داستان
آن قفلساز را شنیده اید که پذیرای حضرت صاحبالامر(عجه الله تعالی فرجه الشریف) بود
در مغازة محقرش؟! پیرزن قفل خرابی آورد و قفلساز گفت اگر بخواهی تعمیرش می کنم و به
فلان قیمت می خرم، و همه انصاف بود و خیر، بدون یک ریال شُبهناک! و حضرت رو کرد به
آن طلبه ای که مشتاق دیدار بود و فرمود: مثل این قفلساز باشید، خودمان به دیدارتان
می آيیم!؟
قدیمی ها
کاسبی می کردند تا سود حلالی به دست آورند برای رزق روزشان؛ اصلاً روزی یعنی همین رزق
روز! کاسب آن زمانه وقتی سود روزانه را به دست می آورد، مابقی اجناس را بدون سود می فروخت
تا، روزی نو روزی از نو! این طور بود که تهیدستان امید داشتند آخر وقت جنس ارزانتر
بخرند و گرسنه نمانند و هر روز کالای تازه تر در بازار یافت میشد قدیمی ها از سیب زمینی
سود نمی گرفتند؛ چراکه بسیاری از خانواده ها قوت غالبشان همین سیب زمینی بود و کاسبها
سودشان را از میوه می گرفتند؛ نه چیزی که مردم را سیر می کند.
آن روزها
نسیه نمرده بود و نانوا و نان حرمت داشت. حاجی های بازار اعتباری داشتند و احترامی
که از دستگیری و بنده نوازی به دست می آمد.
اما امروز
چه؟ آیا دیروز هیچ دزدی و خلافکاری نبود؟ آیا دیروز به همین سفیدی بود که خاطره اش
مانده است؟ آیا امروز سیاه تر از دیروز است؟ آیا امروز کاسب شریک خدا نیست؟
صنعت و
علم و فناوری، امروز جای اخلاق حرفه ای و صنفی را تنگ کرده است؟ بانک و بورس و تجارت
مجازی و ساختمان های کذایی و دفتر و پاساژ و مجتمع های رنگارنگ، مجال خدایی بودن را
از ما گرفته است؟
آنچه خاطرة
شیرین از گذشته مانده است، از روشنی دیروز نیست و هر برخورد تلخ از تاریکی امروز نیست.
این افسانه های حقیقی اسطوره های گمنامی است که در حجره های خود، خدا را فراموش نمی کردند.
این افسانه ها را آیندگان ادامه خواهند داد. دربارة کاسبان و فنی کاران و صنعتگران
امروزی که انصاف و حلال و وجدان را لازمة زندگانی خود می دانند. آنها از فروشنده ای
خواهند گفت که مؤدبترین جوان پاساژ بود. از سرویسکاری خواهند گفت که چشم پاک بود.
از پیک پیتزافروشی خواهند گفت که حرمت ناموس مردم را نگه می داشت. از هتل داری خواهند
گفت که از مشتری هایش حلالیت می خواست. از آهنگری که نماز اول وقتش ترک نمی شد. از
لوله کشی که ضایعات کارش را از صاحب کار نمی گرفت. از گچکاری که هرگز بدقول نبود.
از مهندس شیمی که برای اعتلای اهداف دینی اش جانش را فدا کرد. از مکانیکی که با مشورت
رایگانش سرمایه مردم را نگه می داشت. از پیمانکاری که هیچ گاه از مصالح کم نمی گذاشت.
از تولیدی که محصولش همان است که رویش نوشته است. از صنعتگری که تلاش می کرد بهترین
باشد؛ اما تلاش نمی کرد پولدارترین باشد و از هزاران اسطوره دیگر.
به راستی
اگر همة ما در هر شغلی که هستیم، خدمتمان را رایگان انجام میدادیم، جهان به هم میخورد؟
مگر نه آنکه انسانها پول را برای راحتی معاملاتشان اختراع کردهاند؟ پس چرا حرص بیشتر
داشتنش را میزنیم؟ آیا میدانیم انجام دادن شغلی که داریم، سوای سود و درآمدی که دارد،
یک عبادت است. اگر ما آرایشگری نکنیم، پس چه کسی مردم را خواهد آراست؟ اگر زبالهها
را جمع نکنیم، اگر درخت نکاریم، اگر تونل حفر نکنیم، اگر کولر نسازیم، اگر پشت فرمان
تاکسی ننشینیم، اگر آبمیوه نگیریم، پس چه کسی به مردم خدمت خواهد کرد؟ ما کاری کنیم
که خدمت کنیم و مردم برای قدردانی از ما، هزینهای پرداخت میکنند. ما در حال خدمت
به بندگان خدا هستیم. پس دیگر فرق نمیکند اگر کار کسی را که پول کمتری داشت، راه بیندازیم.
فرق نمیکند سفارش کار ما کم باشد یا زیاد. زود به سودمان برسیم یا دیر. مهم خدمتی
است که انجام میدهیم و سود حلالی است که به خورد فرزندانمان میدهیم و دعای خیری است
که از زبان مشتری میشنویم. ما برای بندگان خدا کاری میکنیم و روزیمان را از خدا
میطلبیم. چه دنیای زیبایی داریم. چه برق باشد چه نباشد. چه روزنامه باشد چه نباشد.
چه مدرن باشد چه سنتی ...