کد خبر: ۲۲۰۹۵
تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۳۹۲ - ۱۴:۵۱
قرار نبود بماند، اما آمد و دلش را جا گذاشت در دستان داود. داودی که خیلی‌ها مجذوب اخلاق و اخلاصش بودند. این سطور، روایتی است از روزهای سرخ کربلای۵٫ روزهایی که برای علی کردی رقم خورده است.
به گزارش کنگره سرداران و 14600 شهید استان فارس به نقل از ماهنامه فکه: از نیروهای گردان عمار از لشکر ۲۷محمد رسول‌الله‌ بود؛ همان روزها که پای جنگ به سرنوشتش باز شد و او را به جبهه کشاند. از همان روزهای اول جنگ تا حماسه کربلای۵؛ حماسه‌ای که دست او را گذاشت توی دست داود حیدری و او را راهی لشکر ۱۰سیدالشهدا کرد.

قرار نبود بماند، اما آمد و دلش را جا گذاشت در دستان داود. داودی که خیلی‌ها مجذوب اخلاق و اخلاصش بودند. این سطور، روایتی است از روزهای سرخ کربلای۵٫ روزهایی که برای علی کردی با حضور داود حیدری رقم خورده است.

پرده برزنتی ماشین کمپرسی را که زدیم بالا از تعجب خشک‌مان زد، قرار بود برویم خط ولی حالا سر از اردوگاه کوثر درآورده بودیم. خیلی زمان نمی‌خواست که بفهمیم چه اتفاقی افتاده، کربلای۴ لو رفته بود و گردان زهیر عملیات نرفته، برگشت خورده بود. من نیروی گردان عمار بودم و به خاطر تجربه‌ای که از جنگ شهری داشتم تو آمدی سراغم؛ داود حیدری، فرمانده گردان زهیر.

یادت هست آن روز، توی اردوگاه کرخه؟ پرسان‌پرسان پیدایم کردی. تا قبل از این ندیده بودمت،‌ از تو شنیده بودم ولی ندیده بودمت. حجت صنیعی نیروی تو بود و بارها از تو برایم گفته بود، اصلاً همین حجت تو را فرستاده بود پی من. گفتی: ما یه مأموریتی داریم که برای انجامش به تو نیاز داریم، میای زهیر؟ گفتم: چه خبره؟ گفتی: نمی‌تونم بگم، ‌میای یا نه؟

گفتم: استخاره می‌کنم، اگر خیر بود میام. جواب استخاره خوب بود و با تو آمدم اردوگاه کوثر. شدم هم‌سفره‌ات، هم‌سنگرت. تمام روزهای منتهی به عملیات را با تو سپری کردم. تا قبل از آن، زیاد فرمانده گردان دیده بودم ولی تو شکل و رنگ هیچ کدام از آن‌ها را نداشتی. جانت درمی‌رفت برای بچه‌های زهیر.

همه جوره هوای‌شان را داشتی، از خورد و خوراک و خواب‌شان گرفته تا حمامی که توی محوطه گردان برای‌شان ساخته بودی. به نظرم آدم جالبی می‌آمدی. از آن رزمنده‌های معنوی نماز شب‌خوان نبودی ولی مهربانی و خلوص بی‌نظیر تو آدم را پایبندت می‌کرد.

جدا شدن از تو برایم سخت بود ولی باید برمی‌گشتم گردان عمار. آمدم سراغ تو و گفتم: آقا داود! اگر اجازه میدی من برم. جوابت یک کلمه بود: برو! اما انگار دنیایی ناراحتی را روی همین یک کلمه جا داده بودی. حجت هم بود،‌ گفت: چرا می‌خوای بری؟ بمون. نمی‌توانستم بگویم دلتنگ بچه‌های گردان عمار هستم. بچه‌هایی که توی سال‌هایی که از جنگ می‌گذشت روزهای تلخ و شیرین زیادی را با هم سپری کرده بودیم. یادت هست؟ صدایت را بلند کردی و برای حجت خواندی:

 یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان غم مخور

برگشتم گردان عمار. رضا یزدی فرمانده گردان برایم پیغام فرستاد: به کردی بگید اگر قراره برای موندن یا رفتن استخاره نکنه بمونه، وگرنه ساکش رو برداره و بره. با حرف رضا آن‌قدر بهم برخورد که فردا دوباره ساک به دست برگشتم اردوگاه کوثر.

فکر می‌کردم الان کلی تحویلم می‌گیری و حلوا حلوایم می‌کنی، ولی دریغ از یک لبخند سرد که بیاید گوشه لبت. با بی‌میلی گفتی: برو هرجا که راحتی!

شده بودم از این‌جا رانده و از آن‌جا مانده. رفتار تو را هیچ‌جوره نمی‌توانستم هضم کنم. نمی‌دانم چه شد که سر از گروهان عاشورا درآوردم. به محمود درودی گفتم: می‌شه منم توی گروهان شما باشم؟ هرچه تو سردی کردی محمود گرم بود و صمیمی. گفت: آره، چرا نمی‌شه، برای ما باعث افتخاره! شدم نیروی گروهان عاشورا. همان‌جا بودم تا شب عملیات کربلای۵٫ حتی همان‌جا برای عملیات توجیه شدم تا این که شب عملیات سر و کله‌ات پیدا شد. سرسنگین و جدی گفتی: امشب شما با من میای جلو! با منّ‌و‌منّ گفتم: اما من، با محمود هماهنگ شدم. تند شدی و گفتی: همین که گفتم! دم رفتن، اصغر رضایی و اصغر صادقی گفتند: علی‌جان، یه نصیحتی بهت می‌کنیم؛ دور و بر این آدم نپلک،. نه احساس داره، نه کنترل! شانه‌هایم را انداختم بالا که بگویم منظورشان را متوجه نشده‌ام که اصغر صادقی گفت: توی عملیات دست من از زیر آرنج قطع شده بود. توی همان بلبشویی که عراق برای‌مان درست کرده بود، یک آن دیدم از بین دود و گرد و غبار، یک تانک دارد به سمت ما می‌آید! داود محکم زد پشتم و با فریاد گفت: اصغر، پاشو تانک رو بزن. دست نصفه نیمه‌ام را آوردم بالا و گفتم: من؟! داد زد: نه، پس من! پاشو بزن!

 راستش را بخواهی درست نفهمیدم چه می‌گویند. لبخند بی‌معنی‌ای تحویل‌شان دادم و با تو راه افتادم

گفتی: علی! ‌بیا قبل از این که بچه‌ها برن جلو، بریم خط رو شناسایی کنیم. گفتم: باشه. با دو تا بی‌سیم‌چی راه افتادیم دنبالت و رفتیم خط. رسیدیم سر خط. بی‌سیم‌چی‌ها رو گذاشتی آن‌جا و گفتی: بپر تو کانال! دوتایی راه افتادیم. خیلی رفتیم،. رسیدیم جایی پشت کانال ماهی. جایی که حاج‌یدالله کلهر و چند تا از فرمانده‌ها هم بودند. حاجی که صدایت کرد، ‌بی‌‌خیال من شدی و رفتی نشستی کنارش و از همان فاصله چند متری، بی‌مقدمه گفتی: علی برگرد عقب، گردان رو با خودت بیار!

ماتم برد، بهت‌زده نگاهت کردم ولی تو آن‌قدر جدی بودی که جرئت نکردم بگویم راه را بلد نیستم. آخر اصلاً قرار نبود که من راه را یاد بگیرم، فکر می‌کردم فقط باید همراهی‌ات کنم.

سرم را انداختم پایین و دوباره طول کانال را برگشتم تا رسیدم سر سه‌راه شهادت. هنوز بچه‌ها نرسیده بودند. یک ساعتی منتظر ماندم تا سر و کله‌شان پیدا شد. خودم را سپردم به خدا و با کلی نذر و نیاز جلوی ستون راه افتادم و با حدس و گمان، بچه‌ها را رساندم دست تو. نفس راحتی کشیدم که قضیه به خیر و خوشی تمام شده که دوباره گفتی: علی محدوده عمل بچه‌های ما نزدیک محور بچه‌های گردان مالکه. بیا قبل از این که بچه‌ها رو ببریم اون‌جا،‌ خودمون بریم و یه سر و گوشی آب بدیم.

چشمی گفتم و دوباره افتادم دنبال تو. منطقه پر از برکه‌های کوچک و بزرگ آب بود. به نظرم همه‌شان شبیه هم بودند و من اصلاً به این دقت نمی‌کردم که تو از کدام مسیر می‌روی. حواسم را داده بودم به این که از کجا برویم که مسیر عبورمان راحت‌تر باشد. رسیدیم سر نقطه رهایی. دوباره گفتی: علی، سریع برگرد بچه‌ها رو بردار بیار. کفرم را درآورده بودی، باور کن اگر کارد که هیچی، گلوله۱۰۶هم بهم می‌خورد خونم در نمی‌آمد.

جرئت نه گفتن به تو را نداشتم، فقط بلندبلند توی دلم به خودم بد و بیراه می‌گفتم که: حالا چطور می‌خوای با یه آدم این شکلی سر کنی. من توی این چند سال مسئولیت‌های این‌طوری نداشتم و نگران بودم. دوباره برگشتم عقب. اصغر رضایی تا مرا دید انگار فهمید چه خبره. باشکوه و گلایه گفتم: اصغر! من چه کار کنم؟ این داود حساب و کتاب سرش نمی‌شه، من نمی‌توانم باهاش سر کنم.

طفلک انگار دلش به حالم سوخت؛ از بس مستأصل و پریشان بودم. زد روی شانه‌ام و گفت: بسپارش به من. با ناامیدی گفتم: یعنی چی؟ گفت: هیچی، سر نقطه رهایی به داود می‌گم من به علی کردی نیاز دارم، بذار با من بیاد.

رسیدیم به نقطه رهایی، یعنی دژ اسطوره‌ای شلمچه. ستون که راه افتاد من هم افتادم پی اصغر که تو فریاد زدی: علی تو کجا؟! به زور آب دهانم را قورت دادم و گفتم: اصغر گفته من باهاش برم. یک ‌آن گفتی: آره، خیلی خوبه گروهان دو قسمت بشه! یه تعداد از بچه‌ها با اصغر از سمت راست و یه تعداد با تو از سمت چپ، بزنید به دژ.

توی آن چند وقت، چیزهای عجیب و غریب از تو، زیاد دیده بودم ولی این یکی واقعاً متحیرم کرد. در یک‌آن فکر کردی، نقشه کشیدی و تصمیم گرفتی. همان‌طور که تو گفتی عمل کردیم و دژ را از سمت راست و چپ پاکسازی کردیم. پشت دژ توی دشت صاف و یک دست شلمچه تعداد زیادی تانک،‌ سینه به سینه هم ردیف شده بودند جلوی بچه‌ها. دوشکاهایی که روی تانک‌ها سوار بودند دشت را گرفته بودند زیرآتش. زمین صاف بود و یک‌دست، دریغ از یک وجب جان‌پناه. دوشکاها بچه‌ها را زمین‌گیر کرده بودند. هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد سرش را بالا بیارود. هرچند در چنین وضعیتی همه می‌دانستند اگر تانک‌ها راه بیفتند، زیر شنی‌ها له می‌شوند.

بی‌خیال تیرهای دوشکایی که غیژغیژکنان از کنارم رد می‌شدند بلند شدم و با پوتین زدم به پهلوی بچه‌ها، می‌خواستم هر طور شده بلند شوند. تانک‌ها شاید به پنجاه‌ متری ما رسیده بودند، صدای هولناک و دریده تانک‌ها که بی‌هوا به سمت ما می‌آمدند حسابی همه را ترسانده بود. هیچ‌کس از جایش جُم نمی‌خورد.

فقط چند تا از بچه‌ها هم‌زمان فریاد زدند: یکی اینا رو بزنه. همان موقع دیدم دو تا از بچه‌های پشت خاکریز تانک‌ها را نشانه رفته‌اند. نگاهم را که برگرداندم به طرف دشت، دو تا از تانک‌ها در آتش می‌سوختند و مابقی متوقف شده بودند.

هنوز منطقه‌ای را که گرفته بودیم پاکسازی نکرده بودیم که سر و کله نصرت اکبری با دست زخمی پیدا شد. گفت: این‌جا چی کار می‌کنید؟ چرا هنوز با بچه‌های من دست ندادید؟ تا آمدم چیزی بگویم دوباره تو به حرف آمدی: علی‌جان، با آقا نصرت برو محل استقرار نیروهاش رو یاد بگیر بعد بیا بچه‌ها رو ببر.

چشم غلیظی گفتم و با پیک نصرت اکبری راه افتادیم. چند کیلومتر جلوتر، رسیدیم به نیروهای نصرت. برگشتم که گردان را با خودم ببرم. داود گفت: علی مسیر رو یاد گرفتی؟ هول شدم، ‌نمی‌دانم چه شد که گفتم: آره. گفت: پس بیفت جلو و گردان رو ببریم. افتادم جلو و راه افتادیم، هرچند دقیقه یک‌بار داود می‌گفت: مطمئنی درست می‌ریم؟ مسیر رو بلدی؟ منم با اعتماد به نفس می‌گفتم: بله،‌ داریم درست می‌ریم. حالا تو دلم واویلایی به پا بود. داشتم دق می‌کردم. انگار مسیر را گم کرده بودم. خودم را سپردم به خدا و شروع کردم به ذکر گفتن. سینه‌ام داشت سنگینی می‌کرد، جرئت هم نمی‌کردم چیزی بگویم، فقط دعا می‌کردم و ذکر می‌گفتم.

رسیدیم به خط و به بچه‌های نصرت ملحق شدیم. رسیده بودیم ولی یک متر خاکریز نداشتیم که این ۱۲۰۰نفر نیرو پشت آن مستقر بشوند. همه ایستاده بودیم توی دشت صاف شلمچه. توی همان شرایط، یک اسکورپین* عراقی سر رسید و رگبارش را گرفت روی بچه‌ها. یک آرپی‌جی‌زن رفت وسط جاده، اسکورپین را بزند. آن‌قدر همه چیز سریع اتفاق افتاد که فرصت نکرد شلیک کند و زیر زنجیرهای اسکورپین لِه شد.

هنوز نگاهم به آرپی‌جی‌زن بود که یک تیر نشست به چشم اصغر رضایی. اصغر درجا شهید شد. تعدادی از بچه‌ها هم مجروح شده بودند. من و تو و نصرت با دو تا از بچه‌های اطلاعات گردان نشستیم سر نقشه. فهمیدنش خیلی سخت نبود،‌ راه را اشتباه آمده بودیم. با ۱۲۰۰نفر نیرو مانده بودیم وسط دشت،‌ یک شهید و سی، چهل نفر مجروح هم مانده بود روی دست‌مان.

استیصال و درماندگی آن روز را یادت هست؟ بغض کرده گفتی: علی هیچی ازت نمی‌خوام فقط از ته گردان دو، سه دسته نیرو بردار و مجروح‌ها و جنازه اصغر رو ببر عقب. آن‌قدر درمانده بودی که دلم نیامد بگویم نه. دوباره گفتم: چَشم.

با بچه‌ها راه افتادیم تو دشت، به سمتی که فکر می‌کردیم درست است حرکت ‌کردیم. نزدیک خاکریز بودیم. گوش‌هایم تیز شد، صدای عراقی‌ها به وضوح شنیده می‌شد. راه را اشتباه آمده بودیم! برای این که بچه‌ها نترسند آرام گفتم: بچه‌ها فکر کنم اشتباه آمدیم، برگردید. خیلی از خاکریز دشمن فاصله نگرفته بودیم که عراقی‌ها ما را دیدند و دشت صاف را گرفتند زیر آتش. همه چسبیدیم به زمین. دشت از شدت آتش سرخ شده بود. توی همین حال یک‌آن ‌نیم‌خیر شدم تا ببینم دور و برم چه خبر است؟ آن دور و بر خاکریزی، چیزی هست که بچه‌ها را برسانم آن‌جا یا نه؟ تیربار دشمن هنوز کار می‌کرد، بدون لحظه‌ای توقف.

صدایش مدام و دامنه‌دار فضا را می‌شکافت اما عجیب بود که حتی یک تیر به نزدیک ما اصابت نمی‌کرد، انگار آن تکه‌ای که ما رویش زمین‌گیر شده بودیم فضایی جدای از آن دشت بود. متعجب گفتم: بچه‌ها تو رو خدا پاشید! لازم نبود چیزی بگویم، بچه‌ها خودشان متوجه قضیه شدند. گفتم: انگار خدا می‌خواد هرطور شده ما این مجروح‌ها رو برگردونیم عقب. ۲۰۰متر عقب‌تر، رسیدیم به یک رودخانه. از آب که رد شدیم کل دشت را آتش برداشت.

 **

رسیدیم به خط خودی؛ تشنه و خیس. لباس‌هایم چسبیده بودند به تنم. گالن آب را برداشتم و بی‌نفس شروع کردم به سر کشیدن. چند قلپ که خوردم سرمای عجیبی آمد به تنم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. فکم قفل شد و زبانم ماند بین دندان‌هایم و افتادم روی زمین. انگار نیمه بی‌هوش بودم. چشم‌هایم نمی‌دید، بدنم را نمی‌توانستم تکان بدهم، فقط گوش‌هایم می‌شنید. صدای خِرخِر بی‌سیم را هم می‌شنیدم و صدای تو را که از آن طرف به اصغر صادقی می‌گفتی: بگو علی کردی گردان رو ببره جلو!

 اصغر گفت: داود! علی نمی‌تونه.

 توی حال خودت نبودی، معلوم بود. داد زدی: علی غلط کرده نمی‌تونه، بگو بیاد.

 اصغر آرام‌تر گفت: داود جان! علی قندیل بسته! مفهومه؟

 نور آفتاب چشمم را می‌زد. حالم بهتر بود، اما هنوز نمی‌دانستم کجا هستم. به زور چشم‌هایم را باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم. خوابیده بودم ته کانال، یه پتوی پشمی گرم زیرم بود و یکی رویم. لباس‌های خیسم هم روی پد تاب می‌خورد. کمی آن‌طرف‌تر داود با دوربین ایستاده بود سر کانال و خاکریز دشمن را ‌دید می‌زد. پتو را پیچیدم دورم. نگاهت که به من افتاد گفتم: خیلی وقته اینجام؟ گفتی: بله، چهار ساعته که خوابی!

 لباس‌های خشکم را آوردی. پوشیدم تا دوباره درآن واویلای کربلای۵شانه به شانه‌ات بایستم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که یه خمپاره کنار حجت خورد زمین. به چشم دیدم که ترکش‌ها چند تیکه از استخوان‌های جمجمه‌اش را پراند. گفتی: علی! می‌خوای جنازه دوستت نمونه زمین، سریع برسونش دم سه‌راه شهادت، اون‌جا می‌برنش عقب. حجت را به زحمت انداختم روی دوشم و پشت کانال ماهی شروع کردم به دویدن. زمین گل و شل بود و همین سرعتم را کند می‌کرد. تا زانو توی گل فرو رفتم. حجت بدجوری روی کولم سنگینی می‌کرد. آتش خیلی زیاد بود. حجت را گذاشتم زمین و به زحمت پاهایم را از توی گل کشیدم بیرون. وزن پوتین‌هایم چند برابر شده بود، کمی تمیزشان کردم و دوباره حجت را کول کردم. رسیدم سر سه‌راه. چندتا ماشین توی آتش می‌سوختند. یکی‌شان آمبولانس بود. یکی‌شان هم ماشین حاجی‌بخشی. ماشین غذا می‌دانست که نمی‌شود از سه‌راه گذشت. سر و ته کرده بود برگردد. معطل نکردم، حجت را گذاشتم عقب ماشین، دم دیگ‌های پر از غذا.

عراق دست‌بردار نبود تا صبح.‌ رگباری آتش می‌ریخت سرمان و تو لحظه‌ به لحظه با بی‌سیم جویای احوال بچه‌ها بودی. هر بار که با بچه‌ها صحبت می‌کردی حالت بدتر می‌شد. حق هم داشتی؛ گردان زهیر صد تا صد تا مجروح و شهید می‌داد. دم‌ صبح، علی درویش فرمانده گردان کمیل لشکر۲۷آمد توی خط. گفتی: علی، من سر درویش رو گرم می‌کنم تو بچه‌های کمیل رو ببر خط، بچه‌های خودمون بیان عقب.

آتش خیلی سنگین بود،‌ انگار دیگر گلوله و خمپاره توی دنیا نمانده بود، همه سرازیر شده بودند توی همان چند صد متر. ده‌ تا ده ‌تا بچه‌های کمیل را می‌بردم جلو. سری آخر بود که یک خمپاره نزدیکم خورد زمین. ترکش به من نخورد ولی پایم بدجور پیچ خورد. وسط آتش نشستم. یکی از بچه‌ها دوید سمتم. زیر آن باران گلوله و ترکش نگذاشت بمانم. رساندم دم پد.

سوار قایق شدم‌، چشم که باز کردم شیراز بودم و یک روز و نیم گذشته بود. یکی از بچه‌های زهیر آمد سراغم. گفتم: چه خبر؟ گفت: هیچی علی، فقط داود خیلی تنهاست.

تنهایی تو، چیزی نبود که بتوانم تحمل کنم، ‌دلم می‌خواست بال داشتم و خودم را می‌رساندم به تو. طاقت نیاوردم، ساعت ۴بعد از ظهر از بیمارستان فرار کردم و ۵صبح فردا اردوگاه کوثر بودم. آمدم پیش تو و بچه‌های زهیر. بچه‌هایی که قرار بود دوباره همان شب بزنند به خط. هرچند من خیلی ماندنی نبودم. دوباره همان شب مجروح شدم و برم گرداندند عقب. دوباره از تو جدا افتادم. وقتی بعد از بهبودی نسبی دوباره برگشتم جبهه از ۱۲۰۰نفر نیروی گردان زهیر مانده بودیم هفتاد نفر.

تو از کربلای ۵ یک یادگاری برداشتی؛ تیری که پهلویت را شکافت ولی ماندی. تا کربلای۸هم چقدر این در و آن در زدی تا شناسایی‌ها را کامل کنی. حق آن همه دوندگی همین بود که اگر از شهدای کربلای۵عقب افتادی، از شهدای کربلای۸جلو بزنی… . من که تنهایی تو را در کربلای۵تحمل نکرده بودم، چطور شهادتتت را پیش از شروع کربلای۸تحمل کردم؟!
نام:
ایمیل:
* نظر: