شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳
berooz
۰۶:۴۲:۲۲
کد خبر: ۴۰۷۷۲
تاریخ انتشار: ۲۹ مهر ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۴
سال ها از دفاع مقدس می گذرد و روایت های بعضاً متناقض از کرامات شهدا می شنویم. صادقی سرایانی، جانباز هفتاد درصد، که 25 روز از زندگی خود را در برزخ گذرانده است ما را با خاطراتش به آن سال های دور می برد.

سال ها از دفاع مقدس می گذرد و روایت های بعضاً متناقض از کرامات شهدا می شنویم. برخی کرامات چنان از واقعیت دور شده اند که با اغماض می توان آن ها را کرامت نامید. تاریخ شفاهی، از جمله ابزارهای خوبی است برای بازخوانی مجدد این کرامات و بررسی نقاط تاریک و حذف مجعولات آن از زبان رزمندگان؛ که فعلاً چنین چیزی را کمتر می توان یافت.

صادقی سرایانی، جانباز هفتاد درصد، که 25 روز از زندگی خود را در برزخ گذرانده است ما را با خاطراتش به آن سال های دور می برد.

انشاء علیه شاه

سال 1344 در حوالی شهرستان سرایان، روستای چرمه متولد شدم. کلاس اول راهنمایی، انشایی نوشته بودم علیه شاه که از مدرسه اخراجم کردند. مدتی هم بازداشت بودم توی کلانتری محل. بالاخره با واسطه مرا فراری دادند. پدرم وقتی دید که من از مدرسه اخراج شده ام مرا برد به صحرا، شدم چوپان. ولی بعد از مدت کوتاهی فرار کردم و رفتم به حوزه علمیه گناباد. سال 56 بود و به اصطلاح طلبه ها شدم سرباز امام زمان(عج).

خط مقدم همین جاست

غائله کردستان که شروع شد خیلی دلم می خواست در مبارزه با این غائله شرکت کنم، ولی مرا نمی بردند؛ سن ام کم بود. اجازه نمی دادند. جنگ که شروع شد پانزده سال ونیمه بودم. آذر 59 رفتم پایگاه بسیج ثبت نام کنم برای جبهه. شناسنامه را که نشان دادم گفتند دو سال دیگر باید صبر کنید و ان شاءالله آن موقع هم جنگ تمام می شود و در فعالیت های دیگر نظام شرکت می کنی.

از پایگاه که اومدم بیرون یک مغازه لوازم التحریری بود، ماژیک ها را که پشت ویترین دیدم، توی ذهنم آمد که دستی به شناسنامه ببرم، شاید من از اولین افرادی بودم که شناسنامه ام را دستکاری می کردم. یک بسته ماژیک گرفتم. با شور و شوقی که داشتم با ماژیک بنفش شناسنامه را دستکاری کردم! دیدم که خیلی شناسنامه بد شکل شد، بد خط هم بودم، لذا شناسنامه را زدم زمین و یک لگد هم روش! ناراحت بودم که شناسنامه ام خراب شده، توی ذهنم آمد اگر یک فتوکپی بگیرم رنگ بنفش معلوم نمی شود، شناسنامه را بردم فتو گرفتم. بعدازظهر همان روز رفتم بسیج. فکر می کردم قضیه صبح را فراموش کرده اند. فتوکپی شناسنامه را دادم به آقای مجد. نگاهی کرد و گفت: پسرم شناسنامه ات کجاست؟ گفتم: بعداً میارمش. خندید و گفت: بالا و پایین فتوکپی را نگاه کن؟ منظورش را نفهمیدم. بعدها فهمیدم که بالای فتوکپی 44 را 42 کردم، ولی پایینش را که با حروف نوشته شده بود، تغییر نداده ام. بنده خدا وقتی دید من خیلی علاقه دارم و صبح هم آمده بودم، اسمم را نوشت و عازم آموزش نظامی شدم.

بیست روز آموزش نظامی را گذراندم و بعدش رفتم کرمانشاه که آن زمان می گفتند «باختران». توی ستاد غرب باختران مستقر شدم. محل استقرار و اعزام نیروها بود. مقتضای سن کمی که داشتم، کنجکاو بودم، می رفتم پشت در اتاق های ستاد و گوش می کردم که ببینم که در مورد جنگ در این اتاق ها چه گفته می شود! اتفاقاً توی یکی از اتاق ها درباره تقسیم نیروها تصمیم گیری می کردند، راجع به من صحبت می کردند، یکی می گفت که این بچه را به میدان جنگ نفرستید، اگر عراقی ها این بچه را اسیر کنند، هر روز توی تلویزیون نشان می دهند که نگاه کنید، ایرانی ها بچه ها را برمی دارند می آورند میدان جنگ. این بچه را همین جا نگه می داریم. یکی دیگه می گفت که این، بچه است و از صدای گلوله می ترسد، اگر یک نفر بالای پشت بام یک رگبار خالی کند، صداش به گوش این بچه می رسد و بعد هم به او می گوییم که جنگ از همین جا شروع می شود و از همین جا مسئولیت ها تقسیم می شود.

من راه افتادم داخل سالن ها؛ آقای قدرتی که از بچه های سپاه هستند مرا صدا زد و گفت: بیا اینجا. رفتم. شروع کرد به صحبت کردن که: «جنگ از همین جا شروع میشه و همین جا خط مقدمه». اتفاقاً همان لحظه هواپیمای دشمن آمده بود و ضد هوایی ها مشغول بودند و صدای شلیک این ضد هوایی ها خیلی بلند بود، گفت: این صداها را که می شنوی؟ ببین! خط مقدم از همین جا شروع می شه. من هم چون جایی را بلد نبودم و باید اطلاعات جمع می کردم تا بتوانم به خط مقدم بروم، قبول کردم.

چمران مَمران حالیم نیست...!

شب اولی که رفتم ستاد غرب، شدم نگهبان. در آن منطقه منافقین(گروهک کومله) فعال بودند. تا کرمانشاه آمده بودند و حتی در میدان امام کرمانشاه چند نفر را سر بریده بودند. شب اول نگهبانی، ساعت12:30 شب، ماشینی آمد جلوی ستاد. راننده ماشین پیاده شد و گفت: در را باز کن. گفتم: رمز شب؟ نمی دانست. (رمز آن شب، «سه ستاره، الله اکبر، ستاره» بود) دیدم جلوی ماشین یک نفر دیگر هم نشسته و کلاه هم کشیده روی صورتش. وحشت کردم و گفتم نکنه این ها توطئه ای در سر داشته باشند. اسلحه را از ضامن خارج کردم، آماده شلیک شدم. راننده به شخصی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کرد و گفت که این آقا را می شناسی؟ ایشان آقای چمران هستند. بعد شروع کرد به معرفی شهید چمران و مسئولیت هایش را گفت. طرز بیانش طوری بود که فکر کردم یک گروه دیگر هم قرار است بیایند! شک ام درباره احتمال توطئه بیشتر شد.

شهید چمران کلاهش را جا به جا کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: پسرم، من چمران ام. گفتم: نمی خواد خودتون را معرفی کنید، این آقا شما را معرفی کرد. شهید چمران ادامه داد که می خواهیم امشب اینجا استراحت کنیم و صبح برویم سمت پاوه کردستان. بعد گفت فکر کنم آقای اسکندری مسئول اینجاست (به من گفته بودند که اگر اسم فرمانده یا مسئول پایگاه را آوردند، فریب نخورید و در را باز نکنید) من هم گفتم که فکر نکنید که با آوردن اسم اسکندری در به رویتان باز می شود.

شهید چمران گفت: من هم نمی خواهم که در را این طوری باز کنی. این را گفتم که آقای اسکندری را صدا بزنید تا بیاید. او مرا می شناسند و خودش در را باز می کند.

وحشت کرده بودم. آن زمان چمران را نمی شناختم. دو تا شاسی زنگ داشتم که یکی مربوط به آسایشگاه عمومی بود که شاید نزدیک پانصد نفر آنجا می خوابیدند. یک شاسی زنگ هم مربوط به اتاق پاسبخش بود. با خودم گفتم که پاسبخش تنهاست و تنهایی نمی تواند جلوی این توطئه را بگیرد. بالاخره دو تا شاسی زنگ را فشار دادم. بلوایی در ستاد به وجود آمد. تیرهوایی بود که شلیک می شد. آقای اسکندری دوان دوان و پابرهنه آمد و گفت: پسر! این چه کاری بود که کردی؟ گفتم این ها می خواهند وارد پادگان بشوند. تا چشمش به «این ها» افتاد، گفت: این که آقای چمرانه. گفتم: خودش هم گفت که من چمرانم، ولی چون رمز شب را نمی دانستند در را باز نکردم. گفت: این خودش رمز عبوره، رمز شب نمی خواد. گفتم: آقای اسکندری! مگر شما که به من نگفتید رمز عبور «سه ستاره، الله اکبر، چمران، ستاره» است؟

بعد از این جریان، شهید چمران را شناختم. بالاخره در را باز کردم و آقای چمران آمد داخل. منتظر بودم که یک سیلی آبدار به من بزند، ولی آمد جلو و مرا بغل کرد و پیشانی ام را بوسید وگفت: «به خدا قسم اگر ما پیروز شویم، پیروزی ما سر ایستادگی ماست.» انصافاً هم همین طور بود.

عشق خط مقدم

عشق خط مقدم داشتم. همشهری هایم که آمدند، شب را از آن ها پذیرایی کردم. نان و گوجه و پنیری به عنوان شام به آن ها دادم و از آن ها اطلاعاتی کسب کردم. چند روز بعد به منطقه چغالوند فرار کردم. یک رشته کوه بلندی بود که همان زمانی که من آنجا رفتم عملیات «محمد رسول الله(ص)» انجام شد. عملیات تکی بود که به مواضع دشمن زدیم و تپه هایی را آزاد کردیم. از دور درباره جنگ چیزهایی شنیده بودم؛ وقتی وارد میدان جنگ شدم خیلی متفاوت بود با ستاد! ده پانزده روز اول از صدای انفجار و خمپاره ها به شدت وحشت می کردم و جرئت بیرون آمدن از سنگر را نداشتم. یاد حرف مسئولان ستاد غرب افتادم که من را از رفتن به خط مقدم منع می کردند.

گذشت و گذشت تا اینکه یک نفر جلوی سنگر ما شهید شد. انگار شجاعت او آمد به درونم و من با شهادت او نیرو و انرژی گرفتم. از آن لحظه به بعد شدم داوطلب سخت ترین جاهای جنگ. آنجایی که ما بودیم تپه ها را شماره گذاری کرده بودند. یک سنگر کمینی در تپه هشت بود. نزدیک ترین نقطه به دشمن، همین سنگر بود و کسانی آنجا می رفتند که واقعاً از جانشان می گذشتند. بعد از شهادت آن شهید، من داوطلب این سنگر شدم. در واقع از آن تاریخ ترسی نداشتم.

معمولاً هر موقع که عملیاتی انجام می شد، بودم. من یک روحانی رزمی تبلیغی بودم. بعد از مدتی یک عده فهمیدند که طلبه ام و به همین دلیل بیشتر، روحانی گردان یا بعضی جاها جانشین فرمانده بودم و اگر برای فرمانده اتفاقی می افتاد، مسئولیت هدایت گردان به گردن من بود، ولی بیشتر در کار رزمی و تبلیغی بودم.

تسبیح که پاره شد من شهید می شم

تا یک ماه پس از عملیات مسلم بن عقیل(ع) در منطقه کله شوآن بودم که آزاد شده بود. دشمن پاتک های زیادی زد تا کله شوآن را پس بگیرد، ولی نتوانست. تپه های پایین کله شوآن که مشهور بود به تپه های گیسکه دست دشمن بود و دشمن از لابه لای این تپه ها نفوذ می کرد و پاتک می زد و از ما تلفات می گرفت. تصمیم گرفتیم تپه های گیسکه را آزاد کنیم.

شهید نعمانی، فرمانده گردان، مرا فرستاد پیش شهید چراغچی در قرارگاه تبار که مقر تیپ امام رضا(ع) بود تا به ایشان اوضاع منطقه را توضیح بدهم. شهید چراغچی بعد از توضیحات من با پاترولی که با گل استتار شده بود به منطقه آمد تا با مشورت فرماندهان نحوه آزاد کردن تپه ها را طراحی کنند.

من و آقای بختیاری و شهید چراغچی به منطقه کله شوآن آمدیم. گردان ما گردان صابر بود. از کوه های کله شوآن سرازیر شدیم و به سمت تپه های عراقی ها که متوجه شده بودند و شروع کردند به خمپاره زدن. از داخل شیار حرکت می کردیم تا مورد هدف قرار نگیریم. آتش لحظه لحظه بیشتر می شد در آن شیار جایی بود که جریان آب آنجا را شبیه اتاقکی کرده بود. شهید چراغچی گفت: چند لحظه ای اینجا بنشینیم تا دشمن ما را نبیند و بعد حرکت کنیم. در همان لحظه ای که ما آنجا نشسته بودیم یک خمپاره در چند متری ما به زمین خورد و یک ترکش این خمپاره از روی شلوار شهید چراغچی رد شد و لباس ایشان را سوزاند. آقای بختیاری به شهید چراغچی گفت: این پیک شهادت بود. شهید چراغچی جواب داد: نه. هنوز وقتش نرسیده که شهید بشوم. اول باید این گوشت هایی که از حرام و از مسیر غفلت روییده را آب کنیم، بعد شهید بشویم.

قسمتی بود که یک کانالی را کنده بودند و ما در آنجا روی زانوهای مان حرکت می کردیم. چون نزدیک بودیم، اگر کمی بلند می شدیم، دشمن ما را می دید و به سمت ما شلیک می کرد. بعد وارد سنگر شهید محمود صالحی شدیم که مسئولیت گردان را به عهده داشت.

من با شهید صالحی بعد از فتح خرمشهر آشنا شده بودم. آن زمان یک شب بعد از نماز پیش من آمد؛ منقلب بود و یک تسبیح داد دست من و گفت: این تسبیح را بگیر و برای شهادت من پنج تا صلوات بفرست.گفتم: مگه من بیکارم که برای تو صلوات بفرستم. اگر بخوام صلوات بفرستم برای خودم می فرستم. گفت: این قدر تنگ نظر نباش رفیق. بالاخره قبول کردم که هر وقت این تسبیح در دستم باشد پنج تا صلوات برای شهادتش بفرستم؛ شاید به خاطر این بود که من سن کمی داشتم، حدود هفده سال و فکر می کرد که دعای من اثر بیشتری دارد. دیگران همه بالای بیست سال سن داشتند.

تسبیح را که داد، در گوشی گفت: هر وقت تسبیح پاره شد من شهید می شم. نخ تسبیح خیلی محکم بود. از نخ هایی بود که با آن کفش می دوزند. گفتم: محمود! اگر با این، ماشین ده تُن را هم بِکشی پاره نمی شه، می خواهی با صلوات پاره بشه؟ گفت: شما چه کار داری، وقتش رسید تسبیح خودش پاره می شه.

آن شب وقتی با شهید چراغچی رفتیم پیشش، تسبیح دستم بود. وقتی رسیدیم، شهید صالحی گزارشی از منطقه داد و توضیح داد که این جا خیلی به عراقی ها نزدیک است. طوری که الان صدای رادیوی عراقی ها شنیده می شود. بعد یک قوطی کنسرو را با چوب بالا برد تا عراقی ها ببینند و عراقی ها هفت هشت تیر به آنجا زدند. شهید چراغچی هم کروکی منطقه را کشید. خداحافظی کردیم و رفتیم.

موقع رفتن، شهید صالحی آمد و گفت: صلوات ها را می فرستی یا نه؟ گفتم: این تسبیح را هر کاری کردم پاره نشد. کمی سکوت کرد و گفت: زمانش نزدیکه. گفتم چطور؟ گفت: بعداً می فهمی.

کارمان که تمام شد به سختی زیر همان آتشی که عراقی ها می زدند، به آن طرف کوه رفتیم و پیش شهید نعمانی. ایشان هم گزارشی درباره منطقه به شهید چراغچی داد. در همان لحظه ناگهان مثل این که کسی بخواهد از دست من تسبیح را بکشد، این تسبیح در دستم پاره شد و دانه هایش روی زمین ریخت، ساعتی نمی شد که از پیش شهید صالحی آمده بودیم. شروع کردم به گریه کردن. خیلی منقلب شدم. پرسید: چرا گریه می کنی؟ گفتم: آقای صالحی شهید شدند. شهید چراغچی گفت: شیخ، غیبگو هم شدی شما؟ قضیه را نقل کردم و گفتم خودش به من گفته. به من گفتند: از این حرف ها نزن و بلندشو بریم قرارگاه. سوار ماشین شدیم و به سمت قرارگاه تبار (تیپ 21 امام رضا(ع)) حرکت کردیم. در بین راه، آقای حبیب آذربیگ را کنار جاده دیدیم که در حال گریه کردن بود. شهید چراغچی به آقای آذربیگ گفت: رزمنده، چرا گریه می کنی؟ گفت: چرا گریه نکنم؟ همین الان از خط جلو خبر دادند که آقای صالحی شهید شده و بچه ها الان رفتند جنازه اش را بیاورند.

بعثت دیگرباره...

آبان 61 بود. پاتکی زدیم به خط عراقی ها تا تپه های گیسکه را آزاد کنیم. توی همین پاتک بود که مجروح شدم. حاصل مجروحیتم هشتاد بار عمل جراحی بود! پیش از این، یک بار هم مرا کفن کردند، قبر هم برایم کندند و نزدیک بود تشییع جنازه ام بکنند.

سحر آن شبی که پاتک زدیم تا تپه های گیسکه را آزاد کنیم یه گلوله خورد به سمت چپ پایین شکمم. هنوزم ردش هست. نمی خواستم بفهمند گلوله خوردم. خیلی دوست داشتم شهید بشوم. البته این که نگفتم، دوتا دلیل داشت: اول این که فرمانده گردان ما شهید نعمانی به همه گفته بود اگر مجروح شدید داد و بیداد نکنید، تضعیف روحیه بچه ها می شه. دوم این که روحانی گردان بودم.

گلوله بدجوری شکمم را سوراخ کرده بود. روده هایم زده بود بیرون. روده هایی که بیرون آمده بود را فشار دادم داخل و با باند بستم. به خاطر خونریزی، عطش شدیدی داشتم. قمقمة آبم تمام شده بود. همان طور که به طرف جلو می رفتیم، از پشت سر یک ترکش خورد کنار نخاعم. بلند شدم و پنجاه متر راه رفتم. هوا کم کم داشت روشن می شد. بچه ها جلو می رفتند. یکی آمد کمکم کند. ترسیدم اگر کمک کند، شهید نشوم. گفتم: برو، امداد گرها می آیند و نجاتم می دهند. یک دفعه به ذهنم آمد با این کار خودکشی نکرده باشم! از گودال بیرون آمدم تا کسانی که رفت وآمد می کنند مرا ببینند. اول احساس کردم فلج شدم. بعد با قنداق خودم را کشیدم بالا. بچه ها خط را شکسته بودند. عراقی ها داشتند فرار می کردند. یک دفعه یک خمپاره آمد و افتاد نزدیکم. تار می دیدم، شهادتین را که گفتم خمپاره منفجر شد. بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود. باور نمی کردم دوباره بوی دنیا را حس کنم. چشمانم را که باز کردم، دیدم پایین شکمم پاره شده و روده هایم بیرون ریخته. جمعشون کردم گذاشتم داخل شکمم و با عمامه دورش را پیچیدم. خلاصه، بعد از 25 شبانه روز در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم. آنجا هم ابتدا فکر می کردم که بهشت است. وقتی به هوش آمدم این جمله را گفتم:«من 25 روز در برزخ بودم و 25 روز پیش شهید شدم. حالا اینجا بهشت است».

بعد از این جریان منتقلم کردند بیمارستان قائم مشهد. پنجم آذرماه بود که به علت خونریزی شدید از من ناامید شدند. تمام مجروح ها را از اتاق بردند بیرون و یک حصار سبز رنگ دور من کشیدند. لحظه به لحظه برای من تقاضای خون می کردند. پرستارها از این طرف به آن طرف می دویدند. دکترها هم تلاش می کردند و در نهایت به گوش خودم شنیدم که گفتند دیگر فایده ندارد و دی3 شده؛ یعنی کسی که تمام می کند. آن لحظه ای که آن ها گفتند که تمام کرده ام، چشم هام همه جا را تار می دید و صداها در مغزم می پیچید. لذا دنیای برزخی را دیدم. در آنجا با شهدا هم صحبت شدم. کسانی را که هنوز شهید نشده بودند، دیدم. به بعضی ها خبر شهادتشان را قبل از این که شهید بشوند، دادم. مثلاً شهید چراغچی بالای سر من آمد و گفت: تو شهید می شوی، دکترها گفتند تا 24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیستی. گفتم: آقا ولی! شما شهید می شوی اما من زنده می مانم. همة کسانی را که گفتم، یکی یکی شهید شدند. یک روز دکتر ابراهیمی به پدرم گفت: اگر می خواهید، اقوام را خبر کنید؛ ایشان رفتنی است. گفتم: آقای دکتر! شما از من زودتر می میرید! خیلی دکتر متدینی بود. ایشان را هم آنجا دیده بودم؛ ولی او با شهدا کمی فاصله داشت.گروه شهدا جدا بود و گروه آن ها یک طرف دیگر، در آن گروه چشمم به ایشان افتاد. آن موقع ایشان تصور می کرد که روحیه ام خیلی خوب است، دستی به شانه ام زد و گفت: روحیة خوبی داری جوان! گفتم: جدی می گویم شما زودتر از من می میرید. ولی باور نکرد و رفت. تا این که سال 65 ایشان در تصادفی کشته شد. بعد از آن، سال 65 بود که حالت خیلی بحرانی پیدا کردم. دکتر توسلی هنگام معاینه، سرش را برمی گرداند. اصلاً با من رودررو نمی شد. گفتم: آقای دکتر چرا به من نگاه نمی کنید؟ چیزی نگفت و رفت. از یکی از پرستارهای بیمارستان پرسیدیم: آقای دکتر از من ناراحت است؟ گفت: برو بابا! تو هر کس را که می بینی، می گویی تو را هم در برزخ دیده ام؛ آقای دکتر هم می ترسد که بهش بگویید ایشان را هم دیده اید!

توی بیمارستان قائم، قسمتی از سینه ام را شکافتند و شلنگی را داخل قلبم فرستادند. خونریزی خیلی شدید بود. دائماً کیسة خون می آوردند و وصل می کردند. در نهایت ناامید شدند. آقای دکتر فرزاد و بقیه که بالای سرم بودند گفتند که فوت کرد. ولی من حرف هایشان را می شنیدم. چشم هایم مثل فانوس آرام آرام کم نور می شد. گوش هایم کم‎کم شنوایی‎اش را از دست می داد تا این که دیگر نفهمیدم کجا هستم. یک ملافه روی سرم کشیدند و مرا بردند طرف سردخانه.

توی سردخانه بعد از شش هفت ساعت با لرزش برانکارد از این حالت خارج شدم؛ مثل کسی که از خواب بیدار می شود، چشم هایم باز شد و دیدم با یک چیزی شبیه کفن پیچیده شده ام. یادم آمد دکترها تلاش می کردند تا مرا نجات بدهند. گفتم حتماً اینجا امکانات نبوده و مرا به بیمارستان امام رضا(ع) می برند، تا آنجا جراحی کنند. اما هوا سرد بود و لرزم گرفته بود. با خودم گفتم اگر مرا به بیمارستان امام رضا(ع) می برند چرا پتویی رویم نکشیده اند تا سرما نخورم. توی همین فکرها بودم، یک دفعه از حرف هایی که زده می شد فهمیدم توی سردخانه ام. گفتم خدایا به من قدرتی بده که فقط بتوانم یک کلمه صحبت کنم. با تمام وجود گفتم «یا حسین». تا گفتم، مرا انداختند و فرار کردند. البته بعداً مرا بردند اتاق عمل که دوباره بی هوش شدم و بعد از چهار شبانه روز به هوش آمدم. وقتی به هوش آمدم پدرم بالای سرم بود که همه ماجرا را تعریف کرد.

کاری نکنید که...

همه آرزو دارند که یک شهید برگردد و حرف بزند. خوب، من برگشتم. من که کفن شده بودم و سردخانه رفته بودم و قبری برایم کنده بودند و مقدمات یک تشییع جنازه برایم فراهم شده بود، حالا برگشته ام و از طرف خودم و همه شهدا، برای همه کسانی که حرف من را می خوانند دو تا پیام دارم: یکی این که نگذارید خون شهیدان پایمال شود، نگذارید ارزش های دفاع مقدس که این همه خون برایش ریخته شد، خدشه دار بشود. باید به دنبال ارزش های شهدا بدویم تا برسیم به قافله ای که از آن جامانده ایم. مفت و مجانی نمی شود اجر شهادت را به دست آورد. هر کسی حافظ آرمان های شهدا باشد، مثل خود شهید است. باید از آرمانی دفاع کنیم که شهید برایش به شهادت رسیده است. دوم این که نگذاریم ولایت تنها بماند. امام فرمودند اگر می خواهید به مملکت شما آسیبی نرسد، پشتیبان ولایت فقیه باشید. جالب این است که بیش از 76 درصد از شهدا یعنی حدود 150 هزار نفر در وصیت نامه هایشان نوشته اند که ولایت را تنها نگذارید و از این پیام بهتر، از کجا می توانیم برای همه قشرهای سیاسی و گروه های سیاسی جامعه داشته باشیم؟ هر کس واقعاً علاقه به این مملکت دارد باید در ولایت ذوب شود؛ همان طوری که شهدا رفتند و ذوب شدند. امروز هم آن چیزی که کشور ما را از همه خطرات نجات می دهد، حفظ ارزش ها و به دنبال ولایت بودن است.

شهید چمران کلاهش را جا به جا کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: پسرم، من چمران ام. گفتم: نمی خواد خودتون را معرفی کنید، این آقا شما را معرفی کرد. شهید چمران ادامه داد که می خواهیم امشب اینجا استراحت کنیم و صبح برویم سمت پاوه کردستان. بعد گفت فکر کنم آقای اسکندری مسئول اینجاست (به من گفته بودند که اگر اسم فرمانده یا مسئول پایگاه را آوردند، فریب نخورید و در را باز نکنید) من هم گفتم که فکر نکنید که با آوردن اسم اسکندری در به رویتان باز می شود.

تسبیح را که داد، در گوشی گفت: هر وقت تسبیح پاره شد من شهید می شم. نخ تسبیح خیلی محکم بود. از نخ هایی بود که با آن کفش می دوزند. گفتم: محمود! اگر با این، ماشین ده تُن را هم بکشی پاره نمی شه، می خواهی با صلوات پاره بشه؟ گفت: شما چه کار داری، وقتش رسید تسبیح خودش پاره می شه.

گلوله بدجوری شکمم را سوراخ کرده بود. روده هایم زده بود بیرون. روده هایی که بیرون آمده بود را فشار دادم داخل و با باند بستم. به خاطر خونریزی، عطش شدیدی داشتم. قمقمة آبم تمام شده بود. همان طور که به طرف جلو می رفتیم، از پشت سر یک ترکش خورد کنار نخاعم.

گفتند دیگر فایده ندارد و دی3 شده؛ یعنی کسی که تمام می کند. آن لحظه ای که آن ها گفتند که تمام کرده ام، چشم هام همه جا را تار می دید و صداها در مغزم می پیچید. لذا دنیای برزخی را دیدم. در آنجا با شهدا هم صحبت شدم. کسانی را که هنوز شهید نشده بودند، دیدم. به بعضی ها خبر شهادتشان را قبل از اینکه شهید بشوند، دادم. مثلاً شهید چراغچی بالای سر من آمد و گفت: تو شهید می شوی، دکترها گفتند تا 24 ساعت دیگر بیشتر زنده نیستی. گفتم: آقا ولی! شما شهید می شوی اما من زنده می مانم.

از حرف هایی که زده می شد فهمیدم توی سردخانه ام.گفتم خدایا به من قدرتی بده که فقط بتوانم یک کلمه صحبت کنم. با تمام وجود گفتم «یا حسین». تا گفتم، مرا انداختند و فرار کردند.

که بیش از 76 درصد از شهدا یعنی حدود 150 هزار نفر در وصیت نامه هایشان نوشته اند که ولایت را تنها نگذارید و از این پیام بهتر، از کجا می توانیم برای همه قشرهای سیاسی و گروه های سیاسی جامعه داشته باشیم؟ هر کس واقعاً علاقه به این مملکت دارد باید در ولایت ذوب شود.


نام:
ایمیل:
* نظر: