کد خبر: ۲۸۲۰۸
تاریخ انتشار: ۲۹ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۱:۳۲
اولین بار که اعزام می شد درست ۶ ماه بعد از عروسی ما بود. اشک چشمانم را که دید گفت: «مگه تو دوست نداری همسر شهید بشی؟» دلم آرام شد. با گریه دنبالش دویدم آخرین لحظه سر چرخواند، نگاهی به من کرد و گفت: «حجاب خودت را حفظ کن، حجاب تو کوبنده تر از خون ما بسیجی هاست.» ۲۵ روز بعد خبر شهادتش آمد.
سومین شهید روستا را آورده بودند. من کنار پدر و مادر شوهرم نشسته بودم که حسن آمد. مِنُ منی کرد و گفت: «من می خواهم به جبهه بروم!»
پدر و مادرش گفتند: شما نمی توانی؟
گفت: «چرا؟»
دلیل آوردندکه شما تازه 6 ماه است که ازدواج کرده ای، ممکن است بروی و شهید شوی! حرفش یکی بود و کوتاه نیم آمد، گفت: «من نمی توانم اینجا بنشینم که دشمن برادرنم را بکشند و کشورم را ویران کنند. من نمی توانم فرمان امامم را پشت سر بگذارم.»
مادر گفت نظر همسرت را هم بپرس. نگاهم به نگاه التماس آمیزش افتاد. گفتم: « اگر خودش راضی باشد من هم راضی ام.»
دو روز بعد رفت برای اسم نویسی و اعزام. صبحی که می خواست اعزام شود، خیلی گریه کردم. گفت: «من از خدا چیزی نمی خواهم جز سلامتی رهبرم و آرزوی من هم این است که در راه خدا بجنگم وشهید شوم.»
گریه و ناراحتی ام بیشتر شد. گفت: «تو دوست نداری همسر یک شهید بسیجی باشی!»
نمی دانم چرا دلم آرام شد. گفتم:« با بچه ای که در راه دارم چه کنم.»
گفت:« اگر پسر بود نامش را علی بگذار اگر هم دختر فاطمه!»
تا سر کوچه دنبالش رفتم آخرین لحظه برگشت و گفت: «حجاب خودت را حفظ کن، حجاب تو کوبنده تر از خون ما بسیجی هاست.»
هنوز 25 روز از رفتنش نگذشته بود که پدر یکی از شهدا به خانه ما آمد و گفت: «همسر شما مجروح شده!»
گفتم دروغ نگوئید. می دانم شهید شده، سه شب پیش خوابش را دیدم و گفت: «من به آرزویم رسیدم و امام زمانم را دیدم.»
روز بعد رفتم بنیاد شهید جنازه اش را دیدم. یک دست نداشت، خیلی حضرت عباس(ع) را دوست داشت، گفتم چه خوب که عباس گونه شهید شدی. هفت ماه بعد از شهادتش دخترمان فاطمه به دنیا آمد.
***
شب عملیات بود، همه آماده می شدند. دور هم بودیم دیدم حسن نیست. دنبالش رفتم دیدم گوشه ای نشسته زیر لب زیارت عاشورا می خواند، از چشمانش اشک جاری است و وصیت نامه می نویسد. گفتم: « حسن آقا خوش به حال شما که انتخاب شده اید.»
گفت : «برای چی؟»
- شهادت.
- «من لیاقت شهادت را ندارم، اینقدر بچه های خوب و با صفا هستند که من هیچ نیستم.»
کمی آرام شد و ادامه داد: « دلم می خواهد اگر شهید شدم، پرنده شوم بروم خانه و کفشی را که برای فرزندم خریدم به او بدهم و برگردم!» 
زدم زیر گریه و پیش بچه ها برگشتم. هنوز چند دقیقه نگذشته صدای هواپیمای دشمن روی سرمان کشیده شد چند ثانیه بعد هم صدای انفجار پیچید. گرد و  خاک انفجار که خوابید به سمت حسن دویدم. دستش قطع شده و خودش به شهادت رسیده بود.


بسیجی شهید حسن اسماعیلی 
تولد: کوار
شهادت: 11/9/1361 – عین خوش

برگرفته از وب سایت: http://14600sms.blogfa.com/post/48
نام:
ایمیل:
* نظر: