جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳
berooz
۱۳:۱۵:۴۶
کد خبر: ۸۱۷۴۴
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۹


در کلاس درس

رديف نيمکت ها، با نظم و ترتيب، در سکوت، منتظر نشسته اند. آن مستطيل سبز رنگ، در کنار گچ هاي بريده بريده، به اتفاقي فکر مي کنند که ناگهان، ديوارها و کف پوش و سقف آبي اتاق پر مي شود از شادي و هياهو؛ سرشار مي شود که فرياد زندگي و رنگارنگ مي شود از دويدن آن همه کودک سرخ دل.
کيف ها و کوله پشتي ها، زنده از حضور کتاب و دفتر و مداد، از روي شانه هاي کوچک، آرام روي ميز فرود مي آيد و دستان ترد ساقه ها، روي سرزمين درس و مدرسه نقاشي مي کند.

شکوه معلم

حالا، همه چيز مکث کرده است. همه صورت هاي خندان و دست هاي پرشور، انگار چيزي ديگر تمنا دارد . آن پاسخ محو، آن حضور صميمي و آن زمزمه محبت، يک «معلم» است. 
در باز مي شود. قلم و کتاب و دست و پا، به احترام شکوه «معلم» قيام مي کند. ديوارها هم ايستاده اند. همه بايد به حرمت لبخند آموزگار برخيزند و به مهرباني و علم، سلام کنند. 

جشن آموزش

کلاس، آغاز شده است . باران دانش، قطره قطره و پيوسته افشانده مي شود. آموزگار، وجود نازنينش را واژه واژه مي کند. او دهقان شده است. به مزرعه پاک قلب بچه ها، به صحراي ذهن و جان آنها، بذر به بذر مي آموزد. چه سبزه زاري مي شود! دهان معلم ها، پر از ياقوت است؛ ريز و درشت. او از همه آدم هاي ديگر، سخي تر است. او رايگان، بي هيچ ارمغان، دست هاي کوچک را از آن همه ياقوت بنفش، پر کرده است . 
سهم معلم از جشن آموزش، يک رضايت است که در دل او ماندني مي شود. فکرش را کرده ايد: تا دنيا دنياست، هر روز و شب، وقتي معلم خوب مي نشيند به پاي تماشاي ساقه هايي که خود بر دل خاک نشانده و حالا درخت شده است، چقدر لذت مي برد.

دست هاي معلم، بوسيدني است

دانش آموز ايراني! معلم تو، شبيه پيامبر خداست . چون که شکل مادر و مثل پدر، به شکفتن تو، به روشنايي تو و به سرفرازي ات انديشه مي کند. 
قدر معلم تو، از هديه روز معلم خيلي بيشتر است. امروز برايش گل ببر و تا فرداي هميشه، از بوي زندگي و خوشبختي، از رايحه علم و خدايي آموزگار، پر نشاط شو. 
امروز يادت نرود: دست هاي معلم شايد گچي باشد، شايد هم جوهري، ارزش بوسيدن دارد!

او يک معلم بود

يک نفر بود که به اندازه بزرگي ايران و به اندازه اهميت دين اسلام، زحمت مي کشيد. شب ها کمتر مي خوابيد و بيشتر مي خواند تا روزها بيشتر بنويسد و عطر کلام را در کتاب و در دانشگاه جاري سازد. 
او آن قدر اشتياق آموختن داشت که دوستي جز انديشه و نوشته نداشت . چند سال که گذشت، همه کتاب ها، عاشق او شدند و دانشجوها، پروانه هايي شدند که دور شمع آبي رنگ او طواف مي کردند. با صداي گرم او، روح مي گرفتند و با جمله هاي ارغواني اش آهسته آهسته بيدار مي شدند. 
او هم يک «معلم» بود؛ بهترين معلم. وقتي پرهاي پروازش خوب اوج گرفت، غير از کتاب ها و دانش جوها، حتي رسول خدا صلي الله عليه و آله هم عاشقش شد و يک نيمه شب، به خواب او آمد. به او تبسم کرد و او را بوسيد.
وقتي معلم را بيدار شد، فهميد که قرار شده است، جايزه اي بزرگ به او بدهند و کمي که زمان عبور کرد و به وصالش رسيد. 
افتخار گرفتن مدال طلايي شهادت را به او دادند . چون او هم تمام هستي و دارايي اش را به دانش آموزها داده بود. 
امروز، روز آموزگار بزرگ، شهيد مرتضي مطهري است. به ياد او، قدر معلم هايمان را بيشتر مي دانيم. 

دوستت دارم، معلم!


بي ادعا چراغ روشن دانش، صبور پيامبر خستگي ناپذير تعلم، مهربان پدر تأدب؛ معلم، دوستت دارم و بر دستان پر مهرت بوسه مي زنم . بر همت بلند و غيرت بجايت آفرين مي گويم و بر تلاش بي وقفه و هدف والايت رشک مي برم. 
آب و آيينه دار دقايق ترد کودکي ام، فانوس به دست کوچه هاي پر خم حادثه، راه دان و راه شناس! قدم هاي ملکوتي ات بر چشمانم و بلا گردان تن رنجورت، جانم؛ معلمم، نشانه رحمت آسمان! دوستت دارم .
ادامه حرکت انبيا
چه خوب فرمود والاي آب و آفتاب، در بلنداي قامت مقامت که «بنده آنم که مرا حرفي آموخت»؛ چرا که دانش، نوري است که از ميان دستان تو، بر سر ديگران مي ريزد و تو حالا شده اي واسطه اي ميان خورشيد و ما؛ پله اي که مي رسد به ايوان بلند فکر؛ چشمه رحمتي که جرعه هاي معرفت را از ميان دل سخت زمين، به ديگران هديه مي دهد؛ ابري که مي بارد و تمام مي شود؛ نسيمي که مي وزد و پيام بهار را به خواب صبح باغ مي رساند؛ شمعي که آب مي شود و نوراني مي کند دل ها را . 
آموزگارم! شغل تو، ادامه حرکت انبياست و تو، وام دار رسولان نوري . پس قدر خود را بشناس. 

تار و پود لباست، ازجنس رداي رسالت است


لباسي را خدا بر قامت تو پسنديد که شبيه ترين تار و پودها به رداي رسالت بود . 
با سينه اي که رازدار علم و اشارت، با صبري از جنس صبر رسولان و با شمشيري به نام قلم، رهسپارکارزار خويش شدي و تو را «معلم» ناميدند... . دشمن لحظه هاي نبرد تو، از نسل سياه ابليس بود و نامش جهل... .

پاي مکتب تو 

طفل گريز پاي بي قرار، در سايه سار دانسته هاي مهربان تو، آرام و قرار مي گيرد و چارچوب بايدها و نبايدهاي ناگزير دانش مي نشيند و مي آموزد. 
تو از لحظه لحظه هاي هستي خويش، در کام کويري دل او، جرعه مي فشاني و يک تنه، ذهنش را شخم مي زني، بذر مي پاشي و از صحراي لم يزرع، باغ به بار مي آوري.
واژه انسان اگر در مکتب تمدن تو نمي نشست، به هيچ دستاويز بلند مرتبه اي راه نداشت . 
دل ندانسته اگر بي بضاعتي جهل خود را به تو اقرار نمي کرد و تو دست هاي تهي اش را در دست لبريز خويش نمي پذيرفتي، آدمي هيچ معنايي را نمي آموخت؛ حتي بندگي در آستان پروردگارش را. 
حديث «سعي» تو را با لهجه تسبيح بايد گفت. تو را بايد به تقديس صدا کرد که معيار اعتقاد و سنجش فهم و ادراک بشر هستي . 
اگر دست ها، آيين سجده را فرا مي گيرند، اگر زبان ها مي آموزند که چگونه به تکبير کردگار، خويش را ابراز کنند، اگر ايمان نو ظهور، ريشه مي دواند و پا به پاي کودکي مي بالد و قد مي کشد، اگر دانش، شوق سراسيمه اي مي شود و در سينه، کبوتر وار، آرزوي پرواز به هر چه بالا دست را دارد، اگر تجربه ها به شعور و شور و کمال بدل مي شوند، همه از محضر فراگير توست . در سايه نفس هاي تو- اين آموزگاران هميشه - «انسان»، مهيا مي شود و راه زندگي را در پيش مي گيرد . 

تو بمان! 

نخستين بار، خدا از نام خويش، نام تو را آفريد . از رسالت برگزيدگان خويش، سهم شانه هاي بردبارتو قرار داد. فانوس شبانه روز علم را در دست هايت نهاد و تو را روشن گر جاده هاي هستي رقم زد. 
تو ناگزيري از اين خطير بي پايان . تو گماشته پروردگاري، فراروي آدميان نابلد...
واژه واژه آموزه هاي سبز تو، آنچه از لب هاي دانشمند تو مي ترواد و برگ برگ آنچه به دل ها مي آموزي، دست هاي دعايي بي وقفه اند تا منزلت بلند بالاي تو را نزد پروردگار، والاتر کنند. پس در اين مسافت دشوار، صبور بمان و در جاده ها جاري شو و راه روشن کن که خداوند، تو را به رستگاري نزديک، رهسپار مي کند . 
تو بمان، تا هيچ حديث خداگونه اي ناگفته نماند!
تو بمان، تا هيچ تاريک بي روزني از نسل جهل، در دل ها ادامه نيابد!

صحبت از معلم است

عطر گرم خورشيد، از ابريشم کلامش شنيده مي شود .
تکيه بر سليقه دريا، پيرامون را به رنگ هاي آبي، پيوند مي زند . در چهار گوشه کلاس، گل هايي از بهارستان صبح ارديبشهت مي کارد تا زيبايي هاي آن سوي مرز تماشا را لذت ببريم . 
لب که مي گشايد، نور مي نوشيم از واژه هاي آينه گونش. 
صداي باران، در ما طنين افکن مي شود؛ مقابل مهرباني هاي ممتد او. 
خنده مي زند، جشن رويش غزل هاي نگفته است. 
صحبت از معلم است و نام آميخته با روشني او که خوش بوترين رايحه دل هاست. 
معلم، جديتي است تمام، براي برداشتن رکودها و تيرگي ها. 
يگانه فکوري است که در ادامه بهار، نکات سبزش هميشه جذاب است و دل نشين. 
امروز، مي آيد و تمامي مديحه سرايان ادب، اين چنين بوسه بر دست معلم مي زنند: 
بالاترين نقطه نور، جايي است که نخستين خوبي تو آغاز مي شود.
فرشتگان براي معلم بال مي گسترند .
نيمکت هاي چوبي، بيشتر از درختان سرسبز جنگل، ميوه مي دهند؛ وقتي که ريشه در نگاه معلم داشته باشي و گوش دل، بر کلام او بسپاري؛ چرا که خود، درختي است که هر لحظه ، با کلامش، شاخه هايش را به جان تشنگان دانش، پيوند مي زند. 
محبت مادر و استواري پدر را در تو ديدم . شايسته ترين کلام در وصف تو، سخن رسول خداست که فرمود: کسي که براي علم از خانه خارج مي شود، فرشتگان، بال هاي خود را زير پاي او مي گسترانند و حتي ماهيان دريا براي او طلب آمرزش مي کنند... . روزت گرامي باد، اي مسجود فرشتگان، اي معلم!

معلمان گمنام مساجد

مي خواهم چشم هايم هميشه محصل بماند.
بوسه مي زنم بر ابر که ايثار را به من آموخت. 
بوسه مي زنم بر دستان خاک که رستاخيز را برايم مجسم کرد. 
من در برابر آفتاب، تعظيم مي کنم. 
جهان، سراسر تعليم و تعلم است؛ کافي است شاگرد درس خواني باشيم . 
ياد مي کنم از پير روحاني مسجد کوچک محله که پس از نماز از منبر چوبي بالا رفت و فکر مرا هم با خودش بالا برد. 
آقا معلمان گمنام مساجد! چه بي ادعا عشق را از کودکي به ما آموختيد؛ روزتان مبارک . 

هنوز صدايت را از ميان نيمکت ها مي شنوم 


ميان نميکت ها، ردپاي توست که هزار بار اين ميانه را طي کرده اي، روي تخته سياه، مملو از دست خط هاي پاک شده توست و ديوارها هنوز انعکاس مي دهند صداي تو را و صداي سرفه هايت از غبار گچ هاي تخته سياه را. 
تو، در ميان همين خطوط گچ، همه چيز را به من آموخته اي و ذرات وجودت را به من بخشيدي و من شادمان، زنگ هاي تفريح را براي آموختن، در آن حوالي مي گشتم و مي ديدم که هر روز، پيرتر و شکسته تر مي شوي، اما با ديدن گام هاي من، لبخند مي زدي. حالا مي فهمم که رضايتت از آن چه بود، تو مي خواستي سينه به سينه، جاودانه شوي و اين را وقتي فهميدم که حرف هاي تو را، ميان خطوط گچ، براي شاگردانم باز مي گفتم؛ صدايت را هنوز مي شنوم. 

هرگز فراموشت نمي کنم


نمي دانم! شايد اگر اسمم را هم بشنوي، نشناسي. قيافه ام را که حتما به ياد نمي آوري؛ چون از آن کودک بازي گوش سال ها پيش، اثري در اين چهره مردانه باقي نمانده است. اما من هيچ گاه تو را از ياد نخواهم برد. نمي دانم چه مي کني و در کجايي؛ اما آهنگ کلامت، همچنان در گوشم زمزمه آشناي مادرانه را تداعي مي کند. هيچ گاه نمي توانم فراموشت کنم؛ حتي لباسي که به تن مي کردي و مقنعه رنگ باخته ات، انگشتر ساده ات و چتر زيبايت، اينها همه زيباترين خاطرات نقش بسته بر صفحات اول ذهن منند. يادش بخير! هميشه تو را با مادرم اشتباه مي گرفتم و مادرم را با تو؛ شايد به يادت نيايد؛ اما من خوب يادم هست که بارها و ناخودآگاه تو را «مادر» خطاب کردم و البته مادرم را هم «خانم اجازه!»
خدا مي داند، شايد هيچ گاه ديگر نبينمت؛ اما هرگز تصويرمهربانت را از طاقچه اتاق خاطراتم بر نخواهم داشت .
اگر نبودي، بزرگ نمي شديم
ورود به دوره اي جديد و حال و هواي تازه، براي همه جذاب بود و حسي شيرين در وجود همه هم کلاسي ها، تداعي عبور از دوران کودکي و ورود به نوجواني و جست و جوي جايگاه اجتماعي مي کرد؛ حسي که ناخواسته از کودکان دبستاني ديروز، نوجوانان دوره راهنمايي ساخته بود و احساس دلپذير گفتن «آقا دبير!» به جاي «آقا معلم!» را تو بهتر از هرکسي از آهنگ کلام نپخته و سؤالات بي در و پيکر ما مي فهميدي و چه نيکو اين حس را پرورش مي دادي!
يادم نمي رود، وقتي مي گفتي «شما ديگه دانش آموز ابتدايي نيستيد» مي خواستم از خوشحالي فرياد بزنم و تو خوب مي دانستي که در چه زمان اين حس را در درون ما به جوشش در آوري و اگر نبود آن تحريک ها و تمجيدها، شايد هيچ گاه ما جوجه هاي محبوس در پوسته هاي دوران کودکي، جرئت سربر آوردن و رهايي از آن تنگنا را نمي يافتيم!
خدا مي داند سخنان روز اول ديدارمان را نه من و نه همه بچه ها، هيچ گاه از ياد نخواهيم برد که با نگاهي سراسر مهر و عاطفه گفتي: «بچه ها اين را بدانيد که پيش من، تک تک شما با پسر نوجوان خودم هيچ فرقي نداريد» و من هنوز بوي صداقت اين کلام را از پس سال ها، احساس مي کنم... . 

عطش دانايي مان را فرونشاندني 

از پشت کوچه پس کوچه هاي کودکي، در ميان گام هايي که راهش را به سوي بزرگ شدن مي پيمود، مدرسه، سداي دوممان، به پيشواز قدم هاي کوچکمان آغوش گشود. 
چشمان گرم و مهربان تو، تسکين غربت نگاه ها و کلام شيرين و شيوايت، سيراب کننده عطش دانايي وجودمان شد. 
همراه با تو، سجاده هاي عبادت را در کلاس هاي درس پهن کرديم . 
دنباله رو و ادامه دهنده جاده پر نور و روشني هستي که آموزگاران الهي، براي هدايت بندگان طي کردند و هزاران هزار پروانه از تاريکي و ظلمت گريخته، در گرما و روشنايي دانشت پناه مي گيرند و زنگارهاي تاريک و ناداني وجودشان را با عطر دانايي ات مي زدايند . 

گل هاي سپاسم نثار تو!

ديروز، امروز و فرداي اين سراي پهناور، ساخته کلام شيواي توست. 
هر کس، در هر مقام و رتبه اي، روزي در کلاس درس تو نشسته و زمزمه کلام شيرينت را در گوش هايش به يادگار دارد و زينت بخش آسمان زندگاني مان، ستاره هاي روشن و پرفروغ علم توست . 
آموزگارم! تمام شکوفه ها و گل هاي سپاس را نثار قدم هاي پرمهرت مي کنم؛ چرا که مولايمان علي عليه السلام فرمود: «هر کس کلمه اي به من بياموزد، مرا بنده خويش کرده است.»
پيام کوتاه: معلم، باغبان صبور بوستان دانش است . 
نام:
ایمیل:
* نظر: