چهل روز قبل از تولد ایشان، پدر این شهید در خواب میبیند که در صحرایی است که تمام جای آن، تا چشم کار میکند سبز است؛ همینطور که در صحرا قدم میزند در فکر این بودند که خدایا من کجا هستم. در همین حال کنار جوی آبی مینشینند، آقایی بسیار نورانی و سبز پوش
چهل روز قبل از تولد ایشان، پدر این شهید در خواب میبیند که در صحرایی است که تمام جای آن، تا چشم کار میکند سبز است؛ همینطور که در صحرا قدم میزند در فکر این بودند که خدایا من کجا هستم. در همین حال کنار جوی آبی مینشینند، آقایی بسیار نورانی و سبز پوش از طرف مشرق به سوی او میآید. وقتی به او میرسد به ایشان میگوید برای چه در فکری؟! مگر نمیدانی که به زودی صاحب فرزندی خواهی شد به نام «رضا»؟
یک سال و اندی بعد، پدر و مادر به اتفاق رضا به زیارت ثامن الائمه حضرت علی بن موسی الرضا(ع) رفتند. زمانی که مشغول زیارت بودند، رضا با اینکه بیش از یک سال و نیم نداشت، چنان ضریح را محکم میگیرد که پدر وحشت میکند دست او را بکشد؛ زیرا به قدری ضریح را محکم گرفته بود که به آسانی نمیشد آن را جدا کرد؛ مردمی که این حالت را میبینند با صلوات به طرف رضا میآیند که در این موقع، متولی حرم بچه را از میان جمعیت به بیرون میبرد.
زمانی که بچه را به خانه میبرند و لباسش را عوض میکنند با کمال تعجب جای پنج انگشت سبز را روی کمر رضا مشاهده میکنند.
رضا پس از ورود به دبستان و گذراندن دوره ابتدایی، با وجود سن کم، از شرکت در کلاسهای قرآن و محافل دینی و مذهبی غافل نبود.
در زمان اوج گیری انقلاب اسلامی در سال 56ـ57 به صورت گستردهای در تظاهرات و فعالیتها شرکت داشت که بارها به دست دژخیمان شاه مورد آزار و اذیت قرار گرفت.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با حضور در مساجد و جماعات، روزها به تبلیغات و نشر فرهنگ اسلامی میپرداخت و شبها از دستاوردهای انقلاب پاسداری مینمود.
در زمان اوجگیری نفاق منافقین و درگیریهای موجود، همچون ستونی آهنین در مقابل اینان ایستادگی میکرد و حتی در زمانی که هنوز نقاب از چهره اینان کنار زده نشده بود، به ارشاد مردم و و افشاگری نفاق خائنانه اینان میپرداخت.
با شروع جنگ تحمیلی، از اولین روزهای جنگ به دفاع از اسلام و ناموس و تمامیت ارضی کشور اسلامی پرداخت. سپس وارد ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران شد. پس از مدتی با تشکیل بسیج سپاه پاسداران، از طرف این نهاد به فعالیت خود در جنگ افزود. در سال 1360 در آزمون ورودی سپاه شیراز شرکت کرد و پس از طی دوره عمومی و دوره تخصصی زرهی در سپاه و ارتش، با پایان آموزش، راهی جبهههای جنگ گردید. پس از پایان مأموریت، ایشان به شیراز مراجعت کرد و در واحد مخابرات سپاه مشغول انجام وظیفه شد و در مرتبه دوم جهت حضور در جبهه، وارد مخابرات لشکر 19 فجر گردید. با شروع تهدیدات استکبار جهانی در خلیج فارس و تنگه هرمز، به عنوان فرمانده مخابرات تیپ فاطمه الزهرا(س) به بندر عباس اعزام گردید. به محض اطلاع یافتن از عملیات خیبر، سراسیمه به لشکر 19 فجر بازگشت و به عنوان جانشین فرمانده مخابرات این لشکر مشغول خدمت شد. در اوایل ماه مبارک رمضان سال 1364 بود که جهت تکمیل دوره مربیگری عقیدتی از طرف لشکر وارد شیراز گردید. با اینکه این دوره هنوز تمام نشده بود، بارها از طرف فرماندهی محترم لشکر به ایشان پیشنهاد مسؤولیت واحد آموزشی عقیدتی سیاسی لشکر 19 فجر شد اما ایشان با آن روح بلندشان همیشه اظهار میداشتد بنده آمادگی انجام وظیفه در این پست را ندارم. در همین حین با اینکه هنوز دوره آموزشی خود را تکمیل نکرده بود، جهت شرکت در عملیات قدس 3 وارد اهواز گردید که در این عملیات با وجود مصائب و شدائد فراوان از خود، شجاعتها و ایثارهای فراوانی به جا گذاشت.
راستی این کیست که آن سوی مرزهای محال، چشم بر پارههای استخوان خویش دوخته است و مرگ در نگاه او این قدر شیرین و گواراست:
«من طعم شیرین مرگ را در قدس 3 چشیدم، چه شیرین است با خدا بودن؛ به سوی خدا رفتن؛ به راه انبیا رفتن؛ سر در دامان دوست و مولا نهادن؛ و آن وقت، بی ریا رفتن».
انگار همین دیروز بود؛ حنا بندان هجدهم تیرماه 1363که رضا شاباش زندگی را در گلاب افشان شوق، آذین بست و خانه محقر پدری خود را برای میهمان درد آشنایی که میخواست شریک تنهاییهای او باشد، آراست. اما هنوز دو هفته از این اتفاق سپید نگذشته بود که از زیر هفت آسمان دعا و نیایش گذشت و از قرآن بوس دستان مادر و همسر، شیراز را به قصد مشهد خاک شلمچه ترک گفت. سال بعد، زهرا اولین و آخرین یادگار رضا، چشم در نگاه مشتاق او دوخت و پدر نیز در چشمان معصوم زهرا، دسته دسته پرندگان مهاجری را به تماشا ایستاد که در آسمان غروب، سمت پروازشان در افقهای دور گم می شد. بعد از دو روز پر هلهله تولد فرزند، انگار تنها سهم پدر از زهرا، همین نُه روز اضطراب بود. راستی او که بود که از گلوی زخمی رضا فریاد می کرد:
"باید بروم، با آمدن زهرا باید بروم."
آری! هنوز زهرا سی و هشتمین طلوع خورشید زندگیاش را لبخند نزده بود که غروب چشمان پدرش، آسمان فاو را رنگین کرد. رضا رفت تا در سحرگاه 22 بهمن 1364، تمام 21 سالگیاش را به بیرحمی گلولههای دشمن بسپارد. او میرفت تا به مردان سرانجام بپیوندد. او قدس 3 و خیبر را پشت سر گذاشته بود تا در والفجر 8، عهد سرخ خویش را به جا آورد. او میرفت تا عاشورایی دیگر بر پا کند، تا کربلایی مجسم باشد.
او رفت تا جامه سبز خویش را که از سالار شهیدان دریافت داشته بود، با رنگ خون آذین بندد.
او رفت تا آن سوی اروند، روزهای غریب خود را سرخ فریاد کند.
او رفت تا شهید شود.
او رفت تا سبز بماند.
خاطره:
(به روایت از شهید)
ایشان بعد از عملیات قدس 3 تعریف میکردند که یکی از برادران در جبهه خواب میبینند که آقایی بسیار نورانی و سبز پوش آمدند و کنار رودخانه ای چادر زدند و به برادران فرمودند که بروید و به برادر خسروانی بگویید بیاید. برادران همه به دنبال من گشتند و مرا پیدا کردند؛ بنده با آن آقا وارد چادر شدم و بعد از ساعتی بیرون آمدم؛ تا بقیه برادران خواستند وارد چادر شوند آقا غیب شده بودند.
صبح روز بعد آن برادر در حضور عزیزان رزمنده خوابش را برای من تعریف کرد. بعد از دقایقی دیگر، متوجه شدم که هر کدام از برادران به سوی بنده میآیند که اگر شهید شدید در قیامت ما را هم شفاعت کنید. و این شهید عزیز تعریف میکردند که بسیار شرمنده شدم؛ زیرا آن برادران نمیدانستند که من آن قدر در محضر خداوند ذلیل و گناهکارم که لیاقت شهادت را ندارم.
/224224