دیروزهای نهچندان دور، پستچیها، بخشی از خاطرات مردم این شهر و تمام شهرهای ایران و جهان را شامل میشوند. روزهای انتظاری که چشم به راه آمدن پستچی محله، گوش به صدای پت پت موتورهای 100 یاماها میخواباندند شاید از عزیز سفرکردهای، خبری بیاید.
نامه، سطرهای زیادی از دفترچه خاطرات جوانان قدیم را بهخود اختصاص داده است، مردان و زنانی که عزیز کردههایشان را راهی جنگ کرده بودند، همان سالهای هشت دهه شصت، روزهای آژیر و انتظار، روزهای نامه و پستچیها، روزهایی که خاطراتش همچنان و همیشه در ذهن و دل این مردم ثبت شده است.
آن روزها را خیلی از ایرانیها در خاطر دارند، روزهایی که تلویزیونهای 2 کاناله سیاه و سفید، مدام به برفک مینشست. همان ایام خوب نزدیک بودن دلها، آن دوران سخت اما خوش و ماندگار....
حالا دیگر پستچیها کارشان کمتر نامهرسانی است. کمتر نشانیها را در خاطر میسپارند و بیشتر بسته رسانند و ....
محمدعلی مریدی یکی از نامهرسانهای قدیمی شیراز است، مردی که کولهباری از خاطرات خوب را با خود دارد و با همان خاطرهها، روزگار بازنشستگی را میگذراند.
گفتوگو با پیرمرد نامهرسان، خاطرات دیروزها را برایم زنده کرد، روزهای دهه شصت و نامههای که نوشتیم و نوشتند. نامههایی که رسید و نرسید و هنوز خیلیها را چشمانتظار نگهداشته است.....
محمدعلی مریدی، پستچی بازنشسته در گفت و گو با خبرنگار ایسنا گفت: پادگان فرح آباد تهران استخدام ارتش بودم. یک روز، نامهرسانی را دیدم که نامهای را به زن سالخوردهای تحویل داد و زن برایش دعا کرد. بهدلم نشست و به این شغل علاقهمند شدم و قدم در این راه گذاشتم.
او که سالهای طولانی خدمتش در پست را در شیراز پشت سر گذاشته است و از کوچه پس کوچههای این شهر که حالا کلانشهر شده است، خاطرات زیادی دارد، افزود: روزهای اول خدمتم، در محدوده گودعربان، فلکه مصدق، بازار و حوالی شاهچراغ کار میکردم. اما بعد از مدتی محدوده دیگری حوالی فلکه هنگ و زرهی و اصلاحنژاد و کوشک قوامی به من سپرده شد.
بسیاری از نامهایی که مریدی یادآوری میکند، امروز همچنان در نشانیهای شفاهی و کتبی مردم شیراز دیده میشود و بعضی هم کمرنگتر تنها در میان کلام قدیمیترها، به گوش میخورد و چون ناآشناست، باز میگردد.
مریدی گفت: البته آن دوره این مناطق پر از کوچه باغی بود و موتورسیکلت هم با دردسر در مسیرهای پر از گل و لای تردد میکرد اما چارهای نبود، باید نامهها را به مردم میرساندیم.
نامهرسان پیر شهر ما، خاطرات زیادی از دوران جنگ دارد. روزهایی که اهمیت حرفهاش بیش از هر زمانی، برایش مشخص شده بود و بیش از هر زمانی، دعای مردم بدرقه راه و زندگیاش بود.
مریدی گفت: آن روزها همه چیز حال و هوای دیگری داشت. مردم هم انگار جور دیگری بودند! من که کارمند اداره پست بودم هم دلم هوای جبهه داشت اما مسئولمان میگفت، نامهرسانی برای رزمندگان، همان ثوابی را دارد که رفتن به جبهه، و در واقع هم همین بود. خیلیها چشم انتظار نامههای عزیزانشان بودند و ما خرسند به شاد کردن دلها.
پستچی بازنشسته شهر ما، بهترین خاطرهاش را از رساندن نامه برای یک خانواده رزمنده بازگو کرد و گفت: به خاطر دارم که برای خانواده رزمندهای به نام مقدسی خبر آورده بودند که فرزندشان شهید شده، حتی برایش مراسم ختم هم گرفته بودند اما یک روز نامهای را برایشان بردم که دست خط پسرشان بود و نشان میداد، اسیر شده است. آن روز برای همیشه در خاطرم ماند.
مریدی گفت: روزی که بعد از 30 سال خدمت کارمند نمونه پست شدم، به اتفاق یک خبرنگار به در خانه همان رزمنده رفتیم. البته دیگر باغی باقی نمانده بود، بسیاری از باغها جای خود را به آپارتمان داده بودند. سخت بود اما خانه را پیدا کردیم. شب بود که زنگ خانه آقای مقدسی را زدیم، پدر خانواده خیلی پیر شده بود اما با یادآوری من، خاطره آن روز نامه را به یادآورد و پذیرایی گرمی از ما کرد.
تمام خاطرات خوب مریدی اما محدود به دوران جنگ و دفاع مقدس نیست، اگرچه او خاطرات آن هشت سال را ماندگارترین خاطراتش میداند.
مریدی گفت: بعد از سالها نامه رسانی، سرنامهرسان شدم. آن روزها هم خاطرات خوبی داشت. روزهایی که صبح زود، نامهها را برای توزیع بین نامهرسانهای هر منطقه پخش میکردم. بهخاطر دارم که یک روز صبح زنی به همراه دخترش داشت به یکی از پستچیهای ما التماس میکرد.
آن زمان سازمان سنجش نتیجه کنکور را با نامه میفرستاد. پست ابتدا و انتهای همه ارتباطات بود. این خانم میگفت نامه را پستچی دیر آورده و دخترش فرصت ثبتنام را از دست داده است. اما همکار ما که به رحمت خدا رفته است، مرد منظم و دقیقی بود و زیربار نمیرفت.
پادر میانی کردم و از خانم خواستم که حقیقت را بگوید تا مشکلش را حل کنیم. مادر آن دختر گفت" راستش مسافرت بودیم و نامه را دیر دیدیم. حالا دانشگاه دخترم را ثبتنام نمیکند. ما هم روی پاکت نامه از دانشگاه درخواست کردیم که همکاری کند و آن را مهر کردیم و به دست زن دادیم. صبح روز بعد با یک جعبه شیرینی و چشمهایی نمناک از اشک شوق آمد و قدردانی کرد.
نامه رسان پیر شهر ما اما خاطرات تلخی هم در ذهنش ثبت کرده است، او گفت: عید مبعث بود و کلی قبض تلفن روی دستم مانده بود. تصمیم گرفتم همان روز تعطیل قبضها را توزیع کنم تا برای روز بعد کار خلوت شود. در یکی از فرعیهای خیابان مشیرنو زنگ خانهای را زدم، در را باز نکردند. نمیشد قبض را هم از زیر یا لای در داخل خانه بیندازم. آنها مرا با فرد دیگری اشتباه گرفته بودند و از پشت در گفتند « برو فردا بیا» من هم گفتم چشم. اما وقتی از لای در دیدند که واقعا نامه رسان هستم آمدند و قبض را خواستند. من هم گفتم شما خودتان گفتید که فردا بیاورم. اما آنها ریختند سرم و تا میتوانستند مرا کتک زدند. کلانتری احضارشان کرد و با پادرمیانی یکی از دوستان، رضایت دادم.
او حتی در روزهای سختی که خونریزی معده امانش را بریده بود، دست از کار نمیکشید. آنقدر که کارش به بیمارستان و جراحی کشید، پستچی پیر آن روزها را اینگونه تعریف کرد: علیرغم آنکه معدهام درد داشت و حالم خوش نبود، سرکارم حاضر میشدم و نمیخواستم که به بیمارستان بروم، اما یک روز سر کار آنقدر بیماری شدت گرفت که خون بالا آوردم. یکی از همکاران مرا به بیمارستان سعدی رساند. بلافاصله عملم کردند اما بعد از مرخص شدن باز هم خوب نشدم. بعد از مدتی به تشخیص دکتر ملکحسینی معروف، در بیمارستان نمازی بستری و باز هم تحت عمل جراحی قرار گرفتم. اینبار هشت ساعت و بیست دقیقه جراحی طول کشید و یکماه هم در بیمارستان بستری شدم.
مریدی که خاطرات حرفهای او کتابی است خواندنی، از روزهای سختی گفت که به میگرن مبتلا شده بود و علیرغم سردردهای شدید، کار را تعطیل نمیکرد. او گفت: یک روز گرم تابستان برای رساندن نامه به پادگان شماره 4 زرهی رفتم، ناهار نخورده بودم و هوا به شدت گرم بود و سرم درد میکرد. کنار دیوار کاهگلی پادگان نشستم و آستینها را بالا زده بودم که عقرب نیشم زد. مرد بقالی نزدیکی آنجا دکان داشت. با سرکه و گل زرد، محل نیش را شست داد اما افاقه نکرد. آمدم چهارراه پارامونت و به سراغ پمپ بنزین رفتم و روی محل نیش بنزین ریختم. یادم نمیرود، روز اول محرم بود و جوانها با علم و پرچم به خیابانها آمده بودند. با سختی خودم را به خانه رساندم و ...
مریدی معتقد است که آمدن موبایل و اینترنت، نامهنگاری را از بین برد. روزهای چشمانتظاری مردم برای رسیدن یک نامه، یک خبر، دیگر به سر رسید. اگرچه همه نامهها هم خوب و خوشحال کننده نبود. اما آن روزهای حکم جلب و احضار و برگههای بدهکاری را با پست نمیفرستادند.
آن روزها هر موتورسیکلتی که از کوچهای عبور میکرد، مردم به گمان آمدن پستچی سرک میکشیدند خصوصا آنها که چشم انتظار خبری بودند. مردم برای نامه و نامه رسان احترام قائل بودند. من هم البته امانتداری میکردم، همه پستچیها امانتدار مردم بودند. آن روزها در پاکتهای نامه پول و دلار هم میگذاشتند و پست میکردند و پستچی کارش را انجام میداد. نامه را حتما به صاحبش میسپرد.
پستچی بازنشسته شهر ما، گفت: من از سر ناچاری و به اجبار این شغل را انتخاب نکردم. آن را با اختیار برگزیدم.
مریدی که همچنان خود به پست و نامهنگاری اعتقاد دارد و آخرین بار عید برای همه فامیل کارت تبریک خریده و پست کرده است، گفت: اگر نامهای به دلیل مخدوش بودن نشانی به مقصد نمیرسید، پستچی بیش از همه ناراحت میشد چون احساس آدمهای منتظر را میفهمید، من اگر به آدرسی میرفتم و کسی نبود، به همسایهها میسپردم که به اداره بیایند و نامهشان را تحویل بگیرند.
پستچی بازنشسته شهر ما مثل بسیاری از مردان بازنشسته، از حقوق بازنشستگیاش گلایهمند است. او گفت: بعد از سالها خدمت صادقانه و دلسوزانه، هشتصد هزارتومان حقوق بازنشستگی دریافت میکنم. این حقوق با 4 فرزند دانشجو بسیار سخت است. اگر همراهی و مساعدت همسرم نبود، حالا وضعیت خوبی نداشتیم. آن زمان با بیماری و دشواری، خدمت کردم اگرچه حالا با وجدانی آسوده سر بر بالین میگذارم اما باید فکری بهحال بازنشستهها و مخارج سنگین آنان بشود.
این روزها گرچه برای گرفتن و دادن خبری، نیاز به نوشتن نامه نیست. تلفن و موبایل و اینترنت کارها را راحت کرده است. اما هنوز هم لذت نوشتن یک نامه، برای آنهایی که دوران پست و پستچیها را درک کردهاند. از هر مکالمهای بیشتر است. نامههایی که با شعر آغاز میشد و با بیتی به پایان میرسید. بوی عطری همراه داشت و بارها و بارها خوانده میشد و همیشه روی طاقچه و لای قرآن جای داشت.