کد خبر: ۳۵۹۱۶
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۲۲
تازه پا گذاشته بود توی هجده سالگی؛ اما برای خودش مردی بود. به خاطر همین مردانگی بود که در دشت عباس مثل شیر، سینه سپر کرد جلوی تانک‌های عراقی.
خبرگزاری دفاع مقدس: هنوز مهر دیپلمش خشک نشده بود که شال و کلاه کرد و رفت جبهه. سن و سال زیادی نداشت. تازه پا گذاشته بود توی هیجده سالگی، اما برای خودش مردی بود. به خاطر همین مردانگی بود که در دشت عباس مثل شیر، سینه سپر کرد جلوی تانک‌های عراقی تا جلوی پیشروی‌شان را بگیرد. از بچگی سر پر شوری داشت. وقتی نزدیک تانک‌ها شد برای شکار دست به قبضه برد، اما به ناگاه قد رسایش خمید و پیکر  بی سرش در دشت عباس به خاک افتاد و روح بلندش تا ملکوت اعلی پر کشید.

برای آشنایی بیشتر با سیره و سلوک این جوان فداکار و انقلابی به سراغ محمد امینی برادر بزرگوار «شهید حسن امینی» رفتیم. آنچه در ادامه می‌خوانید چند روایت کوتاه از زندگی بلند این بسیجی شهید است.



همراه انقلاب

حسن سال 42 در روستای کمیجان اراک به دنیا آمد. آن موقع وضع مالی پدرم تعریف چندانی نداشت. یک خانواده پر جمعیت بودیم. حسن 5 ساله بود که پدرم ترک یار و دیار کرد و از کمیجان به تهران کوچید و در محله «هاشمی» اجاره‌نشین شد. برادرم در هفت سالگی پشت نیمکت مدرسه نشست و الفبای فارسی را یاد گرفت. درس اش خوب بود و به مدرسه علاقه داشت؛ به خاطر همین دوره دبستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت.

از بچگی به نماز و روزه علاقه‌مند بود. همراه پدرم به مسجد می‌رفت و در مسجد محل فعالیت می‌کرد. سال‌های آخر دبیرستان بود که مبارزات مردمی علیه رژیم شاه اوج گرفت. حسن با نمرات بالا در رشته اقتصاد دیپلم گرفت. در بحبوحه انقلاب  از محله قدیمی جابجا  شدیم و به  محله شادآباد رفتیم. حضور در محله شادآباد و آشنایی با امیر شهسواری مسیر زندگی حسن را عوض کرد و انقلابی دو آتشه شد.

خستگی‌ناپذیر

حسن خودش را وقف انقلاب کرده بود. شب و روز کار می‌کرد. خستگی نمی‌شناخت. یا در بسیج بود یا در مسجد. اینطور بگویم عاشق بسیج بود. به خاطر امام خمینی(ره) حاضر بود هر کاری انجام بدهد. قبل از تشکیل بسیج در محله شادآباد، کتابخانه‌ای در مسجد حسینی داشتیم که خیلی فعال بود. حسن در شکل‌گیری این کتابخانه خیلی نقش داشت. از اول به کارهای فرهنگی علاقه‌مند بود.

بعد از پیروزی انقلاب، مسجد جامع حسینی خیلی فعال شد. با تلاش‌های بی‌وقفه حسن و دوستانش بود که پایگاه مقاومت بسیج مسجد شکل گرفت و فعال شد. وقتی بسیج را راه‌اندازی کردند حسن مسئولیت آموزش نیروها را به عهده گرفت و مربی نیروها شد. کلاً شب و روز در بسیج بود. خودش را دربست در اختیار بسیج قرار داده بود. شبها تا صبح سرگرم نگهبانی و سرکشی بود و روزها مشغول آموزش. چون اعزام به منطقه زیر نظر این مسجد بود، حسن مرتب به رزمنده‌ها آموزش نظامی می‌داد. واقعاً عاشق این کارها بود. کلاً بچه‌ای دوست‌داشتنی بود. با اینکه دو سال از من کوچکتر بود اما همیشه شوخی می‌کرد و سر به سرم می‌گذاشت.

پرواز در بهار

سرش حسابی شلوغ بود. کمتر به خانه می‌آمد. آن موقع مسجد جامع حسینی مرکز اعزام نیرو به جبهه بود و حسن شب و روز در آنجا به نیروهای بسیجی آموزش می‌داد. اما از جنگ هم غافل نبود. بالاخره دوام نیاورد و  حضور در جبهه‌های جنگ را به فعالیت در مسجد و بسیج مستضعفین ترجیح داد.

اولین بار مرداد سال 60 بود که به جبهه رفت که در عملیات مجروح و مدتی در اصفهان بستری شد. یادم هست پدرم و مادرم برای ملاقات حسن از تهران به اصفهان رفتند، اما خیلی زود برگشتند. حسن پس از مداوا مجدداً به جبهه کرخه نور برگشته بود. مرتب از جبهه نامه می‌فرستاد و از اوضاع جبهه‌ها و روحیه رزمنده‌ها تعریف می‌­کرد. همه این نامه‌ها را به یادگار نگهداشته‌ایم. زمستان همان سال برای بار دوم به منطقه دشت عباس اعزام شد و در عملیات فتح‌المبین شرکت کرد. در همین عملیات بود که بر اثر انفجار گلوله توپ به آرزوی خود دست یافت و در چهارم فروردین سال 61 به شهادت رسید.



نشانه سوم

خبر دادند که حسن شهید شده. از «معراج شهدا» زنگ زدند که بیایید برای شناسایی. فوری رفتم معراج شهدا، آنجا تابوتی را آوردند و گفتند: «این جنازه حسن امینی است. باید شناسایی کنید». یک لحظه لرزیدم. درِ تابوت را باز کردم. با لرز نایلون را کنار زدم تا صورت حسن را ببینم. مات­م برد. جنازه سر نداشت. پاهایم سست شد. نشستم زمین. دوباره نایلون را کنار زدم و نگاهش کردم. فقط یک تکه از  گوشت چانه‌اش مانده بود. یک مقدار هم از  محاسن‌اش. یاد شوخی‌های حسن افتادم. همیشه دست می‌کشید به محاسن‌اش و می‌گفت: «داداش محمد! ببین محاسن من زودتر از تو درآمده». بعد غش‌غش می‌خندید. شک داشتم جنازه برادرم حسن باشد. دنبال علامت یا نشانه خاصی از حسن بودم. اول از همه رفتم سراغ جیب پیراهنش. پیراهن نظامی تنش بود. دگمه را که باز کردم دیدم حسن پشت دگمه، مشخصاتش را به‌طور کامل و خوانا نوشته. مطمئن شدم که جنازه حسن است. کمرم شکست. دنبال علامت دیگری بودم که چشمم به دست حسن افتاد. دست راستش را آرام روی سینه­‌اش گذاشته بود. وقتی با دقت به برآمدگی دستش نگاه کردم دیدم خودش است. دست حسن قبلاً ترکش ناجوری خورده بود و برآمدگی دستش مشخص بود. به آرامی کیف پولش را درآوردم. توی کیف یک قطعه بلیط اتوبوس شرکت واحد بود با رضایت‌نامه‌اش. حسن بار اول که می‌رفت جبهه این رضایت‌نامه را از پدرم گرفته بود. رضایت‌نامه توی جیبش مچاله شده بود. وقتی خواندمش دیگر کاملاً مطمئن شدم که جنازه برادرم حسن است.

سرو بی سر

حسن از قبل فکر همه چیز را کرده بود. «اگر افتخار شهادت نصیب بنده شد حتماً در بهشت زهرا به خاک بسپارید... من علاقه دارم که همراه بهشتی ها و چمران ها و طالقانی ها و شهیدان دیگر باشم و در قطعه شهدا هم دفن کنند.» حسن دوست داشت در بهشت زهرا کنار دوستان شهیدش باشد. در وصیت‌نامه‌اش هم به این موضوع تاکید کرده بود. «یک خواهشی از پدر و مادرم دارم که به خاطر دور بودن راه نگویند بیاورید یافت‌آباد و یا ابراهیم‌آباد و اگر آن موقع شهید زیاد بود و گفتند یک هفته دیگر نوبت به او می­رسد بگذارید جنازه در سردخانه بماند تا در بهشت زهرا به خاک بسپارند» مو به مو به وصیت‌نامه‌اش عمل کردیم. پیکر بی سر حسن را با افتخار در قطعه 26 بهشت زهرا به خاک سپردیم. طبق وصیت‌اش که خواسته بود: «برای من در مسجد حسینی یا سید الشهدا شادآباد مجلس شادباش بگیرید و شیرینی توزیع کنید و قرآن بخوانید»؛ مجلس با شکوهی در مسجد حسینی برایش گرفتیم.

پوتین‌های خونین

بعد از مراسم تشییع و خاکسپاری از احمد ملکی (دوست و همرزم حسن) نحوه  شهادت برادرم را پرسیدم. احمد روز آخر کنار حسن بوده. ایشان تعریف کرد: «توی دشت عباس حسابی با تانک‌های عراقی درگیر بودیم. شرایط خیلی سختی بود. پشت سر هم آرپی جی 7 می‌زدیم. حسن و چند نفر دیگر از بچه‌ها با هم بودیم. داشتیم به طرف نیروهای عراقی پیشروی می‌کردیم که گلوله توپ خورد کنارمان و پخش شدیم روی زمین. شدت انفجار به حدی بود که من دیگر چیزی نفهمیدم. بعد از مدتی حالم کمی جا آمد. سرم را بلند کردم، دیدم بچه­‌ها هر کدام یک طرف افتاده‌اند. زخمی و خون‌آلود.



چند متری رفتم جلوتر، دیدم حسن افتاده زمین. یه مقدار دیگر رفتم جلو، جنازه حسن را دیدم که افتاده بود روی خاک. سرش از بدنش جدا شده بود. نشستم بالای پیکر بی سر حسن و یک دل سیر گریه کردم. آن روز نشد که جنازه بچه‌ها را به عقب منتقل کنیم. شش روز جنازه بچه‌ها ماند آنجا دست عراقی‌ها. بعد از یک هفته دوباره بچه‌ها پیشروی کردند و بالاخره جنازه‌ها را فرستادند عقب. جنازه بی سر حسن را هم».

 

گفت‌وگو از محمدعلی عباسی‌اقدم
نام:
ایمیل:
* نظر: