کد خبر: ۸۵۱۲۵
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۴۵
بر مدار شهدا 3
دیدار با خانواده شهید اسد حسین زاده به همت حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی امام صائق (ع) لامرد صورت گرفت.

به گزارش تنویر لامرد، به همت حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی و با حضور چند نفر از پاسداران ناحیه لامرد به همراه مسئول بسیج فرهنگیان با خانواده شهید اسد حسین زاده دیدار داشتند که در ادامه خلاصه ای از بیانات این مادر شهید را می خوانید. 

سردار سلیمانی، مدافعان حرم و جبهه مقاومت را زیاد دعا می کرد. حرفهایش از جنس مقاومت و پایداری بود. روح جهاد و مبارزه در رگهایش جاری و ساری بود. می گفت اسلام هر جا بخواهد خودم و فرزندانم هستیم .

از فرزندش، شهید اسد برایمان گفت و اینکه خدا او را برای شهادت در شلمچه وکربلای5 نگه داشته بود !

پرسیدم یعنی چه که خدا او را برای شهادت در کربلای 5 نگه داشته بود؟ !  چطور؟

گفت: حاج غلام( پدر شهید) در دوسالگی پدرش را از دست داده بود. هیچ چیز از پدر در ذهن نداشت. بچه دار که شدیم نام پدرش ( اسد) را بر فرزندمان گذاشت. اسد بزرگ و بزرگتر که شد، ریش سفیدها به او می گفتند به پدرت بسیار شبیه است. برای همین علاقه اش به اسد بسیار زیاد و دلبسته او بود.

  اسد هم مثل برادر بزرگتر و دیگر هم کلاسی ها و دوستانش، هوای جبهه و جهاد به سرش افتاد.پدرش از فرط علاقه وافری که به او داشت، راضی به رفتنش نبود. برای راضی کردن پدرش دست به دامان من شد و من را برای اینکار راضی کرد. البته خودش هم بیکار نمی نشست ودور پدرش، پروانه وار می چرخید.

برای راضی کردن پدرش، خودم را زیاد به دردسر نینداختم و با اعتقادات و باورهای عمیقی که داشت و فرزند بزرگمان هم درجبهه ها بود فقط یک ماجرا را برایش یادآوری کردم و گفتم که خدا نگه دار او بوده وهست و او را برای چنین روزهایی نگه داشته، دل او را نشکن! و بالاخره راضی شد.

ماجرا مربوط به دو سالگی شهید اسد بود. آنروزها حاج غلام برای امرار معاش به کشورهای حوزه خلیج فارس می رفت و باحداقل امکاناتی که داشتیم و گرمی هوا مجبور بودیم شبها را پشت بام خانه بخوابیم.یک شب ناگهان اسد از پشت بام به پائین سقوط کرد و همه را در خود فرو برد. امکانات پزشکی نبود. مانده بودیم چه کنیم! دلبندم را بر دست گرفتم و رو به حرم امام رضا(ع)خواستم که زنده بماند تا پدرش او را ببیند. اسد بی هوش افتاده بود. فقط اندک نفسی می کشید و با همسایه و فامیل ها دور او حلقه می زدیم و پانسمان او را عوض می کردم و کاری از دست ما ساخته نبود. نزدیک به روز بیست و پنجم بود که ناگهان اسد به گریه افتاد و همه خوشحال و امیدوار شدیم و خدا را شکر کردیم و خدا یکبار دیگر اسد را به ما عطا کرد....   

خدا او را برای شهادت در کربلای 5 نگه داشته بود

نام:
ایمیل:
* نظر: