهای اجتماعی جای داده بودند. با وجود خستگی اکثریت بچه ها که همه فورا بهخواب رفتند این گونه که می گویند جلال در آن شب هم نماز شب را ترک نکرد. آن روز جلال تا ظهر کلیه نیروهای تحت امر خود را برای عملیات شب توجیه نمود. عملیات در ساعت 30/1 نیمه شب 18/1/66 شروع شد. آتش دشمن بسیار پر حجم بود، ولی تمام بچهها از روحیخ بسیار بالایی برخوردار بودند و جلال یکی از شادترین حالات خود را پیدا کرده بود. چهره او بسیار بشاش و خندان بود در ابتدای عملیات، دسته اول از گروهان 1 وارد عملیات شد. البته لشکر همجوار ما عملیات خود را کمی قبل از گروهان جلال شروع کرده بودند. این امر باعث شد که آتش دشمن بر روی این محور بسیار سنگین باشد. این دسته بعد از حرکت در محور خود با فاصله 15 تا 20 متری با سیم های خاردار حلقوی دشمن به طول 2 متر مواجه شد. عده ای از بچه ها مجبور شدند از روی پشت یکی از بچه ها که روی سیم های خاردار خوابیده بودند منتقل شوند. به علت عدم پیشروی، عده ای شهید و زخمی شدند ملک زاده در این هنگام به نزد نیروهایی که هنوز وارد عمل نشده بودند برگشت. در مرحله بعد، بچه های تخریب برای پاک کردن سیم های خاردار وارد عمل شدند، در این موقع براساس موافقت مسئول بالاتر ملک زاده و جلال برای بازدید معبر حرکت کردند و تا 10 متری نیروهای دشمن پیش رفتند. آنها به حدی نزدیک بودند که سنگرهای تیربار آنان به خوبی می دیدند و با تیراندازی شدید آنان به طرف خود مواجه شدند. ملک زاده نیروهای دشمن را به جلال نشان می دهد در این لحظه تیری به پیشانی جلال اصابت کرد که دیگر هیچ صدایی از او کسی نشنید و بدون هیچ صدا و حرکتی به شهادت رسید. ساعت شهادت او 30/4 الی 5 صبح بود با روشن شدن یک منور ملک زاده صورت خونین او را می بیند و به شهادت او یقین پیدا می کند و به وسیله بی سیم خبر شهادت او را به مسئولین گزارش می دهد.

2-خاطره در خاطره: رحيم قنبري
در سال 60 وقتی که از کردستان برگشتم کازرون شنیدم که جلال نوبهار در جبهه دهلاویه مجروح شده است یک شب به منزل ایشان رفتم و او از نحوه مجروح شدنش برایم چنین گفت: من مسئولیت محور را به عهده داشتم یک روز صبح یک استوار ارتشی از لشکر 16 قزوین با موتور آمد و گفت: مسئول اینجا چه کسی است؟ من گفتم: بفرما چه کار داری؟ او گفت: دیشب بچه های اطلاعات ما رفتند که از دشمن اطلاعاتی به دست بیاورند که به کمین دشمن خوردند و یکی از آنها شهید شده و جسدش مانده است حالا من آمده ام که با یکی از شما برویم و آن شهید را بیاوریم جلال گفت: خوب چه کار به مسئول اینجا داری من خودم به همراه شما می آیم. خلاصه آن استوار قبول کرد و به یکی از بچه های خودمان گفتم: من به همراه این برادر ارتشی می روم و بر می گردم خلاصه رفتیم تا رسیدیم به آن شهید، در فاصله 30 متری موتور را گذاشتیم و رفتیم 10 متری شهید که بودیم 5 الی 6 عراقی دنبال ما گذاشتند ما هم موتور را رها کردیم و پا به فرار گذاشتیم. استوار ارتشی چاق بود و من که سبک بودم جلوتر از او می دویدم عراقی ها هم تیر اندازی می کردند خلاصه هر چه صدای استوار زدم نیامد خسته شده بود و دیگر نمی توانست بیاید ایستاد و عراقیها او را گرفتند و به اسارت بردند. موتور را هم برند. بعد از آنکه به پیش بچه ها رسیدم گفتم: جیپ 1.6 را بیاورید به همراه گلوله. خدمه و راننده را هم کاملا توجیه کردم. سوار شدیم و رفتیم به طرف عراقی ها، نزدیک که شدیم به خدمه تفنگ1.6 گفتم: آماده باشید من می روم که یک شهید که آنجا مانده را بیاورم اگر عراقی ها آمدند به طرف من شما تیراندازی کنید خلاصه وقتی نزدیک جسد شهید شدم عراقی ها مرا دیدند و دویدند که مرا بگیرند که بچه ها شروع به تیراندازی کردند و من هم در حین فرار یک تیر به کتفم خورد ولی نه ایستادم و خودم را از دست عراقیها نجات دادم و بعد نپمرا انتقال دادند به بیمارستان...

.....- سالها گذشت،

آخرین عملیات بیت المقدس 7 23/6/67 ساعت 2 بعدازظهر در شلمچه کنار کانال پرورش ماهی در یک جنگ نابرابر به اسارت دشمن بعثی درآمدم که مرا به بصره بردند و بعد از بصره با هلی کوپتر مرا به بغداد بردند و بعد به اردوگاه 13 استان رو مادی عراقی و در سال 68 به اردوگاه 17 در شهر تکریت زادگاه صدام، حدودا سه ماه بود که داخل اردوگاه 17 بودم که اسرای قدیمی را آوردند پیش ما با اسرای قدیمی دوست شدیم یک روز که با بچه های استان خراسان قدم می زدیم یک اسیر قدیمی به نام سیدعباس حسینی بچه شهر قوچان در بین آنها بود. بچه های هم استانیش از سید عباس سؤال کردند و گفتند: سید شما کی اسیر شدید و در کدام منطقه، سید عباس تعریف اسارتش کرد و گفت: در سال 60 در لشکر قزوین بودم شب بچه های اطلاعات رفته بودند شناسایی و یکی از بچه ها به شهادت رسید و بقیه فرار کردند من فردا صبح رفتم که جسد آن شهید را بیاورم ولی عراقی ها دور جسد آن شهید کمین زده بودند و تا من به آن جسد نزدیک شده 5 الی 6 عراقی آمدند که مرا بگیرند و من فرار کردم و مسافتی رفتیم که عراقی ها به من رسیدند و مرا اسیر کردند وقتی سیدعباس تعریف می کرد من یادم به تعریف شهید نوبهار افتاد که این سیدعباس همان استوار ارتشی است که همراه شهید جلال رفته بودند که آن شهید را بیاورند یک دفعه من بین تعریف سید گفتم: سید عباس موضوع موتور را نگفتی که موتور را هم عراقی ها بردند تا این را من گفتم سید برق از چشمانش پرید و گفت: تو از کجا می دانی و تو کی هستی؟ که عراقیها سوت زدند و ما به آسایشگاه رفتیم. فردا صبح که آمدیم قدم بزنیم سید عباس سریع آمد پیش من و گفت: هیچ کس جریان موتور را نمی داند تو از کجا می دانی! من رو دست زدم و به او گفتم: من همراه تو آمدم. تا من این را گفتم به من قسم داد که چیزی نگویم و بعد به من گفت وقتی رفتیم ایران به من کمک کن و بیا شهادت بده، گفتم برای چی؟ او گفت: برای اینکه سلاح و موتور من را دشمن برده است من گفتم: باشه. بعد به او گفتم: من همراه تو نبودم جلال نوبهار مسئول محور آنجا با تو بود و تمام ماجرای شما، او برای من در سال60 تعریف کرده. سید گفت:حالا جلال نوبهار کجاست؟ من گفتم: او شهید شده است سید عباس بسیار ناراحت شد و گفت او چه کسی بود؟ گفتم: مسئول کل نیروهای آن محور بود و بعد سید شروع کرد از جلال تعریف کردن از ایثار و گذشت و شجاعت جلال و می گفت: وقتی با جلال صحبت کردم فکر می کردم که یک بسیجی ساده ای است و از او سراغ فرمانده شان گرفتم ولی او به من نگفت که خودش فرمانده این محور بوده و به من گفت: سوار شو تا برویم آن شهید را بیاوریم من فکر می کردم که این بچه چقدر شجاع و نترس است وقتی من داشتم اسیر می شدم به او گفتم: تو هم بمان او گفت: نه برویم ولی من دیگر نتوانستم و او زیر رگبار تیر دشمن از دست دشمن فرار کرد. بعد من به سیدعباس گفتم: که جلال و تعدادی نیرو با تفنگ1.6 آمدند که تو را از دست دشمن نجات بدهند ولی برای بار دوم به کمین دشمن برخورد می کنند و مجروح می شود ولی از دست دشمن نجات پیدا می کند وقتی من این را گفتم سید اشک در چشمانش حلقه زد و بغض گلویش را گرفت مدت کوتاهی حرف نزد بعد گفت: در طول عمر ندیدم همچین آدمی او با آن جثه کوچکش جگر شیر داشت من ارتشی هستم و دوره دیده ام ولی جلال با اینکه بسیجی بود به اسارت دشمن در نیامد و با زیگزاگ از دست رگبارهای دشمن خودش را نجات داد. خلاصه سید عباس حسینی سپار مرد شریف و بزرگی بود و تمام بچه های اردوگاه او را دوست داشتند و سید نقاشی هم بلد بود.

3-سوار سمند سپيده: فرشاد فرشته حكمت
جلال، تو از هر بهاری نو بهارتری، نوبهاری که با رویش گل های زیبای نصر و عشق و امید، دل های خزان زده را دگرگون کرد و فصلی از نور و ایمان در نهان خانه قلب ها به بلوغ واداشت، اگر مرا قدرتی بود از شوکت یقین و ایمانت، سرودی می سرودم که هیچ زبانی را یارای ترنم آن نباشد و از استقامت بی و صفت خطوطی می نگاشتم که در هیچ کتابی به نگارش نیامده باشد جز«لوح محفوظ». اینک، با تمامی حقارت و ناتوانیم، مرا رخصت ده تا از «تو» بگویم و پیام سرخ خونت را در واژه واژه کلام فریاد کنم، می خواهم از جوهر پیغام سبز تو گوشواره ای بسازم آویخته بر گوشهای ماندگان و نگینی از یاقوت گل زخمهایت بر حلقه انگشت یاران سلاح بر کف.

می خواهم نسیم دل انگیز صلای عشق پر شکوهت را در کوی مشتاقان به جنبش در آورم و لطافت و رحمت را چونان شکوفه های گل های یاس به مشام صاحب دلان آشناتر کنم، می خواهم پیغامبری باشم امانتدار پیغام تو و سفیری پیام دار پر صلابتت و پیکی که در دستهایش طوماری است به بیکرانی آسمان و به سبزی باغ رضوان و به لطافت گاهای بهاری و در قلبش دریایی، به ژرفی بحر محبت بیدار دلان.

جلال! اینک مرا رخصت بخش تا از آتشکده فروزان قلب عاشقت، شرزه ای برگیرم و مشتاق، خرمن جان ها را با رمز نامت، شعله ور کنم.

قلم در دست های من شکسته و جوهرش چون گلاب سوسن بر زمین خشکیده، پس اینک وصفت تو را نه از زبان قلم، که از زبان عشق می گویم!..

ای عزیز! تو را گر توصیف باید، بی اغراق در این حرف خلاصه شوی که، ساکت«فناء فی اللله» بودی و طالب«انقطاع الی الله» و مسافری شکست ناپذیر که«شهر هفتم عشق» پای نهاد و راز وصل معشوق را به کار خویش فاش کرد.

از من اگر بپرسند حال جلال چون بود؟ گویم: جلال محبت بود و نوبهار دلهای یاران. ای یار! تو را آن چنان می خوانم که گویی در برابر من ایستاده ای؛ چون نخلی بلند و سرفراز که بر جبین سبز خویش گلدانی از زخم دارد و قمری مهربان نگاهش دیده گانم به پرواز درآمده است. در شهادت جلال، گویی جهان قامت به قیام بر بست و آن گاه که پیکر نورانی و لاله گون جلال بر دست های یارانش پرواز می کرد، گویی که روح منور جلال را می دیدی که چون خورشیدی فروزان بر فراز جهان لبخند می زند و عالم رات به عشق می خواند و با نور لاهوتی خویش ظلمت دلها را می زداید.

او که خود می خواست مظلوم وار شهید شود و به دیدار زهرای مطهر(س) نایل گردد، خداوند دعوتش را لبیک گفت و او را بر سریر بال سپید فرشتگان به دربار خویش فراخواند...

«نوشش باد شراب وصل معشوق»


4-آخرين تكليف: حاج سيد محمدحسين سعيد

من با شهید جلال نوبهار قبل از اینکه مغازه داشته باشد دوست بودم این شهید والا مقام را می توان شخصی عارف، هنرمند و رزمنده ای بزرگ خواند. معمولا پس از عملیات در جبهه همرزمان و دوستان دور هم جمع می شدند و هر کدام از جبهه تعریف می کردند. محل تجمع هم زیر زمین کتابفروشی بود.

همزمان با هفتمین روز شهادت برادرم خداوند فرزند پسری به من عطا فرمود که نام برادرم را بر او نهادم وقتی که حدوداً هفت، هشت ماهه بود او را به بغل گرفتم و برای دیدار با شهید نوبهار به کتابفروشی رفتم. لباسی که بر تن فرزندم بود آستین کوتاه بود ناگهان شهید جلال نوبهار با تعجب گفت فلانی این چه لباسی است که تن فرزندت کرده ای؟ بدنش پیداست. گفتم فرزندم پسر است، گفت باشد تأثیر منفی دارد و همین نوع پوشش در کودکی می تواند بر آینده اثر گذار باشد و من هم قبول کردم.

آخرین باری که برای گذراندن مرخصی به کازرون آمده بود از من خواست که برای دیدنش به کتابفروشی بروم در آن ملاقات به گونه ای سخن می گفت که بوی وصیت از آن استشمام می شد. از جمله اینکه اسامی بعضی افراد را برد و گفت ممکن است اینها با شما طرح دوستی بریزند شما سعی کنید به آنها بهاء ندهید چون اخلاق و رفتار و منششان با ما متفاوت است هر چند شما آنها را دوست خود نمی دانید ولی آنها می هواهند با شما دوست باشند من به او گفتم جلال داری وصیت می کنی؟ تو را به خدا سعی نکنید جامعه و انقلاب را از وجود خودتان بی بهره کنید شما با شهادتتان آخرت خودتان را تضمین می کنید اما با شهادت امثال شما و شهیدان حاج مجید حسن زاده و حمید بهبود انقلاب از نظر فرهنگی ضربه می خورد. آیا شما حتی یک نفر را جایگزین خود کرده ای که بتواند راه تو و اهداف تو و تأثیر گذاری معنوی تو را جبران کند و ادامه دهد؟ و او فقط به شهادت که تکلیف خود می دانست فکر می کرد.

5-راضي به رضاي خدا: سركار خانم دارنگ(همسر شهيد)

به یاد دارم یک بار با آقای حمیدرضا بهبود(شهید) و خانواده اش همراه یک سفر زیارتی شده بودیم آن زمان ما فرزندی نداشتیم ولی شهید بهبود دارای دو فرزند دوقلو بود. لذا به خاطر ارتباط صمیمی خانوادگی که ما با هم داشتیم در نگهداری یکی از قل ها کمک می کردم . یک بار وقت پیاده شدن به خاطر این که بچه را بغل کرده بودم چادرم کنار رفت و مانتو و مقنعه از زیر چادرم مشخص شد. آن هم مانتوهای آن زمان که بسیار گشاد بود و بلند بود و کاملاً حجم بدن را پوشش می داد و مقنعه ام هم بسیار بلند بود. ولی این مسامحه من عتاب جلال را برانگیخت با وجودی که از چشمان پاک و پرهیزکار دوست صمیمی اش شهید بهبود مطمئن بود. ولی به خاطر بی توجهی من بسیار ناراحت شد و مرا عتاب کرد و گفت: من از چشمان حمید بیشتر از چشم خودم اطمینان دارم ولی این دلیل نمی شود که شما نسبت به وظیفه ات کوتاهی کنی.

مدتی از ازدواج ما می گذشت ولی هنوز پس از چند سال صاحب فرزندی نشده بودیم. پس از پیگیری های مداوم و مکرر و مراجعه به پزشک بالاخره نتیجه و نظر نهایی داده شد و طبق تشخیص پزشک مشکل از من بود بنا بر آزمایشات مشخص شده بود که من نمی توانم صاحب فرزند بشوم.

وقتی نظرهایی داده شد آن زمان جلال جبهه بود و من علیرغم علاقه بسیار شدیدی که به وی داشتم نامه ای نوشتم و مسئله رابرایش توضیح دادم. جدایی از وی برایم قابل تصور نبود ولی فکر این که او به خاطر من، از داشتن فرزند محروم می شود آزارم می داد لذا در نامه ای که تمام صفحات آن با اشک چشمانم خیس شده بود اعلام کردم که حاضر به جدایی هستم و از او خواشتم که فکری به حال خودش بکند. و او بلافاصله نامه ای برایم فرستاد و در نامه نوشت مقدر الهی هر چه باشد همان می شود. دعا می کنم به آن حد از ایمان برسی که به رضای خدا راضی شوی. نه ما از حضرت زکریا پیرتر هستیم و نه خدای ما بخیل، خودت را به خدا بسپار...

و او واقعاً تسلیم امر خدا شده و خودش را به او سپرده بود و یقین دارم که به خاطر همین خلوص و تسلیم او بود که خداوند پس از مدتی فرزندی به ما عطا کرد. زمانی که دخترم زینب به دنیا آمد از شدت ولعی که در سعادتمندی او داشت از هر کسی که به خانه ما می آمد می خواست تا در گوشش اذان بگوید. به خاطر داشتم شاید حدود صد نفر در گوشش اذان گفتند.


6-شب شفا: عبدالحسين حسيني روش

ماجرای شفای یک شهید از قول چند خواهر که در مجلس عزای حضرت ابا عبدالله حسین(ع) شنیدم به سراغ راوی که برادر جانباز اضغر شجاعی از یادگاران 8 سال دفاع مقدس است رفتم تا ماجرا را از زبان خودش بشنوم اول اکراه داشت ولی وقتی اصرار مرا دید قبول کرد که ماجرا را شرح دهد. ایشان چنین گفتند: صبح یک روز از خواب بیدار شدم تا به مدرسه بروم( ایشان دبیر، دبیرستان های شیراز هستند) احساس خارشی در ناحیه گردن کردم دیدم سه عدد غده چرکی پشت گردنم بیرون آمده. به دکتر مراجعه نمودم برایم داروهایی نوشت و گفت: مصرف کنی از بین می رود داروها را مصرف کردم خوب که نشد هیچ، بزرگتر هم شد. خیلی ناراحت شدم و دائما اذیت می شدم. هر چه سفارش بود عمل کردک ولی تأثیری نداشت. یک شب خیلی دلم شکست سر نماز خیلی گریه کردم و به خدای خودم عرض کردم پروردگارا هشت سال در جبهه های مختلف بودم و بارها مجروح شدم ولی لیاقت شهید شدن را نداشتم آقا! آیا سزاور است حالا پس از جنگ یک چنین قیافه ای نصیبم شود؟ آیا این رسم رفاقت اسا؟ خلاصه خیلی ناله زدم تا خوابم برد. در عالم خواب در گوشه ای ناراحت نشسته بودم دیدم شهید جلال نوبهار به طرفم آمد( مثل سالهای جنگ) چفیه ای دور گردنش بود و شاد و با نشاط به طرفم آمد و گفت: اضغر چه شده که این چنین ناراحتی؟ چرا مثل همیشه شاد نیستی؟ گفتم: جلال تو کجا! اینجا کجا! گفت: آمده ام سری به همسر و فرزندم بزنم و برگردم. رویش را بوسیدم و او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. گفت: چه شده؟ چرا ناراحتی؟ غده های پشت گردنم را به او نشان دادم و گفتم: به خاطر این غده هاست که هیچ درمانی ندارد. یک مرتبه خندید و گفت: ناراحت نباش خدا کریم است بعد چفیه دور گردن خود را بیرون آورد و دور گردن من پیچید و گفت: این یادبود را از من قبول کن و سپس خداحافظی کرد و رفت. صبح از خواب بیدار شدم. یادم نبود چه اتفاقی افتاده، صبحانه خوردم و به مدرسه رفتم. در دفتر مدرسه در حالی که روی صندلی نشسته بودم یکی از همکاران به شوخی گردنم را گرفت یک مرتبه گفت: اصغر جون پس غده هایت کو- دست بردم جای غده ها صاف است و هیچ اثری از غده ها نیست. از هیجان گریه کردم و گفتم یعنی چی؟ به یاد خواب شب پیش افتادم و گفتم شهید شفایم داده. سراغ دکتر رفتم و وقتی دکتر مرا معاینه کرد باورش نشد و گفت: تو را به خدا بگو چه شده؟ ماجرا را گفتم. او گفت: این معجزه شهید است الان چندین سال است که دیگر هیچ اثری از آن بیماری در جانباز مشاهده نشده است.
زمان وقوع:سال 1379

7-جلال آل جبهه: حسن ملك زاده
شهيد جلال نوبهار براي آخرين بار در بهمن ماه 1365 بعد از عمليات كربلاي چهار به جبهه آمد و در آن جا با هم آشنا شديم . جلال به خاطر لياقت بيش از حد و سابقه درخشان حضور در جبهه و جنگ به عنوان معاون گردان ثارالله به انجام وظيفه مشغول شد .
در اين مدت كم، كه من از نزديك با ايشان آشنا شدم، به يقين رسيده بودم كه هيچگاه نماز شب او ترك نمي‌شود و پيوسته به عبادت و ذكر خداوند مشغول بود . از حالت روحاني و معنوي او هر چه بگويم اغراق نكرده ام. پس از عمليات كربلاي پنج مسووليت پدافند خط درياچه ماهي شلمچه به عهده ي گردان ثارالله گذاشته شد .
اين خط يكي از شلوغ ترين و حساس ترين خطوط منطقه عملياتي با حجم آتش خيلي زياد بود كه من شاهد فعاليت هاي چشمگير جلال براي حفظ و حراست و استحكام اين خط بودم. البته اين فعاليتها با وجود عدم مسووليت او در اين امور بود.
در اين منطقه بعد از 15 روز مقاومت، خط پدافندي را به عهده گردان ديگري كه از تيپ الفتح بود قرار داديم و به پشت خط مراجعت كرديم و خود را براي عمليات بعدي آماده كرديم . گردان ثارالله با اصرار فراوان، قول شكستن خط عمليات بعدي را از فرماندهان لشكر گرفت . عمليات بعدي، عمليات كربلاي هشت بود . اين عمليات قرار بود در زماني صورت گيرد كه اكثريت كادر اين گردان در مرخصي بودند و فقط جلال و عده‌ي كمي از بچه ها با وجود تعطيلات نوروزي در جبهه حضور داشتند كه به محض خبردار شدن، تمام بچه هاي گردان در جبهه حضور پيدا كردند. 
در تاريخ 16 فروردين 1366 كليه نيروها سازماندهي شدند . به علت عدم حضورمسوولين گروهان قرار شد من و جلال با نظر مسوولين گردان، اين گروهان را همراهي كنيم؛ ولي در شب عمليات مسوولين اين گروهان به منطقه عملياتي رسيده و اين مسووليت به عهده‌ي خودشان واگذار شد. با اولين خودرو من و جلال با نيروهاي دسته 1 از گروهان 1 كه زبده‌ترين نيروها را داشت به خط عمليات رفتيم .
شب قبل از اين روز، تازه وارد منطقه شده بوديم و نيروها را درون سنگرهاي اجتماعي جاي داده بوديم. با وجود خستگي اكثريت بچه‌ها كه همه فوراً به خواب رفتند من شاهد بودم كه جلال حتي در آن شب هم نماز شب را ترك نكرد . آن روز جلال تا ظهر كليه‌ي نيروهاي تحت امر خود را براي عمليات توجيه نمود. عمليات در ساعت 5/1 نيمه شب 18 فروردين 1366 شروع شد. آتش دشمن بسيار پرحجم بود، ولي تمام بچه ها از روحيه بسيار بالايي برخوردار بودند و من شاهد بودم كه جلال يكي از شادترين حالات خود را پيدا كرده است .
چهره‌ها بسيار بشاش و خندان بود . در ابتداي عمليات، دسته اول از گروهان 1 وارد عمليات شد. البته لشكر همجوار ما عمليات خود را كمي قبل از ما شروع كرده بود اين امر باعث شد كه آتش دشمن برروي محور ما بسيار سنگين باشد . اين دسته بعد از حركت در محور خود بافاصلهي 15 الي 20 متري با سيم هاي خاردار حلقوي دشمن به طول 2 متر مواجه شد. عدهاي از بچه ها مجبور شدند از روي پشت يكي از بچه ها كه روي سيم هاي خاردار خوابيده بود به پشت سيم ها منتقل شوند . به علت عدم پيشروي، عده اي شهيد و زخمي شدند و من به نزد نيروهايي كه هنوز وارد عمل نشده بودند مراجعه كردم .
در مرحله‌ي بعد، بچه هاي گروه تخريب براي پاك كردن سيم‌هاي خاردار وارد عمل شدند، در اين موقع براساس موافقت مسوولين بالاتر، من و جلال براي بازديد معبر حركت كرديم و تا 10 متري نيروهاي دشمن پيش رفتيم . نزديكي ما به آنان به حدي بود كه سنگرهاي تيربار آنان به خوبي مشخص بود و با تيراندازي شديد آنها به طرف خود مواجه بوديم . من نيروهاي دشمن را به جلال نشان دادم . در همين لحظه با آتش آنان تيري به پيشاني جلال اصابت كرد كه من هيچ صدايي از او نشنيدم و متوجه شدم كه او بدون هيچ صدا و حركتي به شهادت رسيده است . ساعت شهادت او حدوداً 5/4 الي 5 صبح بود .
با روشن شدن يك منور، من صورت خونين او را ديده و به شهادت او يقين پيدا نمودم. در اين موقع من به وسيله بي سيم، خبر شهادت او را به مسوولين گزارش نمودم و به علت آتش سنگين دشمن به نزد نيروهاي ديگر در عقب مراجعه نمودم.
پنجشنبه، 18 فروردين 1367
منبع: هفته نامه بيشاپور، ش 131، اول مهر 1387


نام:
ایمیل:
* نظر: