رهبر عزیز! بسیار دوست میداریم که شما از دوران کودکی خودتان بگویید و اینکه چند برادر و خواهر هستید؛ از اوّلین روز مدرسه و اوّلین معلم و دوستان و همکلاسیها، از سرگرمیها و از علاقه خود به درس و بازی برای ما تعریف کنید.
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
قبل
از آنکه به سؤالات این دختر خانم عزیز جواب دهم، باید بگویم خوش به حال
شما جوانان و نوجوانان امروز! به شما اهمیت داده میشود؛ به شما پرداخته
میشود. این آقایان محترم(۱)، با این مایههای فکرای که من حالا مورد تأمّل
قرار دادم، برای شما - بخصوص - برنامهریزی و برنامهسازی میکنند، تدارک
اندیشیدن برای شما ترتیب میدهند، با شما حرف میزنند، تماس برقرار میکنند و
هر نامهای از نامههای شما را جواب میدهند.
حالا اگر من در پاسخ سؤالات این خانم - که البته این سؤالات، خیلی بود؛ اصلاً یادم نمیماند. باید آنها را دانه دانه مطرح کنید، تا انشاءاللَّه جواب بدهم - بخواهم حرف بزنم، خواهید دید که اصلاً زمان ما اینگونه نبود؛ به ما اینقدر اهمیت داده نمیشد، با ما اینطور صحبت نمیشد، از ما اینطور نظراتمان و حرف دلمان خواسته نمیشد - که از شما خواسته میشود - خوب؛ شما از این جهت از ما جلو هستید. انشاءاللَّه که خداوند بر شما مبارک کند و این دهه فجر هم بر شما مبارک باشد. موفّق باشید.
خوب؛
حالا ایشان(۳) گفتند که شما عزیزان من، از بچههایی هستید که با این
برنامه تماس دارید و بعضی از خانوادههای معظّم شهدا از تهران و از
شهرستانهایید. خیلی خوب؛ حالا پاسخ به سؤالات را یکی یکی شروع میکنیم:
ما
هشت خواهر و برادر از دو مادر بودیم؛ یعنی پدرم از خانمی، سه فرزند داشت
که هر سه هم دختر بودند. بعد، آن خانم فوت کرده بودند و پدرم با خانم دیگری
- که مادر ما باشند - ازدواج کرده بودند. ما بچههای این خانم دوم، پنج
نفر بودیم؛ چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومی بودم. البته
در این بین، دو بچه هم از بین رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمی میشوم؛
اما چون واسطهها کم شده بودند، من بچه دوم خانواده بودم. البته خواهرهای
بزرگ ما از خانم اوّل بودند؛ آنها از ما خیلی بزرگتر بودند.
پدر
و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده،
باسواد، کتابخوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ شناس - البته حافظ شناس که
میگویم، نه به معنای علمی و اینها، به معنای مأنوس بودن با دیوان حافظ - و
با قرآن کاملاً آشنا بود و صدای خوشی هم داشت.
ما
وقتی بچه بودیم، همه مینشستیم و مادرم قرآن میخواند؛ خیلی هم قرآن را
شیرین و قشنگ میخواند. ما بچهها دورش جمع میشدیم و برایمان به مناسبت،
آیههایی را که در مورد زندگی پیامبران است، میگفت. من خودم اوّلین بار،
زندگی حضرت موسی، زندگی حضرت ابراهیم و بعضی پیامبران دیگر را از مادرم -
به این مناسبت - شنیدم. قرآن که میخواند، به آیاتی که نام پیامبران در آن
است میرسید، بنا میکرد به شرح دادن.
بعضی
از شعرهای حافظ که هنوز - بعد از سنین نزدیکِ شصت سالگی - یادم است، از
شعرهایی است که آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در کوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
***
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
غرض؛
خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همه
مادران - دوست میداشت و رعایت آنها را میکرد. پدرم عالِم دینی و ملّای
بزرگی بود. برخلاف مادرم که خیلی گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردی
ساکت، آرام و کم حرف مینمود؛ که این تأثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی
در گوشه حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزی هستیم؛ یعنی
پدرم اهل خامنه تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگی،
هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبی بود.
البته محیط شلوغی بود؛ منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و
راحتی نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر میگذاشت.
در
مورد بازی کردن پرسیدید؟ بله؛ بازی هم میکردیم. منتها در کوچه بازی
میکردیم؛ چون در خانه جای بازی نداشتیم و بازیهای آن وقت بچهها فرق میکرد.
یک مقدار هم بازیهای ورزشی بود؛ مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازی
میکردیم. من آن موقع در کوچه، با بچهها والیبال بازی میکردم؛ خیلی هم
والیبال را دوست میداشتم. الان هم اگر گاهی بخواهیم ورزش دستجمعی بکنیم -
البته با بچههای خودم - به والیبال رو میآوریم که ورزش خیلی خوبی است.
بازیهای
غیر ورزشىِ آن وقت، «گرگم به هوا» و بازیهایی بود که در آنها خیلی معنا و
مفهومی نبود؛ یعنی اگر فرض کنیم که بعضی از بازیها ممکن است برای بچهها
آموزنده باشد و انسانِ با تفکّر آنها را انتخاب کند، این بازیهایی که الان
در ذهن من هست، واقعاً این خصوصیت را نداشت؛ ولی بازی و سرگرمی بود.
چیزی
که حتماً میدانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛
یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به
سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم،
با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم، زمستان که میشد، مادرم
عمامه به سرم میپیچید. مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم
داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه میپیچید و به مدرسه
میرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکی با قبای بلند و لباس
نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری حالت انگشتنمایی و اینها بود؛ اما ما با بازی
و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران میکردیم و نمیگذاشتیم که در این
زمینهها خیلی سخت بگذرد.
بههرحال،
بازی در کوچه بود. البته خاطراتی هم در این زمینه دارم که اگر مناسب شد،
ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازی ما بیشتر در کوچه بود؛ در خانه کمتر به
بازی میرسیدیم.
* از روز اوّل مدرسه و اوّلین معلّم بگویید:
باید
بگویم اوّلین مرکز درسی که من رفتم، مدرسه نبود، مکتب بود - در سنین قبل
از مدرسه - شاید چهار سال، یا پنج سالم بود که من و برادر بزرگتر از مرا -
که از من، سه سال و نیم بزرگتر بود - با هم در مکتب دخترانه گذاشتند؛ یعنی
مکتبی که معلّمش زن بود و به جز چند نفر پسر، بقیه شاگردان، دختر بودند.
البته من خیلی کوچک بودم.
تجربهای
که از آن زمان میتوانم به یاد بیاورم این است که بچه را در سنین چهار، پنج
سالگی اصلاً نباید به مدرسه و مکتب و غیر آن گذاشت؛ برای اینکه هیچ
فایدهای ندارد. من به نظرم میرسد که از آن دوره مکتب قبل از مدرسه، هیچ
استفاده علمی و درسی نکردم. طبعاً ما را به مکتب فرستاده بودند تا قرآن یاد
بگیریم؛ چون در مکتبها معمولاً قرآن درس میدادند. آن زمان در مدرسهها
قرآن معمول نبود و درس نمیدادند.
بد
نیست بدانید که من متولد سال ۱۳۱۸ هستم. این دورانی که میگویم، مربوط به
سالهای ۱۳۲۳ و ۱۳۲۴ است - اوایل مکتب رفتن ما - بنابراین یک دوره آن است؛
که اوّلین روز مکتب اوّل را یادم نیست. پس از مدتی - یکی دو ماه - که در آن
مکتب بودیم، ما را از آن مکتب برداشتند و در مکتبی گذاشتند که مردانه بود؛
یعنی معلمش مرد مسّنی بود. شاید شما در داستانهای قدیمی، «ملّا مکتبی»
خوانده باشید. درست همان ملّامکتبىِ تصویر شده در داستانها و در قصّههای
قدیمی به ما درس میداد.
من
کوچکترین شاگرد آن مکتب بودم - شاید آنزمان، حدود پنج سالم بود - و چون
هم خیلی کوچک بودم، هم سیّد و پسر عالِم بودم، آقای «ملّامکتبی»، صبحها مرا
کنار دست خودش مینشاند و پول کمی، مثلاً اسکناس پنج قرانی - آن وقتها
اسکناس پنج ریالی بود، اسکناس یک تومانی و دو تومانی بود. شما ندیدهاید -
یا دو تومانی از جیب خود بیرون میآورد، به من میداد و میگفت: تو اینها را
به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش میکرد به اینکه به این
ترتیب - مثلاً - پولش برکت پیدا کند؛ چون او و امثال او درآمدی نداشتند.
روز
اوّلی که ما را به آن مکتب بردند، به یاد دارم که از نظر من روز بسیار
تیره، تاریک، بد و ناخوشایندی بود! پدرم، من و برادر بزرگم را با هم وارد
اتاقی کرد که به نظرم خیلی وسیع میآمد. البته شاید آن موقع به قدر نصف این
اتاق، یا مقداری بیشتر از نصف این اتاق بود؛ اما به چشم کودکىِ آن روز من،
جای خیلی وسیعی میآمد و چون پنجرههایش شیشه نداشت و از این کاغذهای مومی
داشت، تاریک و بد بود. مدتی هم آنجا بودیم.
لیکن
روز اوّلی که ما را به دبستان بردند، روز خوبی بود؛ روز شلوغی بود. بچهها
بازی میکردند، ما هم بازی میکردیم. اتاق ما کلاس بسیار بزرگی بود - باز به
چشم آن وقتِ کودکی من - و عدّه بچههای کلاس اوّل، زیاد بودند. حالا که
فکر میکنم، شاید سی نفر، چهل نفر، بچههای کلاس اوّل بودیم. به هرحال و روز
پُرشور و پُرشوقی بود و خاطره بدی از آن روز ندارم.
البته
چشم من ضعیف بود، هیچکس هم نمیدانست، خودم هم نمیدانستم؛ فقط میفهمیدم که
چیزهایی را درست نمیبینم. بعدها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم که
چشمهایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینک تهیه کردند. آن
زمان - وقتی که من عینکی شدم - گمان میکنم حدود سیزده سالم بود؛ لیکن در
دوره اوّل مدرسه این نقصِ کار من بود. قیافه معلم را از دور نمیدیدم، تخته
سیاه را که روی آن مینوشتند، اصلاً نمیدیدم و این، مشکلات زیادی را در کار
تحصیل من به وجود میآورد.
حالا
خوشبختانه بچهها در کودکی، فوراً شناسایی میشوند و اگر چشمشان ضعیف است،
برایشان عینک میگیرند و رسیدگی میکنند. آن زمان اصلاً این چیزها در
مدرسهای معمول نبود.
البته
مدرسه ما یک مدرسه به اصطلاح غیر دولتی بود؛ بعلاوه مدرسه دینی بود که
معلّمین و مدیرانش از افراد بسیار متدّین انتخاب شده بودند و با برنامههای
اندکی دینیتر از معمولِ مدارسِ آن روز، اداره میشد؛ چون آن مدرسهها اصلاً
برنامه دینی درستی نداشتند و کسی توجّهی و اعتنایی به آن نمیکرد.
در
مورد معلّمین اوّل ما، بله یادم است که مدیر دبستان ما آقای «تدّین» بود
که تا چند سال پیش هم زنده بود. من در زمان ریاست جمهوریم ارتباطات زیادی
با او داشتم. مشهد که میرفتم به دیدن ما میآمد. پیرمرد شده بود. یک معلّم
دیگر داشتیم که اسمش آقای «روحانی» بود و الآن نمیدانم کجاست. عدّهای از
معلّمین را یادم است؛ بله، تا کلاس ششم - دوره دبستان - خیلی از معلّمین را
دورادور میشناختم. متأسفانه الان هیچ کدام را نمیدانم کجا هستند. اصلاً
زندهاند، نیستند و چه میکنند؛ لیکن بعد از دوره مدرسه هم با بعضی از آنها
ارتباط و آشنایی داشتم.
* به چه درسهایی علاقه داشتید؟
دورانهای
کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی
بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دوره دبستان - یعنی کلاس
پنجم و ششم - به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم. خیلی به تاریخ علاقه داشتم،
به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی خوب
بودم؛ قرآن را با صدای بلند میخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب
دینی را آن وقت به ما درس میدادند - به نام تعلیمات دینی - برای آن وقتها
کتاب خیلی خوبی بود؛ من تکّههایی از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ
میکردم.
در
همان دوره آخر دبستان - یعنی کلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقای «فلسفی» را
از رادیو پخش میکردند که ما از رادیو شنیده بودیم. من تقلید منبر او را -
در بچگی - میکردم و به همان سبک، آن بخشهای کتاب دینی را با صدا بلندی و
خیلی شمرده، پشت سر هم میخواندم. معلّمم و پدر و مادرم خیلی خوششان میآمد؛
مرا تشویق میکردند. بله؛ این درسهایی بود که آن زمان دوست میداشتم.
*
ضمن تشکّر از وقتی که گذاشتید؛ حضرتعالی در نوجوانی، چه حالات و روحیّاتی
داشتید و در چه سنّی به این فکر افتادید که راه آینده خود را انتخاب کنید و
چه کسی به شما بیشترین کمک را در این زمینه کرد؟
خیلی
ممنون، سؤال خوبی کردید. البته من اگر بخواهم به نوجوانان عزیز، در این
مورد که شما مطرح کردید، سفارش کنم، سفارش من این خواهد بود که نوجوانان
باید به فکر حال باشند؛ برای اینکه به فکر آینده باشند، وقت زیاد است. در
دوره جوانی - دوران سنین هجده، بیست سالگی - راجع به آینده هرچه میخواهند
فکر عملی بکنند؛ چون در سنین نوجوانی - یعنی سنین سیزده، چهارده و پانزده
سالگی - اگر بخواهند درباره آینده فکر کنند، این فکر، خیلی تعیین کننده
نیست. چون بههرحال حتماً یک طریق و مسیری را - هر آیندهای داشته باشند -
باید بگذرانند؛ لذا باید به فکر حالِ خودشان باشند.
البته
اگر به فکر آینده هم باشند، ما کسی را ملامت نمیکنیم. بههرحال، گاهی
انسان به فکر آینده میافتد؛ اما من از اینکه چه زمانی به فکر آینده
افتادم، هیچ یادم نیست. اینکه در آینده زندگی خودم، بنا بود چه شغلی را
انتخاب کنم، از اوّل برای خود من و برای خانوادهام معلوم بود. همه
میدانستند که من بناست طلبه و روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم میخواست و
مادرم به شدّت دوست میداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنی هیچ بیعلاقه به
این مسأله نبودم.
اما
اینکه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به
خاطر این بود که پدرم با هر کاری که رضاخان پهلوی کرده بود، مخالف بود - از
جمله، اتّحاد شکل از لحاظ لباس - و دوست نمیداشت همان لباسی را که رضاخان
به زور میگوید، بپوشیم. میدانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که آن زمان
لباس فرنگی بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ایرانیها
لباس خاصی داشتند و همان لباس را میپوشیدند. او اجبار کرد که بایستی
اینطور لباس بپوشید؛ این کلاه را سرتان بگذارید!
پدرم
این را دوست نمیداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولی خودش
که لباس طلبگی بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانی شدن من در
ذهنشان بود. هم پدرم میخواست، هم مادرم میخواست، خود من هم میخواستم. من
دوست میداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگی را در داخل مدرسه
شروع کردم.
معلّمی
داشتیم که خودش طلبه بود و سالهای پنجم یا ششم دبستان - به نظرم هر دو سال
- معلم کلاس ما بود. او پیشنهاد کرد که به ما درس «جامعالمقّدمات» بدهد.
میدید که من و یکی، دو نفر از بچهها علاقهمندیم و استعدادمان هم خوب بود؛
فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم.
«جامعالمقّدمات»
اوّلین کتابی است که طلبهها میخواندند، - هنوز هم معمول است - و
مجموعهای از جزوات، یعنی چند کتاب کوچک است. من چند تا از آن کتابهای کوچک
را در دبستان خواندم؛ بعد هم که بیرون آمدم، به شدّت و با جدّیت و علاقه
دنبال کردم.
من
بعد از دبستان به دبیرستان نرفتم؛ یعنی دوره دبیرستان را به طور داوطلبانه
و به صورت شبانه، خودم میخواندم. درس معمولی من طلبگی بود و بعد از دوره
دبستان، مدرسه طلبگی رفتم - یعنی از دوازده سالگی به بعد - بنابراین از
همان وقتها دیگر من به فکر آینده - به این معنا - بودم؛ یعنی معلوم بود که
دیگر بناست طلبه شوم.
البته
طلبگی و لباس طلبگی، بههیچوجه مانع از کارهای کودکانه آن زمان نبود؛
یعنی هم عمامه سرمان میگذاشتیم، هم وقتی میخواستیم بازی کنیم، عمامه را در
خانه میگذاشتیم، به کوچه میآمدیم و با همان قبا میدویدیم و بازی میکردیم -
کارهایی که بچهها میکنند - وقتی میخواستیم با پدرمان به مسجد برویم، باز
عمامه را سرمان میگذاشتیم و عبا را به دوش میانداختیم و با همان وضع و حال و
چهره کودکانه به مدرسه میرفتیم و میآمدیم.
* ما جوانان چه الگویی را برای خودمان در نظر بگیریم و خودمان را با آن مقایسه کنیم؟
من
نمیتوانم کسی یا اشخاص معیّنی را اسم بیاورم که حتماً آنها الگوی شما
باشند. بالاخره هر کسی ذوقی و سلیقهای دارد؛ منتها میشود اینطور فرض کرد
الگویی را که انسان انتخاب میکند، باید الگویی باشد که شخصیت و منش او
کاملاً با آرمانهای انسان، همخوان و هماهنگ باشد.
فرض
بفرمایید بعضیها یک هنرپیشه را الگوی خودشان قرار دهند. خوب؛ این خیلی
منطقی نیست. مثلاً یک هنرپیشه خارجی را الگوی خودشان قرار دهند. این
نمیتواند منطقی باشد. محیط او محیط دیگر و زندگی او زندگی دیگری است. یک
انسان مسلمان؛ یک نوجوان مسلمان و ایرانی که برایش عزّت ایران، سربلندی و
آینده ایران و آینده نسل خودش، آن هم در چهارچوب معارف و احکام اسلامی مطرح
است، نمیتواند خارج از این چهارچوبها الگو انتخاب کند.
بنابراین
الگو را بایستی در بزرگانی که از لحاظ دید و جهتگیری و اهداف به هدفهای ما
میخورند، انتخاب کرد. در بین مسلمانان صدر اسلام، اشخاصِ بسیار برجسته و
خوبی هستند. در بین شخصیتهای برجسته امروز و دورههای گذشته نیز همینطور،
واقعاً شخصیتهای برجستهای هستند.
به
زندگی ائمّه که نگاه کنید - مثلاً زندگی امام حسن و امام حسین
علیهماالسّلام - جوانیهای آنها بسیار چیزهای با ارزشی در خود دارد که هر
جوان و نوجوانی را جذب میکند. هم نوع دخترانهاش هست، هم نوع پسرانهاش.
همه آنها شخصیتهایی بودند که میتوانند واقعاً برای انسان جاذبه داشته باشند
و برای نوجوانان و جوانان ما الگو محسوب شوند.
* علّت اینکه جاذبه آن الگوهای نامناسب، بیشتر است، چیست و چه کنیم که جوانان ما به سمت این الگوها که شما فرمودید، حرکت کنند؟
هر
کس که درست معرفی شود، اگر واقعاً برجسته باشد، جاذبه پیدا میکند. اگر شما
میبینید که ممکن است بعضی از چهرههای درخشان صدر اسلام برای بخشی از
جوانان ما جاذبه نداشتهباشند - برای همه که نمیشود گفت جاذبه ندارند؛ ممکن
است بگوییم برای بخشی جاذبه دارند و برای بخشی جاذبه ندارند - به خاطر این
است که آنها از آن شخصیتها شناسایی درستی ندارند. نسبت به آنها آشنایی
ندارند.
حالا
ممکن است کسی بگوید: چطور ما نمیشناسیم، اما فلان خارجی میشناسد؟ بله؛
اتّفاقاً همینطور است. چون زندگی ائمّه - زندگی امام حسن و امام حسین
علیهالسّلام - برای ما زیاد سطحی تکرار شده است - بدون اینکه عمقی داشته
باشد - لذا خیلی چیزهای ریزی در آنها هست که راحت از زیر نگاه ما رد میشود و
ما به آن دقّت نمیکنیم؛ اما همین یک نمونه، وقتی برای آدمی که با این
نامها آشنایی نداشته، مطرح میشود، خیلی جلوه و اهمیت دارد.
برادرمان(۴)
اشاره کردند که ما میخواهیم دریا را با پیمانه کوچک پیمانه کنیم. من
میخواهم بگویم که این معرفیها هم کار همین آقایان(۵) و همین برنامههاست و
اصلاً پیمانه کردن دریا با پیمانه کوچک نیست، بلکه راه درست همین است.
گسترش وسعه کار رادیو و تلویزیون، خیلی زیاد است. اگر حقیقتاً برنامههای
خوبی در صدا و سیما ترتیب داده شود، این برنامهها میتواند جاذبه داشته
باشد. زندگی ائمّه را با زبان نو معرفی کنید. فقط هم نمیخواهم ائمّه را
بگویم؛ البته ائمّه، واقعاً برترین و زیباترین هستند. بهترین شیوهها،
زیباترین چهرهها و زیباترین روحها در آنهاست؛ اما غیر ائمّه هم از صدر
اسلام، کسان زیادی هستند. مخصوص صدر اسلام نیست؛ از گذشته و در تاریخ
خودمان، چهرههای خیلی زیادی داریم که همه میتوانند برای جوانان ما الگو
باشند. اگر اینها با زبان خوب و با استفاده از ابتکار معرفی شوند، برای
جوانان ما جا میافتند.
خوب؛
وقتی انسان اینها را ابتدا به جوان عرضه نکند، اگر جوان هم بخواهد مقداری
سطحینگری کند، چشمش به عکسی، یا به پوستری میافتد و در یک مجلّه، خبری را
میخواند و فرض بفرمایید آدمی را که از جهتی یک جنبه جاذبهای هم در زندگی
او هست - از جهت ورزش، یا از جهت کار هنرپیشگی و غیره - الگوی خودش قرار
میدهد؛ اما وقتی که آن چهرهها و زیباییهای حقیقی نشان داده شوند، جوانان
ما به آنها رو میآورند و از آنها استقبال میکنند.