کد خبر: ۱۲۱۰۱
تاریخ انتشار: ۰۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۸
اکثر زخمی های بمباران هوایی ، زیر آوار مانده بودند و به همین خاطر ، جراحتشان همراه خاک و خون بود و صحنه بسیار ناراحت کننده ای را ایجاد می کرد

پیام زینب (س) - ادامه عملیات کربلای 8 بود و رزمندگان از منطقه غرب ، خرمال و شاخ شمیران در حال نفوذ به خاک عراق بودند ، بیمارستان فوق العاده شلوغ بود .از یک طرف ، تعداد زیاد مجروحان ، از طرف دیگر ، حمله هواپیماهای عراقی به شهرهای مرزی و از همه مهمتر ، امکانات کم ، وضعیت را هر لحظه وخیم تر می کرد .حمله هواپیماهای عراقی به شهر باعث شده بود که تعداد زیادی زن و بچه و پیرو جوان به شدت مجروح گردند و محوطه بیمارستان از مجروحان تکه تکه شده انباشته شود. برای این که جای بیشتری برای بستری کردن زخمی های شهری باشد ، مجروحان جبهه را به یک طرف بیمارستان منتقل کردیم . اکثر زخمی های بمباران هوایی ، زیر آوار مانده بودند و به همین خاطر ، جراحتشان همراه خاک و خون بود و صحنه بسیار ناراحت کننده ای را ایجاد می کرد و چون تعدادشان هم زیاد بود ، امکان شستشوی زخم آن ها نبود . فقط باید سریع از خونریزی آن ها جلوگیری می کردیم و آمپول کزاز و سرم به آنها تزریق می نمودیم . من تعداد زیادی آمپول کزاز در جیبم گذاشتم و به ترتیب به زخمی ها که غالباً زن و بچه بودند ، تزریق می کردم . در میان آن زخمی ها ، زن میانسالی بود که اول فکر کردم زنده نیست و چون جراحتش هم خیلی شدید و ناراحت کننده بود ، نتوانستم به چهره اش نگاه کنم .رویم را برگرداندم و به طرف دیگر رفتم . اما در یک لحظه به خود گفتم : نکند زنده باشد! و من مسئول باشم که به او آمپول کزاز تزریق نکرده ام . به خودم فشار آوردم ، برگشتم و به او ، نزدیک شدم. پیکر خونین او ، به خاک و خون آغشته بود، او از ناحیه صورت بشدت آسیب دیده بود .شکافی عمیق از بالای سر تا لب فوقانی دیده می شد که صورت را دو قسمت کرده بود .پوست صورتش که چاک خورده ،در دو طرف گوشه سر جمع شده بود و در وسط استخوان جمجمه و فک ،دندان هایش دیده می شد.کره چشمش از حدقه بیرون زده بود و کنار گوش هایش قرار گرفته بود .دقت کردم ، دیدم تکان نمی خورد ، نزدیک تر رفتم نبضش را گرفتم ، ناله ای ضعیف کرد.حدس زدم در بی هوشی است ولی اطمینان کردم که زنده است .تصمیم گرفتم ، که آمپول کزاز را به او تزریق کنم.آرام دستم را به بدنش نزدیک کردم تا تزریق عضلانی کنم ، ناگهان دستم را گرفت . جا خوردم ! مطمئن بودم که نمی تواند ببیند .خیلی زود فهمیدم برای چه دستم را گرفته است .آرام دهانم را کنار گوشش بردم و گفتم : من زن هستم! بلافاصله دستش شل شد و آرام مچم را رها کرد ، لحظه ای به چشمش که آویزان از حدقه بود ،خیره شدم به واکنشش فکرکردم! او در آن حال هم مدافع عصمتش بود.!                  

منبع : مستوران روایت فتح / خانم جزایری    

انتهای متن / 224224                                          
نام:
ایمیل:
* نظر: