کد خبر: ۲۲۰۰۳
تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۹۲ - ۰۹:۵۷
احمد قدیانی پدر شهید "اکبر قدیانی" در گفت‌وگو با دفاع مقدس:
می‌رفتند بالای پشت‌بام و الله‌اکبر می‌گفتند. آن اوایل من مخالف بودم. یک بار گفتم: پسر جان! مشت جواب سندان را نمی‌دهد. اکبر جواب داد: مرد آن است که با مشت خالی الله‌اکبر بگوید.
به گزارش کنگره سرداران و 14600 شهید استان فارس به نقل از خبرگزاری دفاع مقدس: شهید "اکبر قدیانی" ازشهدای مسجد جواد الائمه (ع) است. وی مداح و موذن مسجد معروف جوادالائمه (ع) بود که سالها با رژیم پهلوی مبارزه کرد و چند بار تهدید به ترور شد. پس از پیروزی انقلاب همراه با بچه های مسجد جواد الائمه (ع) از جمله بهزاد بهزاد پور،  امیر حسین فردی، مصطفی خرامان و فرج‌الله  سلحشور فعالیت‌های زیادی انجام داد. با آغاز جنگ به جبهه رفت و در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد. اکبر قدیانی نهم اردیبشهت 61 قبل از شروع عملیات ، با بلندگوی گردان مقداد روضه آخرش  را خواند و ساعاتی بعد از ناحیه گلو تیر خورد و با حنجره خونین به فیض شهادت نائل آمد. به بهانه شصتمین سالگرد تولد  شهید اکبر قدیانی، با حاج احمد قدیانی پدر بزرگوار این شهید به گفت و گو نشستیم.

مرشد اکبر

دو ماه و دو روز مانده بود به عید که اکبر به دنیا آمد. سال 1332 که اکبرمتولد شد، منزلمان در خیابان قزوین، کوچه پمپ بنزین بود. اکبر 5 ساله بود که رفتیم سمت نیاوران، محله حصار بوعلی نزدیک کاخ نیاوران. آن موقع نانوائی داشتم. نانوائی ام کنار مسجد حصار بوعلی بود. دنبال کسی می گشتم که چیزی بلد باشد تا اکبر را بفرستم پیش اش، حلال و حرام خدا و احکام شرعی را یاد بگیرد. توی محله حصار بوعلی یک مرشد اکبری بود که اعتقادات مذهبی بالائی داشت. آدم شناخته شده ای بود. اکبر را فرستادم مسجد پیش مرشد اکبر. آنجا مسائل مذهبی ، نماز و احکام شرعی را از مرشد یاد گرفت.

هنوز به مدرسه نرفته بود اما بچه های هم سن و سالش را جمع می کرد و هر چه بلد بود به آنها یاد می داد. اکبر مکبر مسجد حصار بوعلی بود. اذان هم می گفت. از بچگی خیلی تیز بود. چند بار از دست مرشد اکبر جایزه گرفته بود.  اکبر اول و دوم ابتدایی را در محله نیاوران خواند تا اینکه جا عوض کردیم و آمدیم 13 متری حاجیان. آنجا خانه ای ساختیم و همسایه مسجد جواد الائمه (ع) شدیم. در خیابان سینا مدرسه ای بود به نام مدرسه دکتر نصیری که آن موقع در تهران سرآمد بود. به راحتی هر شاگردی را قبول نمی کرد. اکبر را بردم پیش دکتر نصیری و بالاخره اسمش را نوشتم برای سال سوم.



بچه‌های هیئت

اکبر هنوز سن و سالی نداشت. گمانم کلاس سوم یا چهارم ابتدایی می خواند. چادری از مادرش گرفته بود و به اتفاق بچه های محل برای امام حسین(ع) تکیه زده بود. آن موقع من تازه با حاج نادعلی کربلایی (مداح معروف) آشنا شده بودم. حاج نادعلی 500 متر جلوتر از نانوائی من، سنگکی داشت. هر سال ماه محرم ما مجلس روضه داشتیم. حاج نادعلی می آمد خانه ما و مداحی می کرد و روضه می خواند. کم کم اکبر با حاج نادعلی کربلایی بیشتر آشنا شد. یک مقداری از ایشان مداحی یاد گرفت. زیر دست کربلایی آموزش دید و رشد کرد. البته پیش کرمعلی قدیانی (دایی اش) هم کار می کرد.

اکبر با همان سن و سال کمش در حسینیه خرقانی ها بلند می شد و بعد از دایی اش چند بیتی می خواند. از بچگی به امام حسین (ع) خیلی علاقه داشت . هر سال محرم که می شد توی محل ، تکیه می زدند و عزاداری می کردند. زحمت پخت و پزشان هم با خانم خرامان (مادر مهدی و مصطفی خرامان) بود. هر چه بچه ها  می­خواستند خانم خرامان نه نمی گفت. میانه اش با بچه ها به قدری خوب بود که بچه ها «عمه خانم» صدایش می کردند. عمه خانم علاقه خاصی به بچه های هیئت داشت.

کاپیتان

اکبر از بچگی عاشق فوتبال بود. با بچه های محله مثل امیر حسین فردی، اصغر آبخضر، اکبر خاکی ، حسن صابری و حسین صابری یک تیم تشکیل داده بودند. به قدری پی توپ رفتند که کم کم تیم شان رشد کرد و توی محله اسم و رسمی به هم زدند.  مرتب با تیم های دیگر مسابقه می دادند.

بعد ها با فوتبالیست های محله های  دیگر مثل محله جی،  30 متری جی و حسام السلطنه یک تیم قوی تشکیل دادند و اسمش را گذاشتند تیم «اتحاد». کاپیتان تیم هم اکبر بود. بچه های معروف و کار درست تیم شان غلامرضا فتح آبادی ، حسین شمس ، محمد شمس و غلامرضا بهتاش فریبا بودند. البته آن موقع برای خودشان تیم رقیب هم داشتند.  رقیب شان تیم «بنفیکا» بود. این تیم هم چند بازیکن مطرح داشت. مثل حسین فرکی که آن موقع فوتبالیست شناخته شده ای بود. خلاصه کنم اکبر خیلی دنبال توپ بود. به قدری که توی بازی، مینیسک پاش پاره شد و چند روزی در بیمارستان شفا یحیائیان بستری شد.

آقای رئیس

همان قدر که اکبر به فوتبال علاقه داشت من مخالفش بودم (می خندد).  نگران درس و مدرسه اش بودم. به خاطر علاقه به فوتبال در مدرسه نمره کم می آورد. تصمیم گرفتم دستش را به کاری بند کنم . یک روز دستش را گرفتم و بردم شرکت ایران کاوه. 16 سالش بود. شرکت ایران کاوه  نزدیک مغازه نانوایی ام بود. همین که رفتم داخل شرکت؛ یک آقایی آمد جلوتر و گفت : «آقا شاطر کاری داشتید؟» گفتم: می خواهم دست این بچه را اینجا بند کنم. بلافاصله گفت: برو شناسنامه بچه ات را بردار بیار البته با دو تا عکس . بعد دست اکبر را گرفت و برد طبقه بالا. نگو طرف اصغر قندچی، رئیس شرکت بوده! اکبر از همان روز آنجا ماند و از بس زرنگ بود کار را قاپید. اسمش را برای پادوئی نوشته بودم اما اکبر چنان خودش را نشان داد که انبار دار شرکت شد. بعد هم حسابداری شرکت را به اکبر سپردند و بعد از چند سال هم رئیس دفتر شد.



مشت خالی

وقت سربازی اکبر که رسید، معطل نکرد بلافاصله آماده شد. با چند نفر از بچه های محل رفتند بجنورد. سال 1350 بود. هنوز نرفته برگشت خانه (می خندد). اکبر به دلیل صاف بودن کف پا و نمره چشم بالا معاف شده و برگشت تهران. تکلیف سربازی اش که معلوم شد برایش زن گرفتیم. یک جشن مذهبی ساده هم تدارک دیدیم. زندگی اش تازه سر و شکل گرفته بود که کم شروع کرد به «الله اکبر» گفتن. شب ها خیلی دیر به خانه می آمد.

می رفتند بالا پشت بام و الله اکبر می گفتند. آن اوایل من مخالف بودم. یک بار  گفتم: «پسر جان! مشت جواب سندان را نمی دهد » اکبر جواب داد:«مرد آن است که با مشت خالی جلوی رژیم بایستد و الله اکبر بگوید.» از دستش خیلی ناراحت بودم. به مادرش گفتم من راضی نیستم اکبر برود پی این کارها. اما اکبر گوشش به این حرفها بدهکار نبود. به مادرش گفته بود : «اگر آقا راضی نیست که من دنبال تظاهرات بروم ، عیب ندارد. من از این خانه می­روم. به شرطی که بعد از این آقا هم در خانه  برای امام حسین (ع) مجلس عزا نگیرد و مداح دعوت نکند.»

ساواکی­ها

وقتی من کوتاه آمدم، برو بیاهای اکبر بیشتر شد. کم کم کشیده شد به سمت مسجد حضرت علی اکبر (خیایان هاشمی). آن موقع امام جماعت مسجد حاج آقا سید رضوی بود. اولین کسی که «مرگ بر شاه» گفت همین حاج آقا رضوی بود. فعالیتهای اکبر همچنان ادامه داشت. سر اجرای نمایشنامه حر خیلی زحمت کشیدند. نقش حر را فرج الله سلحشور بازی می کرد. اکبر هم دو تا نقش داشت. هم نقش فرشته را بازی می کرد و هم نقش شیطان را. در یک قسمت هم مداحی می کرد. نمایشنامه حر را بارها در مسجد جواد الائمه (ع) تمرین کردند و بالاخره در مسجد حضرت علی اکبر (س) اجرا کردند اما ساواکی ها ریختند و بگیر و ببند شروع شد. البته بچه هایی که بیرون مسجد کشیک می دادند زود متوجه شدند و بچه های بازیگر را با همان لباس ها و گریم فراری دادند و ماجرا ختم به خیر شد.

پرده خوانی

امام که آمد، اکبر شب و روز مشغول فعالیت  بود. وقت سر خاراندن نداشت. هم به کارهای شرکت رسیدگی می کرد. هم در مسجد جواد الائمه (ع) فعالیت داشت و هم به حوزه هنری می رفت. از فوتبال هم غافل نبود. بعد از پیروزی انقلاب، با بچه های مسجد جواد الائمه (ع)به  شهرهای مختلف می رفتند و نمایشنامه اجرا می کردند. با بهزاد بهزاد پور رفته بودند کهنوج  برای پرده خوانی.

اکبر مرشد بود و بهزاد پور بچه مرشد. توی همان سالها منافقین چند نفر از دوستان اکبر را ترور کردند. دنبال اکبر  هم بودند که به حسابش برسند. حاج خانم خیلی نگرانش بود. همینکه اکبر از موضوع خبردار شد، گفته بود : «مامان نگران نباش من از آنها نیستم که بیایند و در کوچه ترورم کنند. من  در میدان جنگ شهید می شوم.» اکبر همان سالها بود که انجمن اسلامی و بسیج ایران کاوه را راه اندازی کرد.



دیدار آخر

خیلی دوست داشت برود جبهه اما از طرف شرکت ایران کاوه اجازه نمی دادند. به حوزه های اعزام نیرو سپرده بودند که اگر شخصی به نام «اکبر قدیانی» آمد برگه اعزام بگیرد ، اجازه ندهید . ما در شرکت ایران کاوه به وجود ایشان بیشتر از جبهه نیاز داریم. اکبر به چند پایگاه رفته بود اما  موفق نشده بود برگه اعزام بگیرد. آخر سر هم تصمیم گرفته بود که برود اندیمشک و از آنجا اعزام شود به جبهه.

یک روز قبل از رفتن به جبهه آمد جنت آباد و ما را برد خانه خودش. آن موقع ما  روبروی مسجد نظام مافی ساکن بودیم.  روز آخر با موتور آمد خانه و گفت: بابا بیا بنشین ترک من برویم مسجد جواد الائمه(ع) کارتان دارم. برای اولین بار ترک موتور اکبر نشستم. حرکت کرد. یک مقدار که رفتیم جلوتر برگشت سمت خانه و گفت : بابا پیاده شو. بگو حسین را بیاورند. آن موقع پسرش حسین 3 سال بیشتر نداشت. یک دور هم حسین را سوار کرد و برگشت سمت خانه. موقع خداحافظی، خانمش گفت: اکبر حالا که داری می روی جبهه یک نوحه ای برای  ما بخوان و بعد برو. اکبر هم نگفته شروع کرد :« گلبرگ سرخ لاله ها / در کوچه های شهر ما / بوی شهادت می دهد». با چند تا از بچه های مسجد جواد الائمه (ع) رفتند اندیمشک.

خواب عجیب

دم غروب داشتم می رفتم مسجد برای خواندن نماز. جلوی مسجد نظام مافی خلوت بود. چند قدم مانده به مسجد یک موتوری آمد سمت من. سرعتش را کم کرد و سلام داد و بعد گفت: ببخشید حاج آقا شما منزل آقای  قدیانی را می شناسید. گفتم: خودم هستم . شما قرار است خبری را به من برسانید. بنده خدا تعجب کرد و گفت از کجا می دانید. گفتم: خواب دیده ام. گفت: حاج آقا تبریک می گویم. من هم جواب دادم قبول باشد. موتوری رفت و من یاد خواب دو ماه پیش افتادم. همه چیز مثل آن خواب بود. گفتم حتماً باید خبری شده باشد. رفتم سمت مسجد. بعد از نماز خبر دادند که اکبر شهید شده است. اکبر دهم اردیبهشت 61 حین آزادسازی خرمشهر توی منطقه دارخوین تیر خورده بود. پنج روز بعد به ما خبر دادند. وقتی جنازه اکبر برگشت تهران ، همه نمازگزاران مسجد آمدند خانه مان. درست مثل همان خوابی که قبلاً دیده بودم. خوابی که با شهادت اکبر تعبیر شد. (گریه می کند)

شهید اکبر قدیانی به روایت زنده یاد امیر حسین فردی

صدایش همیشه در خانه ما می پیچید

بچه تر که بودیم، گاهی توی ۳۰ متری جی، آجر می کاشتیم و گل کوچک می زدیم! موقع فوتبال، شیطنت را اکبر می کرد، شیشه در و همسایه را اکبر می شکست، اون وقت، خودش می رفت بالای تیر چراغ برق، احمد آقا بنا می کرد دنبال من!! من از اکبر ۴ سال بزرگتر بودم و سر همین بزرگتری، همیشه کاسه کوزه ها سر من می شکست! اکبر پشت تیر چراغ برق قائم می شد، حرفش را من می شنیدم!! یک بار به قصد تلافی، همین که اکبر را سر ۳۰ متری جی دیدم، رفتم دنبالش! فهمید! باز رفت پشت تیر چراغ برق قائم شد!! انصافا قشنگ هم قائم می شد! تا رفتم دنبالش، دیدم تیر را گرفته و دارد می رود بالا!! دیوار راست را می رفت بالا، اینکه تیر چراغ برق بود! خواستم تیر را بگیرم و من هم بروم بالا که دعوایش کنم، دیدم پرید خر پشته خانه حمید ریاضی اینا! ۱۰ دقیقه صبر کردم، نیم ساعت صبر کردم، بیرون نیامد که نیامد! ظاهرا پریده بود توی حیاط! ناچار در خانه را زدم! حاج آقا ریاضی در را باز کرد و گفت: هیس! اکبر اومده اینجا، خسته است، گرفته خوابیده!

مادرم خیلی اکبر را دوست داشت. وقتی شهید شد، اصلا رو نداشتم این خبر را به مادرم بدهم. بعدا که از در و همسایه فهمید، خدابیامرز کلی دعوا کرد؛ «پس چرا خبر شهادت اکبر را به من ندادی؟!» اکبر موذن و روضه خوان مسجد بود و صدایش همیشه در حیاط خانه ما می پیچید. حتی تا همین اواخر که مادرم زنده بود، هر وقت از مسجد صدای نوحه و عزا می آمد، بنا می کرد از اکبر گفتن.

من اگر بخواهم فقط خاطرات حمام عمومی هایی را که بعد از فوتبال، با اکبر می رفتیم تعریف کنم، خودش یک کتاب قطور می شود! حالا کتابخانه و مسجد و حاج آقا مطلبی و نماز جماعت و فوتبال و… بماند! اکبر خودش در خانه، کتابخانه خوب و پر و پیمانی داشت. من از اکبر چند سال بزرگتر بودم و اکبر هم از مابقی بچه ها، همین حدود بزرگتر بود. در ایران کاوه و حوزه هنری و خود مسجد آنقدر مشغول بود که خیلی وقت نمی کرد کتابخانه بیاید، اما هر کتابی که می خرید ۲ نسخه می خرید. یکی اش را می داد کتابخانه مسجد. روزی که داشت می رفت منطقه، به من گفت: «تو سنگر کتابخانه را حفظ کن! جبهه تو همین قلم و کاغذ است. جهاد تو مهم تر است! آوازه این مسجد هنوز به گوش ها نرسیده… به گوش امام نرسیده… می رسد! تو مسئولی… .»

فرازی از وصیت نامه شهید اکبر قدیانی

سرخی بالاترین رنگ است

ما زخم خوردگان تیره ترین، سرد ترین، بلند ترین شب  های جور بودیم. ما شلاق خوردگان یلدای ستم بودیم. اولین شعاع فجر را که دیدیم خیز گرفتیم. عاشقانه به سوی شفق دویدیم تا در چشمه خونین خورشید، زخم های استخوان گداز خویش را بشوییم؛ که ثابت کنیم: سرخی بالاترین رنگ است، نه سیاهی. که سیاهی می پوشد. سرخی می شوید و جلادان تاریخ را رسوا می کند. "ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست”. سپیده دم خونین عشق فرا رسید دوستان. ای برادر! ای خواهر! تو را فقط یک پیام، تو را فقط یک وصیت، تو را فقط آخرین حرف که؛ خدایا! خدایا! تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار.

التماس دعا دارم.

اکبر قدیانی

9/2/1361
 
 

گفت و گو از: محمدعلی عباسی‌اقدم
نام:
ایمیل:
* نظر: