کد خبر: ۳۶۱۳۳
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹:۵۱
بعد از رفتن به دزفول عباس کم کم در گوشم حرف‌هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می‌گفت آدم مگر روی زمین نمی‌تواند بنشیند، حتما مبل می‌خواهد؟
به گزارش دفاع پرس، "صدیقه حکمت" همسر شهید عباس بابایی به بیان خاطره‌ای از اوایل زندگی خود با شهید بابایی پرداخت که آن را در ادامه می‌خوانیم.

«دم در خانه مان که رسیدیم و ماشین را توی پارکینگ گذاشتیم عباس گفت: چشمهایت را ببند می خواهم یک قصر نشانت دهم. توی خانه که رفتم بی شباهت به قصر نبود. مادر من و عباس قبلا آمده بودند و وسایل و جهیزیه ام را چیده بودند. احساس غرور کردم. پرده های هر کدام از اتاقهایمان یک رنگ متناسب با دکوراسیون همان اتاق بود.

اتاق پزیرایی ام رنگش گل‌بهی بود، ناهارخوری یک قرمز خوش رنگ. اتاق خوابمان هم بنفش و سفید بود. مبل و صندلی ها شیک بودند. ظرف های چینی و کریستال را توی کمد و روی میزها چیده بودند. پدر و مادرم در حد توانشان زندگی خوبی برای ما تدارک دیده بودند.

عباس کم کم در گوشم حرف هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می گفت آدم مگر روی زمین نمی تواند بنشیند، حتما مبل می خواهد؟ آدم مگر حتما باید توی لیوان کریستال آب بخورد. می رفت و می آمد و از این حرف ها به من می زد. در آن سن و سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم، ولی داشتم چیز بزرگ تر را تجربه می کردم، زندگی با آدمی که به او علاقه داشتم.

آخر سر برگشتم گفتم: منظورت چیست؟ می‌خواهی تمام وسایلمان را بدهی بیرون؟ چیزی نگفت. گفتم: "تو مرا دوست داری و من هم تو را، همین مهم است. حالا می خواهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر، روی مبل باشد یا روی گلیم" گفت: راست می گویی؟ راست می گفتم.

این طرف و آن طرف که می رفتیم وسایلمان را کادو می بردیم. عباس تلفن زده بود و از مادرم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود "من وظیفه ام بوده این چیزها را فراهم کنم. حالا شما دلتان می خواهد اصلا آتششان بزنید" بعد از مدتی آن خانه ای که همکارانم به شوخی می گفتند که باید بیاییم و وسیله‌هایت را کِش برویم به خانه ای معمولی و ساده تبدیل شد.»

 

انتهای پیام/
نام:
ایمیل:
* نظر: