کد خبر: ۸۰۶۵
تاریخ انتشار: ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۰۷:۱۵
ابراهيم باقري زاده
چندندين ماه است که سعادت خاک بوس آقا را نداشته‌‌ام دلم براي زيارت ضريحش يک ذره شده است خاک جبهه هم که هزار ماشاء‌الله از سر و شانه آرم بالا مي‌رود عجب دل‌انگيز است اين خاک غريب». روز بعد خبر شهادتش در ميان اهل جبهه پيچيد، اما پيکرش را پيدا نکردند، بعضي گفتند شايد مثل دفعه‌هاي قبل، پلاکش را دور انداخته ولي چند روز بعد خبر او را از مشهد آوردند تابوت او به اشتباه يا از روي کرامات ثامن‌الحجج (ع) به مشهد رفت



ابراهيم در سال 1337 در شهر کازرون پا به عرصه هستي گذارد و در سايه پر مهر  خانواده پرورش يافت. آموختن علم را از سن 7 سالگي آغاز کرد و در مدارس مجتهد، ادب و هنرستان دکتر شريعتي تا اخذ مدرک ديپلم تحصيل نمود. ابراهيم در هنگام تحصيل از کسب روزي حلال نيز غافل نشد. سالهاي پر افتخار دفاع مقدس، رشادت و شجاعت او را مي‌طلبيد و باقري بزرگمرد جواد عرصه پيکار به عنوان بسيجي پا در رکاب جنگ نهاد. او دوستانش احمد داوري، صمد نحاسي را در اين زمان در ميادين نبرد حق عليه باطل از دست داد. ديگر نمي‌توانست به شهر بازگردد لذا لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن کرد تا هميشه مدافع اسلام باقي بماند. بعد از طي دوره‌ي آموزشي مسئوليت آموزش عقيدتي لشگر 19 فجر را بر عهده گرفت. براي مدتي نيز مسؤول پادگان آموزشي شهيد دستغيب بود. او با سمت فرمانده گردان امام رضا (ع) از لشگر 19 فجر در عمليات والفجر 8، کربلاي 4و5 حماسه افريد. برنامه‌ريزي بنيادين و سياست‌گزاريهاي اساسي وي در پادگان شهيد دستغيب، تغييرات شگرفي را در کيفيت آموزش به وجود آورد. که هنوز بعد از سالها، خدمات ارزنده او زبانزد همرزمان اوست. ابراهيم در تاريخ 19/10/1365 در مرحله دوم عمليات کربلاي 5، در منطقه شلمچه در سن 28 سالگي عاشقانه عزم ديار نور کرد پيکرش را به اشتباه به مشهد مقدس انتقال دادند. بعد از زيارت ضريح امام رضا (ع) به کازرون بازگشت و طي مراسمي باشکوه به خاک سپرده شد.

بعد از شهادت دوستش محسن آرام و قرار نداشت، نگاهش کردم و گفتم:«داغي که بعد از عمليات والفجر 8 بر دلم نشست، هنوز شعله مي‌کشيد که بعضي از دوستانم راه خودشان را گرفتند و رفتند، ما از قافله عقب مانديم حاجي! سينه‌ام تنگ است مي‌ترسم عقب بمانم و به خيل اين شهداء نرسم مي‌ترسم فردا فرمانده گردان امام رضا (ع) راست راست بين خانواده‌هاي شهداء قدم بزند و آب هم از آب تکان نخورد، آه ....رضاجان (ع)! قربان غريبيت آقا!.... بغض غريبي گلويش را گرفت يک قطره اشک داغ،‌ بر روي گونه‌اش غلطيد و آب پاکي روي دستش ريخت. دوباره شروع به صحبت کرد:«چندين ماه است که سعادت خاک بوس آقا را نداشته‌‌ام دلم براي زيارت ضريحش يک ذره شده است خاک جبهه هم که هزار ماشاء‌الله از سر و شانه آرم بالا مي‌رود عجب دل‌انگيز است اين خاک غريب». روز بعد خبر شهادتش در ميان اهل جبهه پيچيد، اما پيکرش را پيدا نکردند، بعضي گفتند شايد مثل دفعه‌هاي قبل، پلاکش را دور انداخته ولي چند روز بعد خبر او را از مشهد آوردند تابوت او به اشتباه يا از روي کرامات ثامن‌الحجج (ع) به مشهد رفت و هفت مرتبه ضريح آقا را طواف نمود، بالاخره با پيگيري بچه‌هاي لشگر پيکرش را به کازرون انتقال دادند و در کنار يار ديرينش محسن خسروي آرميد
نام:
ایمیل:
* نظر: