يکشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳
berooz
۰۹:۵۹:۲۶
کد خبر: ۸۹۳۳۴
تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۵
 هویت

Identity

این اصطلاح که مشتق از ریشه‎ی لاتین idem متضمن همسانی و تداوم و استمرار است، تاریخ فلسفی دور و درازی دارد که به بررسی ثبات و دوام در دل تغییر و وحدت در دل کثرت مربوط می‌شود، ولی در دوره‎ی مدرن اصطلاح هویت با ظهور فردگرایی رابطه‎ی تنگاتنگی دارد و تصور می‎رود که تحلیل این مفهوم با نوشته‎های جان لاک و دیوید هیوم آغاز شده است. ولی تا پیش از قرن بیستم این اصطلاح کاربرد همگانی پیدا نکرده بود؛ خصوصاً از دهه‎ی 1950 و با انتشار کتاب‌هایی همچون جماعت تنها (Riesman, et al., 1950) و هویت و اضطراب (Stein, et al., 1960) در امریکای شمالی، اصطلاح هویت بر سر زبان‎ها افتاد. انتشار این گونه کتاب‌ها، همراه با انبوه آثار ادبی و نمایشی، فقدان فزاینده‎ی معنا در جامعه‌ی توده‎ای و جست و جوی هویت را منعکس می‎ساخت؛ و در طول این دوره اصطلاح هویت کاربرد گسترده‎ای در شرح و توصیف تلاش و تقلا برای یافتن پاسخ «من واقعاً کیستم؟» پیدا کرد. این پرسش که ابتدا به بحران‎هایی مربوط می‎شد که دامنگیر سیاهان، یهودیان و اقلیت‌های دینی بود، در نهایت به کل جامعه‌ی مدرن تسری پیدا کرد. در دهه‎ی 1970 رابرت کولز می‎توانست ادعا کند که اصطلاح هویت «ناب‎ترین کلیشه» است (Gleason, 1983, p. 913).
در علوم اجتماعی مباحث مربوط به هویت دو صورت اصلی دارد؛ یا به صورت بحث‎های پویایی روانی مطرح می‌شود یا به صورت بحث‎های جامعه شناختی. سنت پویش روانی با نظریه‌ی همسان پنداری زیگموند فروید آغاز می‎شود. در جریان همسان پنداری، کودک به همانندی با (یا درونی کردن) اشخاص یا اشیای بیرونی (که معمولاً خود برتر والد اوست) نایل می‎شود. نظریه‌ی پویش روانی بر هسته‌ی درونی ساختار روانی تأکید می‎کند و آن را دارای هویتی پیوسته و مداوم می‎داند (که غالباً آکنده از تضاد است). از نظر لیختنشتاین، این هویت ثابت روانی «توانایی یکسان ماندن در بحبوحه‎ی تغییر دائمی است» (Lichtenstein, 1977,p. 135). ولی کسی که بیش از همه به این مفهوم شرح و بسط داد، اریک اریکسن روان‌شناسی تاریخی مشرب بود. از نظر او، هویت «فرایندی است که هسته‌ی اصلی فرد را تشکیل می‎دهد، ولی همچنین هسته‌ی اصلی فرهنگ مشترک اجتماع او نیز هست، این فرایند در واقع یکی شدن این دو هویت (فردی و جمعی) را تثبیت می‎کند» (Erikson, 1968, p. 22). اریکسن اصطلاح «بحران هویت» را در جریان جنگ جهانی دوم برای آن دسته از بیماران خود وضع کرد که «حس یگانگی شخصی خود و استمرار تاریخی‌شان را از دست داده بودند» (p. 17)، و سپس این مفهوم را به مرحله‎ای از زندگی تعمیم داد (که بخشی از مدل تکوینی مراحل زندگی او بود- مراحل هشت گانه‌ی زندگی انسان). در این جا دوره‌ی جوانی دوره‌ی بحرانی عامی دانسته می‌شود که مستعد سردرگمی‌های هویتی است، که در نهایت با متعهد شدن به ایدئولوژی اجتماعی کلی‌تری، حل و فصل می‎شود: «نیاز روانشناختی عام و فراگیری به دستگاه‎های عقیدتی وجود دارد تا تصویر متقاعدکننده‎ای از جهان عرضه کنند» (p. 31). بحران شخصی و لحظه‎ی تاریخی در این جا با قوت به هم گره می‌خورند. سپس، اصطلاح «بحران هویت» رواج همگانی پیدا کرد، همان طور که بعدها مفهوم بحران میانسالی نیز رواج یافت- که در دهه‎ی 1970 و توسط گیل شیهی (Sheehey, 1976) و دنیل لوینسن (Levinson, 1978) وضع شد.
سنت جامعه شناختی نظریه‎ی هویت به تعامل گرایی نمادین گره خورده و از نظریه‌ی پراگماتیک ضمیر نفس که مورد بحث ویلیام جیمز (James, 1982, ch. 3) و جرج هربرت مید (Mead, 1934) بود، نشئت گرفته است. از نظر جیمز، هویت هنگامی برملا می‌شود که ما می‌توانیم بگوییم: «این من واقعی من است!» (به نقل از Erikson, 1968, p. 19). ضمیر نفس ظرفیت و استعدادی مختص به انسان است که مردم را به تأمل انعکاسی درباره‎ی ماهیت خویش و جهان اجتماعی، از طریق ارتباطات و زبان قادر می‎کند. هم جیمز و هم مید ضمیر را فرایندی می‎دانند که دو مرحله دارد- «من فاعلی» که شناسنده، درونی، ذهنی، خلاق، تعیین‌کننده و شناخت‌ناپذیر است؛ و «من مفعولی» که شناخته می‎شود، بیرونی، تعین یافته، و یک مرحله‎ی اجتماعی است. همان‌طور که مید می‎گوید: «’من فاعلی’ واکنش موجود زنده نسبت به نگرش و موضع دیگران است؛ ‘من مفعولی’ مجموعه‌ی سازمان‌یافته‌ی نگرش‌ها و مواضع دیگران است که خود فرد می‎پذیرد» ( 175.Mead, 1934, p). «من مفعولی» است که بیش‎ترین ارتباط را با هویت دارد- هویت در این جا یعنی چگونگی قراردادن خویش در مقام متعلق شناسایی از طریق نگریستن به خود و به دیگران. در این جا، همسان شدن نوعی فرایند نامیدن است، یعنی قراردادن خودمان در مقوله‎های برساخته شده‌ی اجتماعی، و زبان در این فرایند نقش محوری دارد ( 1969,Strauss). در کارهای بعدی اروینگ گافمن و پیتر برگر، هویت به وضوح به مثابه امری نگریسته می‎شود که «به طور اجتماعی اعطا می‎شود، به طور اجتماعی پایدار می‎ماند و به طور اجتماعی تغییر شکل می‎یابد» ( 116.Berger, 1966, p).
در هر دو رهیافت جامعه شناختی و پویش روانی، درصدد متصل ساختن دنیای درون به دنیای بیرون هستند، ولی نقطه‎ی تأکید متفاوت است. در هرحال، در هر دو، تلاش و مبارزه برای تعریف ضمیر نفس به روش‎هایی گره می‌خورد که اجتماع برای برساختن پنداشته‌های مربوط به مردم و زندگی دارد. در دنیای مدرن، هر دو دیدگاه حکایت از این می‎کنند که اجتماع اشتراکی عمدتاً از میان رفته و مردمان مدرن را بدون حس روشن هویت بر جا گذاشته است. این معما آثار انبوهی به بار آورده، شامل نمایش‎ها و رمان‌های فراوانی که در آن‎ها «جست و جوی هویت» یا «فروپاشی ضمیر نفس» درونمایه‎های اصلی است. این تعبیرها هم روایت‎های خوش‌بینانه دارد و هم روایت‎های بدبینانه، که می‎تواند موجب ابهام و دودلی زیادی شود (Waterman, 1985). از نظر خوش‌‌بین‌ها، دنیای مدرن همراه با خود فردیت روزافزون و طیف گسترده‎ای از گزینه‎های هویتی به ارمغان آورده است که از میان آن‎ها می‎توان به انتخاب دست زد. از این رو، مردم دست بازتری برای «تحقق نفس» دارند (Maslow, 1987)؛ کشف خویشتن درونی، که به طور تصنعی از طرف سنت، فرهنگ یا دین تحمیل نمی‎شود؛ و جست‌وجوی فردیت، خودشناسی، انعطاف پذیری و تفاوت. همه‎ی این‎ها به معنای «دموکراتیک شدن شخص‌بودگی است» (Clecak, 1983, p. 179) در مقابل، بدبین‌ها تصویرگر فرهنگ بیگانگی توده‎ای‌اند: در سنت پویش روانی از بین رفتن مرزهای میان ضمیر نفس و فرهنگ و پیدایش شخصیت خودشیفته پررنگ‎تر می‎شود؛ در حالی‌که جامعه شناسان گرایش به گسستگی و چند پارگی، بی‌پناهی و بی‌معنایی را می‎بینند؛ و در سوگ فقدان اقتدار در دنیای عمومی به واسطه‎ی رشد خودبینی و خودخواهی مویه می‎کنند (Lasch, 1978; Berger et al., 1973; Bellah et al., 1985). همه‎ی این تصاویر تیره و تار در عنوان «دهه‎ی من» که در دهه‎ی 1970 بر سر زبان‎ها افتاده بود جمع می‎شود (Wolfe, 1976). صرف‌نظر از تحلیلی که به عمل می‎آید، اکثر بدبین‎ها توافق دارند که تحول ژرفی در ضمیر نفس مدرن رخ داده که آن را فردگراتر و احساسی‎تر از دوره‎های پیشین کرده است.
افکار و تصورات مربوط به هویت علاوه بر این که پایه و اساس اکثر روش‌های درمانی بوده است، شکل متمایزی از سیاست را نیز به وجود آورده است. سیاست هویت از دهه‎ی 1960 به بعد رواج فزاینده‎ای پیدا کرد، و خصوصاً به اقلیت‌های قومی و دینی و همچنین جنبش‎های فمینیستی و همجنس خواهان زن و مرد مربوط می‌شود. سیاست هویت به طور ضمنی از مدل آگاهی طبقاتی مارکس گرفته می‎شود که در آن یک گروه فرودست به هوشیاری خودآگاه درباره‌ی موقعیت خویش می‎رسد و به کنش سیاسی ترغیب می‎شود (و این تمایزی است که مارکس بین طبقه در خود و طبقه برای خود می‎گذارد). در این جا حرکت واضحی از سیاست مبتنی بر طبقه به سوی مجموعه میثاق‎هایی وسیع‎تر دیده می‎شود. تجربه‎های کسانی همچون سیاهان و همجنس خواهان یا ستم بر زنان مورد تأکید قرار می‎گیرد و کانون آفرینش هویت گروهی جداگانه‎ای- به مثابه سیاه، همجنس‌خواه، یا فمینیست- می‎شود. حول محور همین هویت گروهی فرهنگ نیرومند حمایت و پشتیبانی رشد می‎کند و نوعی تحلیل سیاسی شکل می‌گیرد. بنابراین، نوعی دیالکتیک فرهنگ و سیاست و هویت در کار است که موجب تغییر اجتماعی می‎شود (1985 ,Weeks). در اواخر قرن بیستم، بعضی از مفسران پست‌مدرنیست سیاست «هویت» را الگوی فرهنگ تلقی می‎کنند. تمایزهای سنتی «چپ و راست» ظاهراً در حال فروپاشی است و صف‌بندی‎های جدیدی در حال شکل گرفتن است.
منبع مقاله : 
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول
نام:
ایمیل:
* نظر: