کد خبر: ۱۱۲۱۳
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۲ - ۱۲:۴۲
طنز جبهه
اگر به مجروحان پس از تزریق نمی رسیدیم ،تنفسشان قطع می شد و به دنبال آن ایست قلبی و مرگ تهدیدشان می کرد

زمان عملیات که می شد، اکیپ های پزشکی به شکل اضطراری از شهرهای مختلف به مناطق جنگی اعزام می شدند. همزمان با عملیات کربلای 8 بود که من هم همراه یکی از این اکیپ ها به کرمانشاه اعزام شدم. مرکز درمانی که ما در آن مستقر شدیم ،چهار اتاق عمل داشت که همه آن ها در زمان عملیات ، همزمان فعال می شدند.تعداد اتاق عمل و تیم های جراحی و بیهوشی محدود بود، اما انتقال انبوه مجروحان به این مرکز قطع نمی شد . مجروحان باید در راهروی اتاق عمل ،انتظار می کشیدند تا نوبت به جراحی آن ها برسد.

ما دو نفر ، تکنسین بی هوشی در اتاق عمل بودیم و هر کدام هم ، مسئول بی هوشی همزمان دو مجروح. علاوه بر آن باید به مجروحانی که در راهروی اتاق عمل بودند و وضعیت بسیار وخیمی داشتند ، رسیدگی می نمودیم . باید از خونریزی زخم آن ها جلوگیری می کردیم . به آنها سرم می زدیم و داروهای مسکن و ضد درد تزریق می کردیم. وقتی داروی ضد درد قوی به آنها تزریق می شد احتیاج به مراقبت های ویژه داشتند . اما در آن شرایط حاد چنین مراقبتی امکان نداشت. از طرفی هم چون این داروها مخدر بود ، اگر به مجروحان پس از تزریق نمی رسیدیم ،تنفسشان قطع می شد و به دنبال آن ایست قلبی و مرگ تهدیدشان می کرد. ما در آن شرایط حساس و با توجه به انبوه مجروحان ، می بایست علاوه بر اینکه به دو مجروح داخل اتاق عمل رسیدگی می کردیم و از این اتاق به آن اتاق می رفتیم وآنها را چک می کردیم ،در یک فاصله کوتاه ،می بایست مجروحان داخل راهرو را نیز از نظر تنفس کنترل می کردیم تا دچار آپنه و دپرسیون تنفسی ناشی از داروهای ضد درد نشوند .برای این کار ، یکی از مانورهای درمانی عقب کشیدن سر و بالا آوردن فک پایین و چانه مجروح برای باز شدن راه هوایی او بود من که شدیداً مشغول رسیدگی به مجروحان بودم  ، هر بار که از راهرو می گذشتم تا آنجایی که امکان داشت افراد را بررسی می کردم و آنهایی که چشمانشان بسته بود و بدون حرکت بودند ، سریع عملیات باز کردن راه هوایی را انجام می دادم .چون تعداد مجروحان زیاد بود ، افراد را به خاطر نمی سپردم و فقط اقدامات درمانی را انجام می دادم . در میان این مجروحان یکی از برادران زخمی در اثر خستگی زیاد تمایل به خواب داشت و من بدو ن این که متوجه با شم  چند بار ، مانور باز کردن راه هوایی را برای او انجام دادم. یک بار دیگر از اتاق عمل بیرون آمدم و باز طبق معمو ل از راهرو گذشتم . چشمم به یکی از مجروحان افتاد که بی حرکت افتاده بود. که به طرف او رفتم سریع سرش را عقب کشیدم و محکم چانه اش را بالا ،آوردم در همین لحظه صدای داد و فریاد برادر مجروح بلند شد و خطا ب به من گفت .آخه با من چه کار داری ؟ یک هفته است نخوابیدم !تا چشمم میاد  گرم بشه کله ام را می کشی ! نه! آخر بگو از این چو نه من چی می خوای!؟ چرا دست از سرم بر  نمی داری !؟ من که از عکس العمل آن برادر یکه خورده بودم ، خودم را کنار کشیدم و از این که دقت نکرده ام از او معذرت خواستم .پیش خودم فکر کردم ، منطقه غرب و عقب کشیدن سر !! هر فکری بکند ، حق دارد!!

  منبع : خانم جزایری کتاب مستوران روایت فتح

انتهای متن /224224                                                                            

نام:
ایمیل:
* نظر: