کد خبر: ۳۰۶۵۱
تاریخ انتشار: ۰۳ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۰۲
حاج قاسم سليماني دستور داده است اينقدر جلو برويد تا دست شما به سيم خاردارهاي عراقي بخورد و در عمل همين كار را كرد.
به گزارش بسیج کارگری، در آستانه سالروز عمليات بيت المقدس، روايت سردار "علي اكبر خوشي" از اين عمليات را در زير مرور مي‌كنيم:

تيپ ثارالله وارد حميديه شد، در پادگاني مستقر شديم و شناسايي و آموزش را شروع كرديم، حميد چريك از من جدا شد و گردان را تحويل گرفت، بهرام سعيدي و به گمانم هنري هم، گردان داشتند. با تيپ تكاور ذوالفقار از ارتش ادغام شديم، محورهاي، سيد جابر و بيل مكانيكي براي ما تعيين شد، منطقه لخت بود، آبي كه شهيد چمران‌‌ رها كرده تا جلوي پيشروي دشمن را سد كند در منطقه مانده بود.

نيزارهاي بلندي بوجود آمد، در چنين وضعي بايد شناسايي مي‌كرديم مسئول شناسايي محور ما تقي ابوسعيدي بود، حميد عرب‌نژاد مسئول خط وعبدالحسين رحيمي جانشين فرمانده تيپ ثارالله بودند، محمد رضا حسني جانشين من شد، ماموريت تيپ ثارالله يك ماموريت ايذايي بود تا دشمن از تلاش اصلي منحرف شود، تلاش اصلي عبور از كارون وفتح جاده خرمشهر –اهواز بود. موفق هم شديم. دشمن را سرگرم كرديم و نتوانست نيروهايي را كه در جاده داشت تقويت كند.

تقي ابوسعيدي خيلي زرنگ و شجاع بود. تك تك فرمانده گردان‌ها و گروهان‌ها و حتي فرمانده گردانهاي ارتش را تا خاكريز دشمن برد تا منطقه را از نزديك ببيند، وقتي با هم رفتيم گفت: حاج قاسم سليماني دستور داده است اينقدر جلو برويد تا دست شما به سيم خاردارهاي عراقي بخورد و در عمل همين كار را كرد. كانالهاي كشاورزي در منطقه به چشم مي‌خورد. زياد عميق نبودند. شب عمليات حركت كرديم. و به نقطه رهايي رسيديم. بچه‌هاي تخريب، موانع را پاكسازي كرده و اژدر بنگال را زير سيم‌هاي خاردار توپي گذاشته بودند، بچه‌ها داخل يكي از كانال‌هاي كشاورزي خوابيدند.

محدودۀ عملياتي ما مشخص شده بود، گروهان‌ها را توجيه كرده بودند؛ خودم همراه گروهان اول رفتم، جانشين و معاون‌هايم هريك با يكي از گروهان‌ها رفتند. در همين موقع چشمم به آقاي آب بر افتاد ايشان از نيروهاي پرسنلي بود پرسيدم: اينجا چكار مي‌كني؟ اسلحه هم داشت، گفت: آمده‌ام بجنگم. گفتم: برگرد. قبول نكرد گفتم: حالا كه علاقه داري اشكال ندارد.‌‌ همان جا ساعتش را باز كرد و به من داد. ساعت 11و 35 دقيقه بود. رمز عمليات اعلام شد.

محور‌هاي ديگر درگير شدند. اما چاشني اژدر بنگال گم شده بود و جناح ما نمي‌توانست عبور كند، در آن تاريكي چاشني گم شد. منور‌ها آسمان را روشن كردند. دشمن در هر جهت آتش مي‌ريخت و خواهي نخواهي به سوي ما هم مي‌آمد. به فكر م رسيد شايد اژدر با آر- پي –جي منفجر شود. آرپي جي زن‌ها را بلند كردم. به سوي اژدرشليك كردند، سيم خاردار باز شد اما همين تاخير، كار دستمون داد تير بار دشمن كه روبروي همين محور بود قبل از اينكه درگير شويم شليك كرد. چند نفر شهيد و مجروح داديم. ازجمله آب بر شهيد شد. بچه‌ها را عبور داديم به خاكريز دشمن رسيديم اما تير بار تا صبح كار كرد. خيلي سعي كرديم ولي نتوانستيم خاموشش كنيم.

تقي ابوسعيدي در يكي از سنگرهاي عراقي خمپاره شصت پيدا كرد آن را آورد و به طرف سنگر تير بار گلوله انداخت. با گلوله چهارمي تير بار را خاموش كرد. تيربار دوشكا بود، تلفات سنگيني از ما گرفت، پاكسازي را ادامه داديم. خط دوم و سوم عراقي‌ها را گرفتيم، محمد رضا حسني با عده‌اي براي پاكسازي خط سوم حركت كردند. متاسفانه جناح‌هاي ما هيچ يك موفق نشدند.

دشمن جناح ما را مي‌زد. فشار عجيبي گذاشت، كمي بعد تانكهاي عراقي هم پيدا شدند. آرپي جي را برداشتم، بي‌سيم چي‌ها هم آرپي جي برداشتند. آن قدر زديم كه خون از گوش‌هايم سرازير شد، خاكريز سوم و دوم را پس گرفتند. صداي حسني از بي‌سيم شنيده شد، به محاصره افتاده بودند، تعداد ما زياد نبود، كساني را كه هنوز مقاومت مي‌كردند جمع كردم وبه سوي حسني رفتم. وسط راه به عراقي‌ها برخورديم. سنگر‌هايشان را دور زديم و با نارنجك به آن‌ها حمله كرديم تعدادي اسير گرفتيم. چند نفر را با اصرار عقب فرستادم و بقيه جلو رفتيم اما تانك‌هاي عراقي اجازۀ پيشروي نمي‌دادند، نتوانستيم به حسني برسيم. برگشتيم از يك مسير ديگر امتحان كرديم. آب پشت خاكريز حالت باتلاق ايجاد كرده بود تا زانو وارد گل و لاي شديم، بعد از يك ساعت فقط چند متر جلو رفتيم. تير مستقيم تانك و كاليبر هم مرتب شليك مي‌شد.

گمان زنده ماندن را نداشتيم. صداي حسني هم از بي‌سيم مي‌آمد كه ما داريم اسير مي‌شويم. با مكافات جلو رفتيم. تانك‌هاي عراقي همه جا بودند دوباره مشغول آرپي جي زدن شديم. كمي بعد گوشي بي‌سيم را گرفتم تا وضعيت را به حاج قاسم اطلاع دهم. يك تير مستقيم تانك به سينۀ بي‌سيم چي خورد. فقط گوشي بي‌سيم در دستم باقي ماند. باز هم سعي كرديم به سوي حسني برويم. چند نفري را كه مانده بودند جمع كرديم و از كانال بيرون آمديم همين كه قصد پريدن به پشت خاكريز را داشتيم، مسلسل تانك شليك كرد. بدنم سوخت و ديگر چيزي نفهميدم.
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: