کد خبر: ۲۴۵۳۸
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۲ - ۲۲:۲۴
خاطرات ایران ترابی از روزهای انقلاب

پیام زینب(س)، روز نوزدهم بهمن بیمارستان بودم، گفته بودند که آماده باشیم چون قرار است امروز نیروی هوایی ارتش به دیدار امام بروند.ممکن است درگیری شدیدی بشود.

آن روز نیروی هوایی به مدرسه رفاه رفت و با امام ملاقات کرد. بعد از ظهر من و چند نفر از همکاران هم تصمیم داشتیم حداقل برای یک بار هم شده به دیدن امام برویم، به مدرسه ی رفاه رفتیم، مدرسه کیپ تا کیپ پر از جمعیت شده بود، طوری که موج جمعیت مرا با خود جابجا می کرد. از نزدیک امام را دیدم. امام صحبت نکردند و فقط دست تکان دادند. وقتی مردم شعار دادند: ما همه سرباز توییم خمینی، گوش به فرمان توییم خمینی، تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست، مثل زمان هایی که به زیارت امام رضا(ع)، می رفتم، گریه می کردم و از خدا سپاسگزار بودم.

آن شب خیابان ها خیلی شلوغ بود و لحظه ای صدای تیراندازی قطع نمی شد. روز بعد شنیدیم گاردی ها به نیروی هوایی حمله کرده و تعداد زیادی را قتل عام کرده اند. تعدادی مجروح به بیمارستان فرحناز پهلوی که دیگر اسم  رضایی بر آن بود، آوردند. به اتاق عمل رفتم. در بین زخمی ها هم گاردی ها بودند و هم افراد نیروی هوای. دست به کار شدم. از بیمارستان سوم شعبان با من تماس گرفتند که مجروح زیاد است و برای کمک به آنجا بروم.

گفتم: اینجا هم مجروح آوردند، هدف این است که به مجروح ها برسیم حالا فرقی نمی کند اینجا یا آنجا.

آن شب تا صبح عمل های خیلی سنگینی داشتیم. چند نفری از زخمی های نیروی هوایی شهید شدند و چند گاردی هم از بین رفتند. در بین عمل ها که یک مریض را بیرون آورده بودم تا تحویل بدهم، شنیدم در ریکاوری صدای فریاد و فحش می آید. یک گاردی و یک افسر نیروی هوایی روی برانکار در نوبت بودند تا تخت جراحی خالی شود و به اتاق عمل بیایند. گاردی مدالی به گردنش داشت که گویا مخصوص گاردی ها بود و افسر نیروی هوایی او را شناخته بود. می خواست بلند شود، جلو برود و او را بزند. ولی پایش تیر خورده و آش و لاش بود. نیم خیز می شد. کسانی که بالای سرش ایستاده بودند، نمی گذاشتند تکان بخورد.گاردی هم سکوت کرده بود و فقط گاهی زیر لب می گفت: من گاردی نیستم.

افسر نیروی هوایی می گفت: فلان، فلان شده چرا دروغ می گویی؟ پس اون مدال گردنت چی می گه؟ فحش می داد و می گفت : شما مزدورید. شما اسرائیلی هستید. گاردی بیچاره خیلی می ترسید. چون در جوی قرار گرفته بود که دیگر همه طرفدار انقلاب و امام بودند. ساکت بود. گاهی می گفت: ما بی تقصیر بودیم، به ما دستور دادند. او را که به اتاق عمل آوردند، بعضی همکاران می گفتند:حیف این عمل و کادر پزشکی که روی تو کار بکنند. آدم قحطی بود خودتان را فدایی این سگ آمریکا و اسرائیل کردید؟

گاردی هم می گفت: آقا، خانم می خواستیم برای زن و بچه مون یه لقمه نون در بیاوریم، نمی دونستم. شما را به خدا به من کمک کنید.

گاردی ترس عجیبی داشت و می لرزید و می گفت: تو رو خدا مرا نکشید، گفتیم : ما آدم کش نیستیم، کار ما نجات انسان هاست. دشمن هم زیر دستمان باشد وظیفه مان این است که نجاتش بدهیم. اصلاً شما برادر ما هستی. خدا لعنت کند کسانی که شماها را وادار کردند برادر کشی کنید و گرنه شما مال این خاک و بوم و مال این مملکتید. اما داریم برای خودت می گوییم. فردا که سالم شدی، رفتی بیرون، سعی کن انسان باشی. طرفدار حق باشی. اگر هم کشته شدی، در راه حق کشته شده باشی، نه در راه باطل .

او را برای عمل آماده کردیم. وقتی مدال را از دور گردنش باز می کردم، گفت: بیندازید توی سطل این آشغال را، شده مایه خفت من. تمام مدت می لرزید تا بیهوش شد. عملش تمام که شد او را به ریکاوری بردم، ماندم تا به هوش آمد. به همکاران تأکید کردم که وقتی این گاردی را می برند بخش، او را پیش آن افسر نیروی هوایی نخوابانید. اتاق هایشان جدا از هم باشد.

روز بیستم بهمن، درگیری های شدیدی بین گارد شاهنشاهی و نیروی های مردمی به وجود آمده و بیمارستان مملو از مجروح شده بود. هیچ بیمارستانی نبود که مجروح نداشته باشد. کلانتری ها و پادگان ها یکی بعد از دیگری داشت سقوط می کرد. از طرف چریک های انقلابی خبر می رسید هر چه آمبولانس در بیمارستان هست، آماده باش باشد. از بین راننده های آمبولانس، آقای علیخانی و آقای حسینی داوطلب شدند. خانم اشتری و خانم قادری از اسکراب های اتاق عمل و دو برادر، به نام عباسی که کرد بودند، برای کمک سوار آمبولانس ها شدند.من هم دو دفعه با آن ها رفتم ولی وقتی دیدم مجروح زیاد شده و به وجود من در اتاق عمل نیاز بیشتری است، در بیمارستان ماندم.

آمبولانس ها مرتب می رفتند و مجروح می آوردند. غیر از آمبولانس ها مردم هم با هر وسیله ای مجروح ها را به بیمارستان می رساندند. اورژانس و حیاط پر از زخمی شده بود. بیمارستان های شرکت نفت و بانک ملی در نزدیکی بیمارستان ما قرار داشتند. آشنایی در بیمارستان بانک ملی داشتم، با او تماس گرفتم. می گفت: ما مجروح نداریم. راننده های ما می ترسند به خیابان ها بروند. گفتم: خب راننده هایتان را هماهنگ کنید بیایند از حیاط بیمارستان ما مجروح ببرند. اینجا مجروح زیاد است ما نمی توانیم به همه برسیم. این کار را کردند. بیمارستان شرکت نفت هم به همین ترتیب پوشش داده شد. در رفت و آمدها، بیمارستان ما سه آمبولانس از دست داد. به طرف آن ها تیراندازی شده بود یا لاستیک پنچر کرده و یا به کل، آمبولانس ها را از کار انداخته بودند. آقای علیخانی و آقای حسینی از بیمارستان های بانک ملی و شرکت نفت آمبولانس گرفتند و دوباره برای آوردن مجروح به خیابان ها رفتند. کار که در اتاق عمل سبک شد، برای کمی استراحت بیرون آمدم. خانم قادری را دیدم که برگشته است. گفتم بیرون چه خبر؟

-       ترابی نزدیک بود برویم روی هوا

-       مگه چی شد؟

-       جایی دیدیم گاردی ها به طرف مردم تیراندازی می کنند. خیلی هم مجروح داده بودند. بعد مردم ریختند تو ستاد نیروی هوایی و گاردی ها را گرفتند، چند تا از گاردی ها هم که با مردم هم دست شده بودند، در اسلحه خانه را باز کردند و اسلحه ها را به دست مردم دادند. درگیری شدیدتر شد. این وسط یک سرهنگ فرار کرده بود. آمد و کلتش را به طرف من و آقای علیخانی گرفت و گفت: نگه دار، نگه دار. آقای علیخانی نگه داشت. سوارشد. لباس هایش را درآورد و توی ماشین گذاشت. بعد گفت: هر جا خلوت بود مرا پیاده کنید. سرهنگ پشت آمبولانس نشسته بود و از بیرون دیده نمی شد. آقای علیخانی گفت: شما بنشین کارت نباشد. من هر جا که خلوت بود، شما را پیاده می کنم. به جایی رسیدیم که مردم مسلح ایستاده بودند. آقای علیخانی در آمبولانس را باز کرد و به او گفت: می توانید پیاده شوید. همین که گاردی پیاده شد آقای علیخانی داد زد: این سرهنگ فراریه بگیریدش.گاردی برگشت که به طرف ما تیراندازی کند که یک نفر گلوله ای به بازویش زد و جلویش را گرفت. بعد او را دستگیر کردند.

خبر پیچیده بود که قرار است روز بیست و یکم بهمن خیلی جاها از جمله مدرسه رفاه بمباران شود. از ساعت چهار بعد از ظهر، حکومت نظامی اعلام شده بود. ولی دقایقی از ساعت چهار نگذشته بود که مردم به دستور امام به خیابان ها ریختند و حکومت نظامی لغو شد.

آقای قدیری که از مدرسه رفاه برگشت، به من گفت: خانم ترابی من دیگر به امام خمینی اعتقاد صددرصد پیدا کردم. پرسیدم: چطور؟ تعریف کرد: حکومت نظامی که اعلام شد اطرافیان گفتند: حالا چه کار باید کرد؟ امام داخل اتاقی رفتند و گفتند: اجازه بدهید من استراحتی بکنم. داخل اتاق دو رکعت نماز خواندند و بعد آمدند گفتند: به مردم اعلام کنید حکومت نظامی لغو است. اطرافیان گفتند: چطوری؟ امام می گویند : بروید بگویید به دستور خمینی حکومت نظامی لغو شد. آقای طالقانی به امام گفت: آقا اگر خون این مردم ریخته شود نمی توانیم پاسخگو باشیم. رژیم قصد قتل عام مردم را دارد. باز که آقای طالقانی می گوید: نمی شود، مردم را می کشند. امام می گویند: اگر این تکلیف الهی باشد شما چه می گویید؟

در جند روز گذشته مراکز دولتی زیادی سقوط کرده و چیزی به پیروزی نهایی نمانده بود. صبح 22 بهمن، تعدادی انقلابی مسلح به بیمارستان ما آمدند. می خواستند وزارت دفاع و شهربانی کل را، که در همین خیابان قرار داشت، تصرف کنند. این دو محل از نظر دفاعی خیلی مستحکم بودند. انقلابیان با دوربین و تیر بار به پشت بام بیمارستان رفتند و در آنجا مستقر شدند.

در اتاق عمل مجروح داشتیم. موقع کار صدای تیراندازی شدید در همان نزدیکی می شنیدیم. بعد از عمل مجروح را به ریکاوری آورده بودیم. باید منتظر می شدم تا به هوش بیاید و او را به بخش بفرستم. توی راهرو سر و صدای زیادی پیچیده بود. بیرون رفتم. مجروحان زیادی آورده بودند. گفته می شد اول وزارت دفاع سقوط کرده و انقلابیان از ساختمان آنجا به شهربانی مشرف شده اند و توانسته اند شهربانی را هم بگیرند. داشتم این اخبار را از همکاران می شنیدم، که یک دفعه دیدیم درجه دارها و رتبه های بالای وزارت دفاع و شهربانی را، که رئیس شهربانی هم در میان آن ها بود، به بیمارستان آوردند. همه دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند. آن ها را به اتاق رئیس بیمارستان بردند. عکس شاه را از روی دیوار برداشتند و جلوی پای آن ها به زمین انداختند. طوری که شیشه های قاب به اطراف پرت شد. بعد پایشان را روی عکس شاه گذاشتند و آن را لگدمال کردند.

راهرو شلوغ بود سراغ مجروح به ریکاوری برگشتم ولی چون اتاق رئیس بیمارستان روبروی اتاق عمل بود، صداها را می شنیدم. یکی از انقلابیون می گفت: پدر سوخته ها یادتون رفته ما را با چه وضعی در زندان ها شکنجه می کردید، ما چطور دستشویی می رفتیم. یک گوشه اش را ببینید چه جوری است. ببینید با مردم چه کردید، با مسلمان ها چه کردید، با مبارزان چه کردید.

رئیس شهربانی می خواست دستشویی برود. یکی از  انقلابیان در دستشویی را باز گذاشته بود. چون پنجره داشت که به حیاط باز می شد و او می توانست از آنجا فرار کند . رئیس شهربانی به او می گفت: در را ببندید من کارم را انجام بدهم و بیرون بیایم. یکی دیگر از انقلابی ها می گفت: یادتان می آید ما را همین جوری جلوی یکدیگر بی آبرو می کردید؟

باید به اتاق عمل بر می گشتم. پشت سر هم مجروح می خواباندند. کادر اتاق عمل حسابی درگیر کار بودند. گاهی که در بین عمل ها می توانستم بیرون بیایم، انقلابیان و دستگیر شدگان را می دیدم که هنوز در بیمارستان هستند. خبرنگارها آمده بودند و می خواستند از آن ها گزارش بگیرند. ولی به نظر می رسید به آن ها دستور داده اند اجازه ندهید کسی با دستگیر شدگان ملاقات کند. آن شب دستگیر شدگان را در بیمارستان نگه داشتند و چند نفری نگهبانی دادند و صبح آن ها را به مدرسه رفاه بردندو تحویل دادند.

روز 22 بهمن سردخانه بیمارستان پر از شهید شده بود. هر وقت بین عمل ها به بیرون سری می زدم، همکاران می گفتند: آن قدر شهید آورده اند که سردخانه دیگر جا ندارد، طوری که اگر جنازه ی کسی شناسایی شده باشد، باید او را به زحمت از بین دیگران بیرون بکشند. نگاهی به حیاط انداختم، غیر از سردخانه در یک قسمت از حیاط هم شهدا را خوابانده بودند. خانواده هایی را می دیدم که به بیمارستان می آیند و در حالی که اشک امانشان نمی دهد، عکس یا شناسنامه جوان هایشان دستشان است، دنبال عزیزانشان می گردند. می دیدم چطور ضجه می زنند و گریه می کنند. این صحنه های ناراحت کننده ای بود که اشک هر بیننده ای را بی اختیار جاری می کرد. شب 22 بهمن تا صبح مرتب عمل داشتیم. هر سه اتاق عمل بیمارستان ما کار می کرد. تقریباً همه پرسنل در بیمارستان مانده و مشغول کار بودند. مجروح آن قدر زیاد بود که حتی کارهایی مثل آتل گذاشتن و گچ گرفتن در راهرو انجام می شد. رادیو و تلویزیون به دست نیروهای انقلابی افتاده بود. مرتب گزارش می داد در هر لحظه چه مراکز و اداراتی سقوط کرده اند. در بین گزارش ها سرود ایران، ایران پخش می شد که شور و هیجان خاصی ایجاد می کرد. طوری که ما با حجم بالای کار نه تنها احساس خستگی نمی کردیم، بلکه انگار انرژی همه ما چند برابر شده بود.

بعد از یکی از عمل ها که مجروح زیر دستم را به ریکاوری بردم دیدم مجروح اتاق عمل دیگر شهید شده است. جوانی قد بلند و هیکلی بود. به نظر نمی رسید بیش از بیست و دو سال داشته باشد. تیری به ران پایش خورده و استخوان را از چند جا شکسته بود. دکتر محتشمی و دکتر سعادت دو ساعت روی او کار کرده و در پایش پلاتین گذاشته بودند. خانم دکتری که او را بیهوش کرده و در حین عمل و ریکاوری مراقبش بود، حالا داشت به شدت گریه می کرد. علت شهادت مجروح آن بود که بعد از عمل که بیمار را چند ساعتی اکسیژنه می کنند، به جای اکسیژن به او N2 داده بودند و مجروح خفه شده بود. می دانستم که خانم دکتر موافق انقلاب نیست. این را از نظرات و صحبت هایش قبل از اوج گیری مبارزات فهمیده بودم، ولی این عدم موافقت آن طور به نظر نمی رسید که بخواهد به عمد کسی از انقلابیان را از بین ببرد. حالات و گریه هایش هم نشان می داد او بی تقصیر است. یک احتمال دیگر هم بود که خدمه ی اتاق عمل کپسول ها را جابه جا آورده باشد. ولی هیچ کس این اشتباه را به گردن نمی گرفت و دیگری را مقصر می دانست. دکتر محتشمی و دکتر سعادت خیلی از این پیشامد ناراحت شده و خستگی به تنشان مانده بود. هر چه پیگیری کردند که چطور چنین اتفاقی رخ داده است، به جایی نرسیدند.

در این چند وقت غیر از موارد اورژانس، بیماران عادی به بیمارستان مراجعه نمی کردند. ولی کار بیمارستان به دلیل حجم بالای مجروحان زیاد شده بود، با وجود این همه پرسنل با هر اعتقاد و تفکر، موافق یا مخالف با جریان انقلاب، حتی بیشتر از ساعات کاری خود در بیمارستان می ماندند و به مجروحان کمک می کردند. حتی دکتر افشار رئیس بیمارستان، که گفته می شد دربای است از هیچ کمک و همکاری دریغ نمی کرد. تا حدود ساعت 10 روز بعد از 22 بهمن، مجروحان درگیری های پراکنده را به بیمارستان می آوردند. عمل و دوره ی درمان بعضی از آن ها تا اواخر فروردین سال 58 ادامه داشت.

منبع: کتاب خاطرات ایران/خاطره نگار شیوا سجادی

انتها/224224

نام:
ایمیل:
* نظر: