کد خبر: ۲۰۵۴۹
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۲ - ۱۵:۰۷
چشم راستش را ترکش برده، دست چپش هم به پوستی آویزان بود. به سجده رفت و سه بار گفت سبحان الله... چشم راستش چرخید و به سمتی خیره شد و گفت:السلام علیک یا سیدی و مولای یا جدا یا اباعبدالله... به مادرش نوشته بود چه شباهتی داری با ام البنین تو هم بعد من دیگر پسری نداری
آتش دشمن برای باز پس گیری فاو بسیار شدید بود، برای همین گردان هایی که خط را تحویل می گرفتند بیش از یکی دو روز نمی ماندند و سریع برای بازسازی، جای خود را با گردان های تازه نفس عوض می کردند. غروب پنج شنبه ای بود، در خط پدافندی فاو. آقا منصور با اینکه گردانش، خط را تحویل داده بود در خط مانده بود و عقب نمی آمد. بیسیم چی شهید حاج منصور خادم الصادق در این خط، «سید محمد شعاعی» بود و این خاطره روایت اوست. 
همراه با حاج نبی رودکی ، فرمانده لشکر کنار سنگر مخابرات نشسته بودیم. سید محمد هم پای بیسیم بود. چندین دفعه رفت و برگشت و گفت: «آقا مجید اجازه بده برم جلو!» 
من هم می گفتم: «نه! حاج نبی گفته هیچ کس اجازه رفتن به خط نداره!» 
گفت: «حاجی، شب جمعه است، بگذار به دعای کمیل حاج منصور برسم!» 
گفتم:«نه!» 
یاد چند ماه پیش افتادم. شهید حاج منصور خادم الصادق مسئول خط پدافندی آبادان بود و سید محمد مسئول محور مخابرات خط. روزی یکی از بچه های مخابرات گفت: «انگار شب جمعه پیش برای سید محمد و آقا منصور اتفاق عجیبی افتاده... » 
از خود سید جریان را پرسیدم. تعریف کرد: « حاج منصور بین دعای کمیل، توسلی به حضرت زهرا(س) پیدا کرد. آرام آرام نور فانوس کم سو شد و در نهایت سنگر در تاریکی فرو رفت و چند لحظه بعد نوری دیگر آمد....» 
هر چه کردم سید ما بقی جریان را نگفت، تنها گفت: «حاج منصور اجازه بیان بیش از این را نداده! » 
حالا سید محمد باز اصرار داشت که امشب هم به دعای کمیل حاج منصور در خط برسد. حاج نبی گفت: «چرا دعای کمیل حاج منصور!» 
سید محمد گفت: «آخه روضه هایی که حاجی می خواند از یک جنس دیگر است! حاجی وقتی روضه می خواند با زبان حال می خواند، انگار که دارد می بیند و می گوید...» 
بعد شروع کرد به خواندن روضه های حاج منصور: کاروانی را می بینم که کاروان سالاری خسته دارد... 
کمی که از روضه های حاج منصور را خواند اشک توی چشم های ما هم حلقه زد. اما باز نتوانست ما را قانع کند، با نا امیدی پای بیسیم برگشت. دقایقی بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بچه ها باطری بی سیم نیاز دارند، من می خواهم باطری ببرم. » 
یک موتور آنجا بود که نیم ساعت با هاش ور رفت اما روشن نشد که نشد. هرچه هندل زد، هل داد فایده نداشت. نا امید نشسته بود که یکی از بچه های اطلاعات به اسم راستی آمد که می خواست به خط برود. سوار موتورشد و با اولین هندل آن را روشن کرد. سید محمد هم سریع پشت آن نشست 
آقای راستی تعریف می کرد. به سه راه شهادت که نزدیک شدیم، صدای سوت خمپاره ای شنیدم. طبق عادت سرم را روی فرمان موتور خم  کردم. خمپاره که چند متری ام منفجر شد، سرم را بلند کردم. دیدم سید محمد آرام روی زمین افتاد. ترکش ها از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سید نشسته بود. 
به سیّد که نگاه کردم صورتش رو به آسمان بود، چشم راستش بیرون آمده بود و خون تمام صورتش را پوشانده بود. دست چپش هم قطع شده بود و فقط با یک مقدار پوست به بدن متصل مانده بود. 
رفتم زیر بغلش رو گرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزی نیست ! می برمت بهداری.» 
خندید و با صدای آرام همیشگی جواب داد: «من رو به حالت سجده برگردون . طرف قبله!» 
با چشم سالمش دنبال کسی می گشت، یک دفعه به نقطه ای خیره شد و گفت:«سبحان الله، سبحان الله، الحمدلله رب العالمین...» 
دیدم خودش رو جمع کرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: «السلام علیک یا سیّدی و مولای یا جدا یا ابا عبدالله ...» 
سه بار سلام داد و بعد خیلی آرام به سمت چپ افتاد... 
فرمانده  لشکر می گفت: «می دانستم، اگر برود شهید می شود اما هر چه کردم به زبانم نیامد که مانعش شوم.»

شهید سید محمد شعاعی متولد: 23/3/1345 در شیراز  است.که درتاریخ  11/2/1365 در منطقه فاو به فیض عظمای شهادت رسیده است.
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار: 0
انتشار یافته: 1
شهید
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
14:10 - 1392/10/07
0
0
خسته نباشید
زیبابود
عنوان غلط املایی دارد تورو خدا دقت کنید
نام:
ایمیل:
* نظر: