کد خبر: ۱۰۱۷۳
تاریخ انتشار: ۳۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۱:۱۷
خاطرات ایران ترابی
برایم رنج آور بود . آن ها جانشان را در راه دفاع از میهن داده بودند و این ها با خیال راحت دنبال زندگی خودشان بودند.

پیام زینب (س) - واسط زمستان سال شصت و پنج بود . فکر می کنم عملیات از بعد از ظهر روز پنج شنبه شروع شد . من و دکتر شیرانی ، کشیک بودیم . روز جمعه ، نماز صبح را خوانده بودم که از ستاد تخلیه ، تلفن زدند و گفتند که دارد مجروح می آید. رادیو مارش عملیات پخش می کرد . این اولین بار بود که مجروحان را با هلی کوپتر به بیمارستان می آوردند. از پنجره می دیدم که عده ای برانکارد مجروحان را در حیاط می گذارند و کارگرها آن ها را به اورژانس می برند. خیلی زود تعدادی از زخمی ها را برای عمل آوردند . تیر و ترکش به شکم هایشان خورده بود . چون این مجروح ها خونریزی زیادی کرده بودند ، بیشتر آن ها فشار خونی در حد چهار یا پنج داشتند. آن روز هر چه خون در بانک خون بیمارستان داشتیم ، استفاده شد. کار به جایی رسید که از سازمان انتقال خون و بیمارستان بوعلی برای مجروحان خون گرفتیم . حتی تیم آنکال و یک تیم اضافه از بیرون خواستند.

چون روز جمعه بود ، فقط دو اتاق از پنج اتاق عمل بیمارستان فعال بود و دو گروه جراحی روی مجروحان کار می کردند . مجروحان بد حال بودند و فشار خون پایینی داشتند. هرچه خون و هماکسل و داروهایی که به آن ها کمک می کرد تا فشار را بالا بیاورد و نجاتشان بدهد ، استفاده کردیم ولی مؤثر واقع نشد . آن روز کسی از اعضای تیم جراحی نه ناهار خورد و نه شام . وقتی از اتاق عمل بیرون می رفتیم ، می دیدیم غذاها همان طور دست نخورده مانده است .

شاید آن روز بیشتر از ده شهید داشتیم . همه آن ها جوان بودند و زیر سی سال سن داشتند . هر کاری لازم بود انجام می دادیم ، ولی یا در اتاق عمل شهید می شدند یا در ریکاوری. از صبح جمعه تا صبح شنبه فقط دو نفر را توانستیم نجات بدهیم و به بخش بفرستیم . آن روز و شب واقعاً ساعات خسته کننده ای برای همه ی ما مخصوصاً جراح ها بود.

صبح شنبه وقتی پرسنل شیفت صبح آمدند ، از ما می پرسیدند که چرا ناراحت هستیم . می گفتیم « هر چه در این بیست و چهار ساعت کار کردیم ، بی نتیجه بود » من و دکتر شیرانی دیگر نمی توانستیم در بیمارستان بمانیم . جسم و روحمان به قدری خسته شده بود که دیگر توان ادامه کار را نداشتیم . وقتی از بیمارستان بیرون آمدم و مردم را در حال رفت و آمد ، دنبال خرید و مد لباس یا در ماشین های مدل بالا می دیدم و به چهره مغرور کسی که پشت ماشین بود نگاه می کردم ، یاد جوان هایی می افتادم که در سردخانه بیمارستان بودند و امروز و فردا به بهشت زهرا می رفتند ، برایم رنج آور بود . آن ها جانشان را در راه دفاع از میهن داده بودند و این ها با خیال راحت دنبال زندگی خودشان بودند.

در راه خانه ، تمام مدت ، چهره های جوان و معصومشان جلوی نظرم بود و به آن ها فکر می کردم و به تعزیه هایی که در تویسرکان دیده بودم . در دهه ی اول محرم ، هر روز تعزیه به نام یکی از یاران خاندان سید الشهدا (ع) برگزار می شد . دیدن آن جوان های شهید مرا به یاد حضرت علی اکبر (ع) و حضرت قاسم (ع) می انداخت . دلم نمی خواست دوباره به بیمارستان برگردم و همان وضع را ببینم .

چند بار با صدای ترمز ماشین ها به خودم آمدم که دارم توی خیابان راه می روم . بعضی راننده ها می گفتند: خانم چرا حواست نیست؟ بعضی هم فحش می دادند و می گفتند : می خواهی بمیری شرت گردن ما را بگیرد؟ معذرت می خواستم . رفتم و توی ایستگاه اتوبوس ایستادم و سوار شدم . آن قدر در خودم بودم که ایستگاه را رد کردم و به انتهای خط رفتم ، دوباره سوار شدم و همان راه را برگشتم. ساعت نه به خانه رسیدم . کسی درخانه نبود . مادر رفته بود شهرستان . دوش گرفتم . با وجودی که گرسنه بودم ، دوست نداشتم چیزی بخورم . در یخچال را  باز کردم ، ولی دوباره مثل کسی که دلسرد شود، آن را بستم و رفتم بخوابم . توی اتاق عمل هم خوابم می آمد . به نیروهای خدمات سپرده بودم هوای من را داشته باشند. بالای سر مریض نمی نشستم . مرتب راه می رفتم که ناخودآگاه به خواب نروم، در آن بیست و چهار ساعت که آن ها را نجات بدهم ، ولی همه شهید شدند و آن ها را به سردخانه فرستاده بودم . صبح که کارم تمام شده بود، احساس خستگی و کسالت می کردم . ولی حالا که در خانه بودم خوابم نمی برد. کلافه بودم . مجبور شدم آرام بخشی بخورم تا خوابم ببرد. خوابی عمیق که شاید مثل آن در منطقه برایم پیش آمده بود ، ولی در تهران هیچ وقت این طور نشده بود . ساعت پنج بعد از ظهر با صدای زنگ در خانه بیدار شدم کسی پشت سر هم زنگ می زد . رفتم در را باز کردم خواهرم پشت در بود . مرا که خواب آلود و کسل دید ، گفت : دیشب نخوابیده بودی؟ گفتم نه . توی خانه آمد . هر چه نشست ، دید زیاد سرحال نیستم . بلند شد  غذایی درست کرد. میوه شست آورد .چای دم کرد . فکر می کنم اگر او نبود چیزی نمی خوردم .از مجروحان برایش گفتم . گریه کرد. پسر او هم سرباز بود. غذا را آورد و اصرار کرد بخورم . خواهرم که رفت ، دوباره خوابیدم و صبح یکشنبه به بیمارستان برگشتم . باز هم مجروح آورده بودند ، ولی دیگر آن قدر بد حال نبودند. در این عملیات بیشتر مجروح های ما شهید شدند. چند نفری که ماندند در بخش بستری بودند . آن ها هم از آن دست مجروح هایی بودند که مرتب باید به اتاق عمل می آمدند زخم هایشان شستشو و پانسمان می شد. /224224

منبع : برگرفته از کتاب خاطرات ایران ترابی

انتهای متن

نام:
ایمیل:
* نظر: