آخرین اخبار
کد خبر: ۸۸۰۹۵
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۰
سمیه زارع
سمیه زارع
جمعیت! آرامتر... هیس... ضجه و فریاد دیگر بس است. پاک روحی، قصد تکلم دارد... متکلم پاره هایی ست از استخوان و تکه زنجیری بی پلاک... ما سراپا گوشیم و منتظریم برخورد استخوان ها و زنجیر طنین انداز شود و حکایتی نو بیافریند.


 اما... نه سلامی، نه کلامی... سکوت کردند و ما فقط و فقط توانستیم شرمنده شویم. دهان ها باز و زبان ها بسته. در آغوش گرفتن جمجمه ات آرام و آهسته درد را به مغز استخوان می رساند و یادآور خاطراتی ست سخت و عذاب آور.


هفته ی پیش که به قرار اول هرهفته دوباره راهی خوابگاه و دانشگاه میشدم پدرم پیشانی ام را بوسید و گفت: دخترم؛ هفته ای که نیستی ،خانه، خرابه ای بیش نیست. مادرم مرا سخت در آغوش گرفت و گونه هایم را بوسه باران کرد و گفت: دلم طاقت نشنیدن صدای غرولند و شیرینی و فضولی هایت را ندارد. کی آخر هفته برسد و برگردی؟!


هرشب هم طبق عادت، هردویشان تماس میگیرند و از خورد و خوراکم مطمئن می شوند تا در نهایت بتوانند خواب آرامی در شب داشته باشند.


موقع رفتنت بوسه های داغ پدر و مادرت مانع رفتنت نشد؟ به خیال چند روز راهی ات کردند؟ یا خیالی نداشتند و فقط گفتند: ) سلام ما را به مادرمان فاطمه ی زهرا برسان.(


از گذشته ات که هیچ، از نام و نشانت هم هیچ نمیدانم. فقط میدانم از بس نیامدی، خانه ای را خرابه نکردی! بلکه دل مادرت را خرابه ای مهجور کردی که همچنان منتظر است؛ و جگر پدرت را سوزاندی موقعی که پیکر شهیدی را آوردند. گویا پسر همسایه بود.


عصر هر پنجشنبه که پدرش رخصت میطلبد و رو به پدرت میکند و میگوید: حاجی بااجازه بریم سر قبر شهیدمون فاتحه بفرستیم.


 آخرین خداحافظی با تو را برایش تداعی میکند. می گویند هر عصر پنجشنبه کمرش کمی بیشتر از پیش، خم میشود. با اینکه سال های درازی ست که از رفتن بدون بازگشتت میگذرد، اما از آن روزهای دور، دیگر پدر و مادرت آش رشته نخوردند، از بس منتظر شدند بیایی و نذری که برای برگشتنت کرده بودند را بپزند. حتی بویی از آش رشته که در محله میپیچد مزه ی تلخی به جان هردویشان مینشیند.
 


با اینکه قوز کمر هردو آنقدر قامتشان را خم کرده که مدتی دیگر پیشانی شان را به خاک میزند، ولی سخت پای قولشان ایستاده اند. مادرت هرروز دلش هوای مشهدالرضا میکند که شاید تسلی خاطری باشد برایش و دردی از کوه دردهایش دوا کند، اما آخرین باری که گفتی یه روز بشه با هم بریم پابوس آقا.....هنوز ته دلش را قرص کرده و منتظر است.


اینقدر گمنامی خود را به رخ ما نکش......احساس شرمندگی در وجودم تبدیل به سوزن هایی شده که تیزی آنها زبانم را کوک زده و تحیری بیش برایم به ارمغان نیاورده. از روزی که تو را با صلوات وارد حیاط دانشگاه میکردند چیزی به ذهن ندارم جز سوالی که هرروز از خود میپرسم: مگر چند تکه استخوان و زنجیر چقدر وزن و سنگینی داشت که تا به امروز ما را به زانو درآورده اند و ما را به حالت تعظیم میخکوب کرده؟؟؟

چند روز پیش که پدر پیرت وارد خانه شد و جنازه ی مادرت را دید که بی صدا سرش را کنار تسبیح گذاشته، حسودیش شد که اینچنین به دیدنت آمده. از پهلوانی دوران جوانی اش چیزی در جسمش نمانده بود. فقط "هیچ " مانده بود. آنقدر "هیچ" مانده بود که مهلت نداد چهلم زنش تمام شود و مشکی را از تن درآورد. با همان لباس مشکی که داغ دار دو تن بود، به سمتتان پرواز کرد.


هرچند رفیقان محله و مدرسه ات به خوبی بدرقه شان کردند، اما نبود‌‌‍ ‌‌‌عصایی که روزی برای پیری و زیر تابوت بزرگ میکردند، کاملا محسوس بود.
انتشار یادداشت‌های دانشجویی به معنای تایید تمامی محتوای آن توسط سایت نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروه‌ها و فعالین دانشجویی است
نام:
ایمیل:
* نظر: