کد خبر: ۲۹۳۱۶
تاریخ انتشار: ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۲:۳۹
زندگی نامه+ خاطرات
سال 1344 با هم ازدواج کردیم. نسبت ما به هم این بود که آقا غلام رضا پسر خاله ی پدرم بود و پدرم روی حساب فامیلی من را به او داد.حاصل ازدواج ما یک پسر و 5 دختر است. دختر آخرم که به دنیا امد یکپارچه به دورش پیچید روی دستانش او را بالا گرفت و خدا رو شکر کرد.


 سال 1344 با هم ازدواج کردیم. نسبت ما به هم این بود که آقا غلام رضا پسر خاله ی پدرم بود و پدرم روی حساب فامیلی من را به او داد.حاصل ازدواج ما یک پسر و 5 دختر است. دختر آخرم که به دنیا امد یکپارچه به دورش پیچید روی دستانش او را بالا گرفت و خدا رو شکر کرد. شب ها بچه ها را دور خودش جمع می کرد یا رو پای خود می نشاند، اصول دین و فروع دین بهشان یاد می داد.

تحصیلات درشهر ما تا دوره ابتدایی بود ولی آقا غلامرضا سرباز کاخ نیاوران در تهران بود و تا سوم راهنمایی خوانده بود.شغل اصلی اش کشاورزی بود. یک مدتی هم به کشورهای عربی سفر داشت مثل کویت ودبی. در آنجا کار می کرد. زمان انقلاب هم ایران نبود. انقلاب که شد برگشت و دیگر سفر نکرد.

آقا غلامرضا مقید بود نمازش را اول وقت بخواند، هرکجا که بود وهرکاری که داشت موقع نماز که می شد کارش را رها می کرد نمازش را میخواند. عصرها هم که از سر زمین می آمد لباسش را عوض می کرد به مسجد محلمان می رفت. روزهای تابستان که 14 ساعت بود روزه می گرفت و کارهای کشاورزیش هم انجام می داد. در ماه رجب و شعبان روزه های مستحبی اش هم می گرفت.همیشه وضو داشت. خنده از لبش برداشته نمی شد.

آن زمان وسایل نقلیه به سختی گیر می آمد تا از روستا به شیراز بیاییم، با این وجود آقا غلامرضا مقید بود هر جمعه در جاده بایستد تا وسیله ای پیدا شود و با او به شیراز بیایید و به نماز جمعه آقای دستغیب خودش را برساند. در روستای ما خانم ها لباس محلی می پوشیدند و بعضی ها هم مقید به حجاب نبودند، آقا غلامرضا به مشهد رفت و یک مقنعه به من سوغاتی داد تا  آن را بپوشم. هنوز برای مردم حجاب جا نیافتاده بود و جای سوال داشت این کار آقا غلامرضا.امر به معروف و نهی از منکر هم می کرد. اگر خانمی حجابش را رعایت نمی کرد با زبان خوش به او می گفت این راهش نیست و اشتباه می کنی.

آقا غلامرضا خیلی مرتب و منظم بود. بدش می آمد خانه نامرتب باشد. همیشه می گفت خانه باید مرتب باشد شاید مهمانی سرزده به خانه یمان آمد.هرزمانی که از در وارد می شد، اگر چیزی در حال پهن بود و خانه بهم ریخته بود، وارد نمی شد؛ چند مرتبه یا الله می گفت تا فکرکنیم مهمانی به همراهش هست خانه را جمع و جور کنیم. بااین همه اگر زمانی مهمان داشتیم در کار خانه کمکم می کرد، گرد گیری و...

یکی از خانم های فامیل تعریف می کرد: روزی داشتم نان می پختم که آقا غلامرضا وارد خانه ام شد، سریع نشست گفت: « شما خمیر چانه کن  من هم پهنش می کنم.» هرچه اسرار کردم که زشت است ، قبول نکرد و گفت:« شما بچه ی کوچیک داری اذیت می شی.» کمکم کرد. آن زمان بد می دانستند مردی کاری را کمک همسرش کندچه برسد به فامیل.

روزی دو بار به پدر و مادرش سر می زد. احترامشان را خیلی داشت. پدرش را به حمام می برد، ناخن هایش را می چید حتی برایش سوهان می کشید. آن زمان در روستایمان بستنی فروشی نبود، آقا غلامرضا به شهر های دیگر می رفت برایشان بستنی یا حلوای ارده می خرید. عادت کرده بود که هر چیز برای خانه می گیرد برای آنها هم بگیرد. آقا غلامرضا دو خواهر و دوبرادر داشت. هیچکداممان از او صدای بلندی نشنیدیم.

برای بچه ها لباس زیاد می خرید، گلایه می کردم می گفت می خواهم بچه هایم خوش باشند. همسایه ای داشتیم که شوهرش فوت کرده بود و چند یتیم را بزرگ می کرد. عید نوروز که می شد برای بچه هایش لباس می خرید. به بچه ها سپرده بود هرزمان بچه های فلانی به خانه ی ما آمدند جلوی آنها مرا صدا نزنید.

یک بار تازه از کویت آمده بود، مقداری پول به همراه خود آورده بود. هنوز به خانه نرسیده بود که آشنایی او را در کوچه می بیند و می گویدسرمایه ای ندارم که کاری را شروع کنم، آقا غلامرضا همان جا تمام پولش را به اوبخشیده بود تا سرمایه ای برای کار داشته باشد. اوهم به کویت رفت و کاری پیداکرد.

زمانی که جنگ شد، شب و روز ناراحت بود ومی گفت :« من زمان امام حسین.علیه السلام. نبودم که یاریش کنم، حالا که حسین زمان هست می خواهم بروم و یاریش کنم.» تا آن زمان گریه اش را ندیده بودم، اولین بار بود که گریه اش را می دیدم.

اواخر سال 60 از طریق پایگاه مقاومت کوار دوره می دید. خبر شهادت دوستش رضا مظفری را که شنید گفت:«دیگر طاقت ندارم.» دوره آموزشی را رها کرد وجبهه رفت.گفت می خواهم به جبهه بروم، گفتم برو و اگر لازم هست تا من هم پشت جبهه بیایم و کمک کنم. آن موقع فرزند آخرم 5 یا 6 ماهه بود، زمین سبز داشتیم، همه را رها کرد و جبهه رفت. چهل روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

قبل از اینکه به جبهه برود مرا به خانه ای که در زمین کشاورزی داشتیم برد و برایم گوشت و برنج و ... تهیه کرد، پدر و مادرم را هم پیش من آورد تا شب ها تنها نباشم.

شبی خواب دیدم جای شلوغی هستیم و ماشین ها در حال رفت و آمدند.فردایش خبر آوردند که آقا غلامرضا زخمی شده است و من به آنها گفتم بگویید شهید شده است.

بعد از شهادتش دختر اولم 13 ساله بود که پسرعمویش به خواستگاریش آمد. چون سن دخترم کم بود، من رضایت نمی دادم. آقا غلامرضا به خواب خواهرش رفته بود یک روسری زیبا به خواهرش می دهد و می گوید به دخترم بگویید که با رضا (پسر عمویش) ازدواج کند.

شهید غلامرضا قائدی متولد سال 1319 در روستای مظفرآباد کوار بوده است. که در تاریخ 10 /2/1361 در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیده اند.

خاطرات فوق به بیان سرکار خانم گوهر خان پور همسر شهید است.


/224224

نام:
ایمیل:
* نظر: