کد خبر: ۴۴۳۹۱
تاریخ انتشار: ۱۰ آذر ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۶
ویژه مداحان ;
منتخب اشعار ویژه اربعین حسینی برگرفته از کتاب حماسه وارثین تولیدی سازمان بسیج مداحان ........
بسیج مداحان فارس ، اشعار ویژه اربعین ، از کتاب حماسه وارثین آماده استفاده دوستان عزیز مداح شده است.

سیدرضا موید

اسلام ز سعی مسلمین ریشه گرفت

وز خون حسین نخل دین ریشه گرفت

نخلی که حسین روز عاشورا کاشت

از اشک عزای اربعین ریشه گرفت

***********************************************

یوسف رحیمی

غریبی، بی‌کسی، منزل به منزل

خبر دارد ز حالم چوب محمل

چهل روز است در سوز و گدازم

فقط خاکستری جا مانده از دل

 

چه بارانی دو چشم آسمان است

چه طوفانی دل این کاروان است

کنار قبر سالار شهیدان

همه جمعند و زینب روضه ‌خوان است

 

شبیه آتش است این اشک خاموش

که می‌ بارد ز چشمان عزاپوش

رباب است این که با لالایی خود

کنار خیمه‌ ها رفته ست از هوش

*************************************

محسن زعفرانیه

اربعینی در دلم حال و هوایت مانده است

پس شمیم سیب سرخ روضه هایت مانده است

اربعینی گریه کردم من برایت روز و شب

تا به حالا بر تنم رخت عزایت مانده است

می شود اینجا نسیم کربلا را حس کنم

بین هیئت جلوه ی لطف و صفایت مانده است

مادرم از کودکی من را نمک گیر تو کرد

هر که نذری خورد عمری مبتلایت مانده است

لحظه هایم پر شده از ماتمی بی انتها

چون به قلبم حسرت کرب و بلایت مانده است

بیمه شد این شعر با الطاف اربابم حسین

در دلش وقتی که تاثیر دعایت مانده است

******************************************************

مهدی نظری

آمدم اینجا دوباره...لشگرت یادش بخیر

قاسم و عون و زهیر و جعفرت یادش بخیر

اولین باری که اینجا آمدم یادت که هست؟

شد رکابم ساقی آب آورت یادش بخیر

اولین باری که اینجا پهن شد سجاده ام

با اذان دلربای اکبرت یادش بخیر

حال، من برگشته ام اما نه مثل بار قبل

قامت مانند سرو خواهرت یادش بخیر

از امانتداری ام دارم خجالت می کشم

بچه های من فدای دخترت... یادش بخیر

روضه ی دیروزمان این بود با بی بی رباب

ای عروس مادر من اصغرت یادش بخیر

من خودم اینجا به جسمت پیرهن پوشانده ام

دستباف یادگار مادرت یادش بخیر

رفتی و با اشک هایم بدرقه کردم تو را

ای برادر آن وداع آخرت یادش بخیر

مثل جدم می شدی در پیش چشمان همه

وای من عمامه ی پیغمبرت یادش بخیر

**********************************

سید محمد جوادی

گر خزانی شده ام باغ و بهارم اینجاست

همه ی زندگی ام، دار و ندارم اینجاست

چه کسی گفته که زینب حرمش در شام است؟

بگذارید بمیرم که مزارم اینجاست

شاخه ای گل و کمی آب به زینب بدهید

که بپاشم سر این قبر، نگارم اینجاست

می نشینم مگر از خاک سر آرد بیرون

من ز شام آمده ام صبح قرارم اینجاست

کوچک است آه ولی قبر علی اصغر نیست

به خدا قبر علمدار و ندارم اینجاست

با چه حالی بروم سوی مدینه چه کنم؟

من که هم جان و دلم، هم کس و کارم اینجاست

******************************************

محمد بختیاری

کاروان داشت می رسید از راه دل زینب در التهاب افتاد

تا که چشمِ ستاره های کبود  به سرِ قبرِ آفتاب افتاد

کاروانی که از هزاران دشت از سرِ شوق با سر آمده بود

به مرورِ غمِ خودش که رسید  کم کم از مرکبِ شتاب افتاد

دختری سمت علقمه می رفت  مادری سمت قبرِ کوچکِ خود

خواهری بر سرِ مزارِ خودش دل به دریا زد و به آب افتاد

گفت: اگرچه که بی پر آمده است  بی پر و بی برادر آمده است

چشم واکن که خواهر آمده است  که پس از تو در اضطراب افتاد

زینبی که اسیرِ مویت بود  بینِ خون، گرمِ جستجویت بود

دربه در شد ، درست آن وقتی که به مویِ تو پیچ و تاب افتاد

بعدِ تو خیمه در حصار آمد  از زمین و زمان سوار آمد

به حرم امرِ بر فرار آمد همه ی خیمه در عذاب افتاد

پای غارت به خیمه ها وا شد  دست هایی پلید پیدا شد

سرِ یک گوشواره دعوا شد  سنگ بر شیشه ی گلاب افتاد

تشنگی های تو کویرم کرد  غمِ دوریِ تو اسیرم کرد

ماجراهای شام پیرم کرد راه در مجلسِ شراب افتاد

خیزران را که غرق خون دیدم  از غرورِ رقیه ترسیدم

لرزه بر جانِ بچه های تو و بر لبت بوسه بی حساب افتاد

در اسیری امیر بودن را از نگاه تو خوانده ام یعنی

می شود با همین نگاه از عرش مثل یک سجده مستجاب افتاد

*********************************************************

محمود ژولیده

بال و پرم شکست ولی نهضت تو ماند

این قامتم خمید ولی عزّت تو ماند

گیسوی من سپید شد و روی من کبود

تا پرچم ولایت تو هیبت تو ماند

عیبی ندارد از تو مرا دشمنت گرفت

چون با دعای مادرمان تربت تو ماند

بی حرمتی اگرچه به آل رسول شد

امّا قسم به آل علی حرمت تو ماند

یک اربعین اسیر و چهل منزل اشک و آه

با این همه ،حدیث تو و عصمت تو ماند

ناگفته های شام بماند برای بعد

فریادهای قافلۀ غربت تو ماند

با خطبه های کوفه و شام اماممان

از مقتل تو تا ابد دولت تو ماند

"هل من معین" تو شده "صوت الحزین" من

در بینِ نسل ها نَفَس حضرت تو ماند

یک آشنا نبود اگر یاری ام کند

تا روز حشر ، درد و غم محنت تو ماند

برگشتم از اسارت و شرمنده ام ز تو

در گوشۀ خرابه گُل زینت تو ماند

جای علیِ اکبر و عباس و قاسمت

یک کاروان اسیر پِی نصرت تو ماند

بُردم پیام فاطمی اَت را به هر دیار

خصمت فنا شد و عَلَم قدرت تو ماند

با این همه مصائب سنگین این سفر

دین زنده ماند و رایحۀ عبرت تو ماند

********************************************

مجتبی صمدی شهاب

ای خفته زیر خاک چه خاکی به سر کنم

باور نداشتم که به قبرت نظر کنم

ای همسفر به خواب و خیالم نمی رسید

با تو نه بلکه با سر تو من سفر کنم

با یاد روز واقعه جا دارد از غمت

لطمه زنان کنار تو جان محتضر کنم

با کعب نی جدا شده ام از تو یا اخا

حتی نشد که حلق تو با اشک تر کنم

بهرم دعا نما که مبادا دوباره از

دروازه های شام بلا من گذر کنم

شد آستین من به خدا معجرم حسین

عباس را نباید از آن با خبر کنم؟!!

مانده صدای چوب و لبت بین گوش من

صد آه تا که یاد تو و طشت زر کنم

رنجیده سرفرازم و پیش تو سر به زیر

آخر چگونه شرح غم آن سحر کنم

طفل سه ساله ی تو میان خرابه گفت

باید به مرگ، چاره ی داغ پدر کنم

با دست خسته زیر لحد جای دادمش

جا دارد از خجالت تو جان به در کنم

****************************************

مجتبی روشن روان

زینب رسیده از سفری پر ز اضطراب

سرگرم زمزمه ست و دلش غرق التهاب

از من به غیر این تن تیره نمانده است

شمع دلم شده ز غمت قطره قطره آب

پوشیه نیست اینکه بود بر جمال من

این جای سیلی است و قدم های آفتاب

هر کس به قدر آه خودش داغ دیده است

امّا قسم به جان تو وای از دل رباب

خنده به درد بی کسی ما چه تلخ بود

امّا فقط غم تو مرا کرده دل‌کباب

یک دم نشد که لرزه بیفتد به پای من

کردم به دشمنان تو از محملم عتاب

کارم تمام شد همه جا شد حسینیه

با دست بسته خواهر تو کرده انقلاب

دارم شبیه فاطمه مرگ از خدا طلب

کاش این دعا شود به مزار تو مستجاب

یادم نرفته لحظۀ افتادنت حسین

لشگر برای کشتن تو جمله در شتاب

****************************************

حبیب نیازی

قدم استــوار یا زینبعــزّت و افتخــار یا زینب

سمبل اقتدار یا زینبنوحه ی گریه دار یا زینب

عمّه ی پیر و قد کمان زینبغصّه ی صاحب الزّمان زینب

 

از خدا پر، تهی ز من زینبمرتضایی بــه شکل زن زینب

هم حسین است و هم حسن زینبکعبه ی غصّه و محن زینب

با وقــارش پیمــبری کرده           دخت حیدر چه محشری کرده

 

کربـــلا غیــر او مـــدار نــداشتمثل زینب به غم دچار نداشت

گر چه غیر از دو چشم تار نداشتبه کسی جز حسین کار نداشت

پلـک زد دید نور عیـنش نیستعشق دیرینه اش حسینش نیست

 

پــــای شــلاق در میــان آمداز مــــیان حرامــیان آمد

یا علی گفت و نیمه جان آمدمثل زهرا دوان دوان آمد

خیمه در ازدحام می سوزدوای دارد امــام می سوزد

 

سربلندی که سر به زیر شدهدلش از این زمانه سیر شده

بی حسینش چقدر پیـر شدهظاهـــرا گرچه او اسیر شده

یاد ســقا دلـش بهانه گرفتعلمش را به روی شانه گرفت

 

طعم هجران چشیده برگشتهباغ گل رفته چیده برگشته

رنگ و روی پریده برگشتهاین خمیده خمیده برگشته

غصه اش داغ عالمین شدهاربعینیست بی حسین شده

 

چشم از گریه ها تری داردنه دگـــر بال نه پری دارد

تا بگوید چه پیــکری دارددردِ دل های خواهری دارد

تار مــویم ببــین خودش کافیسترنگ و رویم ببین خودش کافیست

 

راهم افــتاد تا کـــجا دیدی؟غیرت الله من، مرا دیدی؟

زینب و چشم بی حیا، دیدی؟چشم بستی به نیزه تا دیدی...

بی علــمدار می رود زینبکوچه بازار می رود زینب

 

آن شب بی ستاره یادت هست ؟آه پــر از شــراره یادت هست؟

گریـه ی ماهــپاره یادت هست؟بسته شد راه چاره یادت هست؟

در خرابه سه سـاله جا ماندهدیگر از عمـه اش جدا مانده

**********************************************

فصل پنجم؛ شهادت پیامبر(صلی الله علیه و آله)

قاسم نعمتی

دو چشم بی رمق وا کن پدر جان

غم ما را تماشا کن پدر جان

همه پشت و پناه ما تو هستی

نظر بر حال زهرا کن پدر جان

 

کند آه دل تو بی قرارم

به روی صورتت صورت گذارم

خودت گفتی که حورای بهشتم

توان ضربۀ سیلی ندارم

 

پس از تو صبر زهرا سر بیاید

زمان غربت حیدر بیاید

پس از تو خانه‌ام آتش بگیرد

صدای من ز پشت در بیاید

 

کشد آتش به دور من زبانه

زنم ناله به زیر تازیانه

بیا بابا که زهرا بی پسر شد

میان این در و دیوار خانه

*************************************

سید هاشم وفائی

در و دیوار عالم را سیه پوشید ای مردم

که غم در سینۀ اهل ولا جوشید ای مردم

تمام لاله ها سر در گریبانند از این غم

که زهرا در غم بابا سیه پوشید ای مردم

مدینه زین غم و حسرت فضایش درد آلود است

درآن وادی شمیم درد و غم پیچید ای مردم

فضای آسمان ها را اگر پوشیده ابر غم

غروبی غم فزا دارد کنون خورشید ای مردم

به پاس آنکه گلریزدبه رویقبرپیغمبر

گل اشک از دو چشم خویش زهرا چید ای مردم

هنوز از لاله های باغ بوی داغ می آمد

که خار فتنه در راه علی روئید ای مردم

اگر رسم است گل می آورند از بهر دلجوئی

چرا دشمن به باغ وحی هیزم چیدای مردم

نه تنها آستان عصمت حق سوخت در آتش

که عرش از نالۀ زهرا به خود لرزید ای مردم

نمی دانم چه آمد بر سر باغ و گل و غنچه

که جبریل امین با چشم خونین دید ای مردم

خدا را شکر در سوک و غم آلعباعمری

وفائی را خدا سوز جگر بخشید ای مردم

****************************************

یوسف رحیمی

هر عاشقی ست در طلبت أیها الرّسول

اَلجَنَةُ لَهُ وَجَبَت أیها الرّسول

عالم هنوز تشنه ی درک حضور توست

أرض و سماست در طلبت أیها الرّسول

روشن شده است تا به ابد عالم وجود

از سجده ی نماز شبت أیها الرّسول

تو می روی و در دل هر کوچه جاری اَست

عطر متانت و ادبت أیها الرّسول

آماده ی سفر شدی و با وصیتت

جان ها اسیر تاب و تبت أیها الرّسول

گفتی رضای فاطمه شرط رضای توست

خشم خداست در غضبت أیها الرّسول

اما تو چشم بستی و یک شهر درد و داغ

شد سهم یاسِ جان به لبت أیها الرّسول

اجر رسالت تو ادا شد ولی چه زود

بی تو نصیب فاطمه شد چهره ای کبود

*************************************

مجتبی شکریان همدانی

آمد پیمبر نور ایمان را به ما داد

ذکر رحیم و ذکر رحمن را به ما داد

اول گرفت از ما رگ کافر شدن را

بعد از وفا نام مسلمان را به ما داد

بر سفره توحید او عمری نشستیم

شکر خدا پیغمبر این نان را به ما داد

فرمود در وقت گناهان فاذکروالله

راه گریز از دام شیطان را به ما داد

سنگش زدند و خواند آیات خدا را

با زحمت بسیار قرآن را به ما داد

یک لحظه هم نفرین از آن لب ها نیامد

زیبایی لب های خندان را به ما داد

فرمود راه حق فقط با اهل بیت است

ممنون او هستیم عرفان را به ما داد

با عشق زهرا و علی پیوندمان زد

در پایشان چشمان گریان را به ما داد

می خواست تا ایمان ما جانی بگیرد

شیرینی ذکر حسن جان را به ما داد

درهای خیر هر دو دنیا را گشود و

شور غم شاه شهیدان را به ما داد

 

تا بین بستر پیکر پیغمبر افتاد

ابر غریبی بر وجود حیدر افتاد

تنها شد و از دور او اصحاب رفتند

مولا غریب و بی کس و بی یاور افتاد

خیبر شکن بود و غرورش را شکستند

در پیش چشمش فاطمه پشت در افتاد

با چشم اشک آلود خود زینب صدا زد

بابا کمک بابا بیا که مادر افتاد

دیگر به جسم فاطمه نیرو نیامد

تا آخر عمرش میان بستر افتاد

بعد از پیمبر مرتضی با فرق پاره

در سینۀ محراب پای منبر افتاد

بعد از علی، سردار بی یار مدینه

با زهر یار جانی اش در بستر افتاد

بعد از حسن در کربلا از روی مرکب

شاه شهیدان روی صحرا با سر افتاد

*********************************************

غلامرضا سازگار

حوادثی‌ست کـه قلـب مدینـه می‌لرزد

مدینه چون دل امّت بـه سینه می‌لرزد

سپاه شب، شده مست تصرّف خورشید

نسیم، شعله شد و در فضا شراره کشید

تمـام وسعت ملک خـدا شبِ تـار است

چه روی داده که خورشید هم عزادار است؟

ز کـوه و دشت و بیابـان خدا‌خدا شنوم

ز جنّ و انس و ملَک «وامحمّدا» شنوم

اجـل دریــده گریبـان و اشـک افشاند

امیـن وحـی خداونـد، نوحـه می‌خواند

پیام می‌رسد از خشت‌خشت خانۀ وحی

که منقطع شده از آسمـان ترانـۀ وحی

برون خانه اجل گشته گرم اذن دخـول

درون خانه چکد خون‌دل ز چشم بتول

الا الا ملــک المــوت! مـاتــم آوردی

ز آسمان به زمین یک جهان غم آوردی

ز دیدن رخ تو گشتـه رنگ فاطمه زرد

چه سخت حلقه به در می‌زنی، نزن! برگرد!

چگونه می‌کنی ای پیک مرگ دق‌الباب؟

که آسمان به سر خاکیان شده است خراب

بـرو بـه سینـۀ حیدر شـرر نـزن دیگر

به جان فاطمه سوگنـد! در نـزن دیگر

عقـب بـایست! بگیر احترام ایـن در را

بــرو یتیــم مکـن دختــر پیمبــر را

برو که طعنه بر این باب، دیـو و دد نزند

بـه بـاب خانـۀ توحید، کس لگـد نزند

محمّــد و علـی و فاطمـه کنـار هم‌اند

تو ایستاده و ایـن هـرسه اشکبار هم‌اند

نبی ز خون دل خویش چهره می‌شوید

درون خانـۀ در بستــه بـا علـی گویـد:

که یا علـی بنشیـن بـا تو راز دارم من

به سینه شعلـۀ ‌سـوز و گـداز دارم من

پس از رسول، مقامت ز کینه غصب شود

فـراز منبـر مـن دشمن تـو نصب شود

خدای، امر به صبرت کند در این اندوه

جواب داد علی: من مقاومم چـون کوه

دوباره گفت پیمبـر کـه ای امـام مبین

شوی به شهر مدینه غریب و خانه‌نشین

فلک ز غـربت تـو آه می‌کشـد ز نهـاد

به بـاب خانـه‌ات آتـش زنند از بیـداد

جـواب داد: همانـا بـه صبـر می‌کوشم

به حفظ دین خود این جام زهر می‌نوشم

رسول گفت چو کردی تحمل آن همه را

به پیش چشم تو سیلی زنند فاطمه را

تو ایستـاده و بـا چشـم خود نگاه کنی

درون سینۀ خود حبس، سوز و آه کنی

در آن میانـه علی سخت در خـروش آمد

کشید ناله و خون در دلش به جوش آمد

اگرچه بـود وجـودش پـر از شـرارۀ خشم

به روی فاطمه چشمی گشود و گفت به چشم!

الا رسول خـدا خـون بـه سینه‌ام جوشید

کـه گفته‌هـات همـه جامـۀ عمـل پوشید

دری کـه بـود بـه دارالزیــاره‌ات مشهـور

دری که گرد از آن می‌زدود گیسوی حور

دری کـه بـود پـر از بوسه‌هـای جبراییل

دری که حـرمت از آن می‌گرفت عزراییل

دری که نـور فشانـد بـه چشم عرش علا

ببیـن چگونــه از آن دود مــی‌رود بــالا

به باغ وحی، خزان دست باغبـان را بست

که چیده گشت از آن میوه و درخت شکست

چه ننگ‌ها که خریدند یـا رسول‌الله

ز عتــرت تـو بریدنــد یـا رسول‌الله

چــو امتـت طلبیــدند حــب دنیــا را

بــرای غصـب خـلافت زدنــد زهـرا را

قسم به عزت قـرآن! قسـم به ذات خدا!

سر حسیـن تـو روز سقیفه گشـت جدا

چـه تیرهـا همـه از چلۀ سقیفه شتافت

گلوی اصغر و قلب حسین؛ هر دو شکافت

سقیفـه از حـرم کربــلا شـراره کشیـد

ز گـوش دخترکان تـو گوشـواره کشید

سقیفـه کـرد تــن عتـرت تـو را نیلـی

سقیفـه فاطمه‌هـا را دوبــاره زد سیلـی

همین که حق وصی تو غصب شد به ملا

سر حسین، جدا شد به دشت کرب‌وبـلا

سقیفه آتش سوزان به قلب «میثم» ریخت

نه قلب «میثم» بلکه به جان عالم ریخت


نام:
ایمیل:
* نظر: