کد خبر: ۳۱۶۵۶
تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۹۳ - ۲۰:۴۹
نسرين افضل در سال 1338 در خانواده مذهبي در استان فارس پا به عرصه وجود نهاد و روزها و سال‌هاي كودكي را به عطر رأفت و عطوفت مادري نيك‌روش و به همت و اهتمام پدري مخلص و متدين با شريفي گذراند.
خاطره نخست: مسجد اباذر

او در اتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد، طوري به در و ديوار اتاق نگاه مي‌كرد كه انگار براي خداحافظي از آنها آمده است. چشمش روي ديوار اتاقها خيره ماند. از پيشاني عكس استاد مطهري كه در قاب روي ديوار، نگاهش مي‌كرد. قطره‌هاي خون مي‌چكيد.

خوابي كه چند شب پيش ديده بود، يادش آمد. از يك راه مه گرفته كه كوه هايش از آسمان هم گذشته بود، رد مي‌شد. ابرها جلوي چشم بودند. خورشيد كمي دورتر در حركت بود. آسمان پايين آمده بود. از راهي رد مي‌شد و كتابي در دستش بود، حالا مي‌بيند كه عكس روي ديوار هم كتاب دارد. در خواب، گرگ زوزه مي‌كشيد، صدا نزديكتر شد. گرگ حمله كرد. او فرار كرد، پايش به سنگي خورد، اما روي زمين نيفتاد. روي كوهي بلند كه از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد.

مادر گفته بود: خون خواب را باطل مي‌كند. خير است انشاءالله. به عكس روي ديوار خيره شد. يادش نمي‌آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگي خورده بود، يا پنجه گرگي آزرده اش كرده بود؟

* خواهر با سيني چاي وارد مي‌شود. او همچنان به عكس خيره شده و با اشاره گفت: «من هم همين جاي سرم تير مي‌خورد، انشاءالله». خواهر به چشم هاي او نگاه مي‌كند، حتي نمي‌گويد: «اين حرف ها چيه؟ خدا نكند، انشاءالله باشي و مثل صاحب عكس خدمت كني. انشاءالله بموني و بچه‌هايي مثل او تربيت كني...» خواهر فقط مي‌گويد: «نسرين جان ديگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شيطون پايين اومدي و دست به كار شدي ها». نفهميد خواهر چه مي‌گويد. او دست به كار بود. يك عالم كار در مهاباد داشت كه روي زمين مانده بود و خودش در شيراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختي ميان آن خانه‌ها بين كوره راه ها و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را براي شركت در كلاس‌هاي نهضت سوادآموزي جمع كند.شش يا هفت نفر، نام هايشان را به ياد آورد، «كشور منيره شو، زيبا خانسفيدي، بيگم فتوره بان، رعنا نازجابرفكور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر». خواهر گفت: مي‌خواهي اسمش را چه بگذاري؟

نسرين دوباره شمرد، شش نفر بودند يا هفت نفر، «كشور منيره شو، زيبا خانسفيدي، بيگم فتوره بان، رعنا نازجابرفكور، صفربانو مغفرت، گلنار ساره سر، ماه منظر خيري» آهان، «ماه منظر خيري» را يادم رفته بود. خواهر گفت: نسرين جان كجايي تو؟ دو سال نيست كه رفتي مهاباد، از وقتي هم كه آمدي اينجا شيراز، خانه خواهرت، آمدي خداحافظي كه دلش را خون كني و بري، الآن دو سال از انقلاب مي‌گذره، هنوز يك دل سير نديدمت، تا بود كه دهات اطراف شيراز، پي جهاد و نهضت و بسيج و آموزش اسلحه و كمك هاي اوليه و... بودي. حالا هم كه رفتي اونجا حسابي دستمان ازت كوتاه شده، باز اگر همين جا بودي هفته اي، ده روزي شايد مي‌شد نيم ساعت ديدت.

نسرين گفت: حالا چي؟ الآن كه در خدمتت هستم. خواهر نرمتر شد و گفت: عزيز دلم، اسم بچه را انتخاب كن، با آقا عبدالله هم صحبت كن، اسم داشته باشه خيلي بهتره! حواست را جمع زندگي ات بكن. تو همه چيز را فداي مهاباد مي‌كني ها!

نسرين گفت: حالا چي شده مگه؟ خواهر گفت: نسرين جان، حالتت فرق كرده، سر و چشمت يك جوري شده، عين زنهاي حامله شدي، مواظب خودت هستي؟ نسرين گفت: چي شدم، يعني... ؟

خواهر دستي به موهايش كشيد و گفت: نسرين جان يك هاله مادري، معصوميت، يك چيز خوب توي صورتت پيدا شده؛ اينها نشانه‌هاي لطف خداست. نشانه مادر شدن و لايق لطف خدا شدن است. نشونه‌هاي مادر شدن و لايق لطف شدنه. خدا اين لياقت را به همه كس نمي‌ده. اگر هنوز مطمئن نيستي، همين جا برو دكتر، ديگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت كن به خدا مادر خيلي خوشحال مي‌شه. ديگه براي ضريح «سيد علاءالدين حسين» جاي خالي نگذاشته. همه را دخيل بسته. براي همه امام ها، تك تك، روضه و سفره يا شمع نذر كرده، خب حالا بگو چند وقته؟

نسرين با تعجب گفت: چي چند وقته؟
خواهر گفت: كه، كي قراره من خاله بشم؟ چند وقته ديگه؟
نسرين گفت: من براي خداحافظي اومدم، اين حرفها چيه؟
خواهر گفت: نه آمدنت معلومه نه رفتنت!

* نسرين دير كرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دير وقت بود. پدر در اتاق راه مي‌رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندي گفت: نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، اين كه نشد وضع. 24 ساعت سر خدمت باشه، سر كار باشه. بالاخره استراحت مي‌خواد يا نه؟
مادر گفت نمي‌دونم والله تلفن زد، گفت: احمد، قدري خوراك و پول براش ببره، من هم نفهميدم آدرس را به احمد گفت، يقين نزديكاي شيراز بوده توي راه يه خونواده جنگ زده را مي‌بينه كه بچشون مريضه، مي‌خواست اونو به بيمارستان برسونه.

پدر گفت: خب به بيمارستان تلفن زدي؟ مادر گفت: مريض كه نيست بگم صداش كنند مريض برده، اونجا كه اسم همراه بيمار را يادداشت نمي‌كنند، بيمارستان فقيهي به اون بزرگي كي به كي است كي به كيه!

پدر گفت: اين دختره چكاره است؟ همه جا سر مي‌زنه، به داد همه بايد، بچه من برسه؟ توي مسجد هيچ كس غير از نسرين من نيست؟ توي جهاد هيچ كس مسئول نيست؟ تازه‌ اين خوابگاه عشاير رفتنش هم برنامه تازه اش شده، چند شب پيش هم رفته بود پيش بچه‌هاي عشاير يا اونها را مي‌ياره خونه و مثل پروانه دورشون مي‌چرخه و غذاهاي رنگين جلوشون مي‌گذاره، يا خودش مي‌ره اونجا. مگه نبايد خودش هم زندگي كنه، صبح نسرين كجاست؟ مسجد، ظهر نسرين كجاست؟ مسجد، شب نصف شب نسرين كجاست؟ مسجد.

مادر گفت: اينها را كه مي‌آورد خانه، ثواب دارد غريبند، از خانه شان دورند، آمده‌اند اينجا درس بخوانند، فردا كاره‌اي شوند. از من غذا پختن و آماده كردن خانه و شستن براي آنها، اما اصلاً آرام و قرار ندارد. هر جا كار باشد، نسرين همان جاست، دنبال كار مي‌دود.

كريم گفت: كار يك جا بند شدن هم بهم دادن. توي جهاد هيچ كس بهتر، تميزتر، دقيق تر از نسرين، كتاب خلاصه نمي‌كنه. همه كتاب‌هاي استاد مطهري را به خاطر پشتكاري كه داره، نسرين خلاصه نويسي مي‌كنه. خواهرجون از همه بهتر اين كار را انجام مي‌ده چون استاد مطهري را خيلي دوست داره و هم اينكه خيلي خوب كار مي‌كنه. اما از بس دل رحم و مهربونه يكجا بند نمي‌شه، انگار كه كار را بو مي‌كشه. رفته توي دهات «دشمن زيادي» زن‌ها را برده توي حمامي كه جهاد براشون درست كرده، كلاس آموزش احكام و بهداشت گذاشته! اصلاً يك كارهاي عجيب و غريبي مي‌كنه. عروسي هم كه كرديم هيچ فرقي نكرده يك هفته بعد از ازدواجش برگشت مهاباد.

همين طور كه بيرون مثل فرفره كار مي‌كنيم، از وقتي هم كه مي‌رسه خونه مي‌شوره، مي‌پزه، و تميز مي‌كنه.


خاطره دوم:

همه دور هم نشسته‌اند و از خانواده هايشان تعريف مي‌كنند. دلتنگي‌ها را نمي‌شود، پنهان كرد، هركاري كني بالاخره معلوم مي‌شود. از لابلاي حرفها، درد دلها معلوم مي‌شود از چه چيزي دلتنگ هستي. دور هم جمع شدنشان براي دعاي توسل بهانه بود. مي‌خواستند همديگر را ببينند و از خانه هايشان، خانواده يشان حرف بزنند، تا خستگي كارهاي طاقت فرسايي كه در مهاباد، سنندج، سقز، بانه انجام مي‌دادند از تنشان بدر شود. براي كار فرهنگي آمده بودند، ولي خدا مي‌داند كه از هيچ كاري دريغ نداشتند.

نسرين از خانه و از مادر گفت: «من هميشه براش گل مي‌خرم. هر شهري هم كه برم، حتماً سوغاتي اون شهر را بايد براش بخرم، جون و نفس من مادرمه. فقط خدا شاهده كه چه جوري تونستم موقع شهادت داداشم، آرومش كنم. هر دعايي بلد بودم، خوندم، دو ماه طول كشيد تا قضيه را قبول كرد. اونهايي كه رفته بودند دهلاويه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتي برگشتن باورشون نمي‌شد كه مامان از هر جهت آماده باشه. خونواده من خيلي دوست داشتني و خوب هستن. همشون رو دوست دارم».

نسرين ساكت شد. همه به او خيره شدند از ابتداي جلسه فقط همين چند كلام را گفته بود و دوباره در خودش فرو رفته بود. حالت‌هاي نسرين خيلي عجيب بود. حتي صبر نكرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شايد شهيد شدم. معلوم نيست تا يك ساعت ديگه چي بشه؟

فاطمه پرسيد: نسرين امشب چت شده؟
نسرين گفت: چيزي نيست تبم قطع شده، فقط شايد بخوام بهتون حلوا بدم!
فاطمه گفت: پاشيد بريم اينجا هوا خيلي سرده اگر بمونيم حلواي همه مون رو بايد خير كنند. يخ زديم پاشيد بريم.

ساعت ده شب بود. مراسم دعاي توسل تمام شده بود. موقعي كه مي‌خواستند سوار ماشين شوند، صداي تك تيرهايي به گوش مي‌رسيد، نزديك ماشين نسرين گفت: بچه‌ها شهادتينتون را بگيد. دلم شور مي‌زنه. فاطمه سوار ماشين شد و گفت: توي تب مي‌سوزي، انگار توي كوره هستي. دلشوره ات هم به خاطر همينه. ما كه تب نداريم شهادتين را نمي‌گيم، فقط تو بگو نسرين جان.

خنده روي لبها يخ زد، همگي سوار ماشين شده بودند. نسرين كنار در نشسته بود و شهادتين را مي‌گفت: كه تيري شليك شد. تير درست به سرش اصابت كرد. همان جا كه آرزو داشت و همان طور كه استادش «مطهري» به شهادت رسيده بودند، شهيد شد.
و در همان مسجد اباذر كه مجلس ساده عروسي اش را برگزار كرده بودند، مجلس ختم برگزار شد. نسرين شهيد شده بود.
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: