چند خاطره از حسن حق نگهدار که حاج احمد یادش را در دلم زنده کرد...
چندین ماه متوالی در جزیره مجنون بود. اگر کسی از او می پرسید کجایی؟ می گفت: مجنون نبودم، مجنونم کردی، از شهر خودم بیرونم کردی!
آنجا
هم دست از شوخی بر نمی داشت. سه نفر از بچه های لشکر برای بازدید به جزیره
رفته بودند. صبح هر چه حسن آنها را صدا نمی زند بلند نمی شوند. برای اینکه
آنها را بلند کند، بلند می گوید، شما اگر آدم های خوبی بودید که به جزیره
نمی فرستادند شما رو. آنها از خواب می پرند و می گویند تو اصلاً می دانی ما
کی هستیم. حسن جدی می گوید بله که می دونم. تو مواد فروش بودی.
دیگری می گوید من، حسن می گوید تو مواد می کشیدی!
فرمانده آن دو نفر می گوید من چه کاره بودم. حسن می گوید به شما نمی شود چیزی گفت، به ضرره. ایشان می گویند در امانی بگو!
حسن
که نزدیک در سنگر رفته بود، می گوید شما رو جلو در مدرسه دخترانه گرفتن،
فرستادن اینجا. بعد با خنده از سنگر به بیرون فرار می کند...
بعد از عملیات سوسنگرد وحماسه آفرینی شهید حسن حق نگهدار در این عملیات ، با اوآشنا شدم .
یکی از تکه کلامهای او برای کسانی که با اوشوخی داشتن بکار بردن کلمه "
شافتک " بودو این کلمه بین ما زیاد رد وبدل می شد.
مدتی بود که در بنیاد مشغول بکار شده بودم وکارم رفتن به منزل شهدا و تشکیل پرونده برای آنان بود.
طبق
معمول اسامی شهداء ، اسرا ومفقود الجسد ها به قسمت ما می آمد و پس از
هماهنگی با خانواده به منزل ایشان مراجعه ونسبت به تشکیل پرونده اقدام می
کردیم .
برای من رفتن به منزل دوستان وهم رزمان خیلی مشکل بود ولی
حسن کار در این بود که وقتی خانواده می فهمید از هم رزمان شهید هستیم بهتر
پذیرای ما بودند.
شب قبل از رفتن به منزل حسن ، به خوابم آمد و با همان
چهره خندان وبشاش که خصوصیات مومنین واقعی است شروع کرد به شوخی کردن وگفت
شافتک حالا کارت به جایی رسیده که میخای برا من پرونده درست کنی .
شب اول عملیات کربلای 5 بود...
بچه های خط شکن دژ پنج ضلعی را شکسته
بودند. اولین قایق ها به سمت دژ دشمن حرکت می کردند. اولین قایقی که به دژ
عراق رسید قایق شهید هاشم اعتمادی بود.عراقی ها که غافلگیر شده بودند یک نفس خط را به
آتش بسته بودند. هرچه بود و داشتند روی خط می ریختند. هاشم روی لبه خاکریز
بعد از کانل ماهی راه می رفت. رگبار تیرها هم از کنار سر و صورتش. از بین
قدمش هایش. از کنار بادگیرش رد می شد اما هاشم حتی خم نمی شد. روی هر چی
گلوله بود را کم کرده بود. راست قامت طول خاکریز را می رفت و می آمد و بچه
ها را هدایت می کرد...
یاد باد. آن روزگاران. آن مردان مرد یاد باد...
راوی:حاج احمد عبدالله زاده
منبع:کاکولبخند