کد خبر: ۳۷۳۸۵
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۱۳
زندگی تا شهادت سردارشهید سعدی فلاحی؛
به امام خميني علاقه شديد داشت واز آرزوهايش ديدار با حضرت امام خميني بود.ايشان در ولايت فقيه ذوب شده بود وامر امر ولي فقيه زمانش بود ./ و بهترين زينت زن را حجاب كامل اسلامي ميدانست .هميشه به بنده مي گفت: تو بايد پيرو حضرت فاطمه الزهرا (س)باشي .

نيروهاي واحد بهداري رزمي حين انجام ماموريت هاي محوله در زمان دفاع مقدس با عشق و علاقه ، شجاعت و از خود گذشتگي در زير آتش مستقيم انواع جنگ افزارهاي دشمن به امداد رساني و انتقال مجروحين از سنگرهاي پست امداد درخطوط مقدم به مراكز اورژانس هاو سپس به بيمارستانه اي صحرايي اقدام مي نمودندكه در اين ميان تعداد زيادي از اين عزيزان به شهادت رسيدند .آنچه در پي مي آيد تنها روايت اين شهداست كه از نظرتان مي گذرد .

شهيد سعدي فلاحي درسال 1342 در خانواده اي مذهبي درروستاي حاجي آباد مرودشت چشم بدنيا گشود.درهمان اوان كودكي ودرسن يك سالگي مادرش راازدست داد واز همان زمان طعم تلخ سختي زندگي رادركام خود حس نمودونوازش مادر راهرگز به خود نديد.دراين مدت نزد مادربزرگش زندگي مي كرد واو را مادرخود مي دانست.
دوران تحصيلات راهنمايي شهيد سعدي فلاحي مقارن با انقلاب اسلامي شد و بااوج گيري انقلاب اسلامي مدرسه رابه سنگر مبارزه برعليه رژيم ستم شاهي تبديل نمود وبرعليه رژيم شاهي تبديل نمود وبه مبارزه برعليه ظلم وستم برخاست.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي،باسپاه پاسداران انقلاب اسلامي مرودشت فعالانه همكاري مي كرد ودر سال 1359 به عضويت رسمي اين نهاد مقدس درآمد .
باشروع جنگ تحميلي ، شهيد سعدي فلاحي كه مبارزه با ظلم وستم ،هميشه مانند خون دررگ هاي او جوشان وخروشان بود راهي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد.وي در اين مدت علاوه برحضوردرجبهه، درس راكنار نگذاشت وبه صورت متفرقه وشبانه به تحصيلاتش ادامه داد .
درسال 1360 درعمليات شكست حصرآبادان وآزاد سازي خرمشهرشركت داشت واز ناحيه پا مجروح گشت . در زمان عمليات والفجرمقدماتي نيز به مدت 3 ماه درجبهه حضور داشت .درسال 1364 به مدت يازده ماه در جبهه بود كه پس از گذشت شش ماه آن خداوند پسري به اوعطاءفرمودكه بعد از برگشتن از جبهه با فرزندش ديدار كرد ودرآخرهمان سال دراثر اصابت تركش خمپاره ازناحيه پا مجروح شد.درسال 1365حدودسه ماه درجزيره آزادشده فاوحضور داشت.ودر نهايت در تاريخ 30/12/1366 درعمليات پيروزمندانه والفجر 10 به مقام رفيع شهادت نائل آمد و آسماني شد.شهيد سعدي فلاحي داراي دو فرزند ، كه نامشان را علي ومرضيه گذاشته تاپيروحضرت علي(ع)وحضرت فاطمه الزهرا (س)باشند ودرس زندگي را از اين بزرگواران بگيرند.

* در كلام همرزمان شهيد

در اواخر سال 1366 كه جهت عمليات والفجر 10 به كردستان اعزام شده بوديم . من و شهيد سعدي فلاحي به همراه تعدادي ديگر از نيروهاي بهداري در شهر مريوان در حال آماده كردن تجهيزات پزشكي و آمبولانس ها جهت حركت به منطقه مرزي بوديم كه هواپيماهاي دشمن بعثي به موقعيت ما حمله هوايي كردند و سپس با موشك هاي دور برد اطراف مواضع ما را مورد حمله قرار دادند و ما طبق وظيفه پس ازامداد رساني به مجروحين ، آماده حركت شديم كه ديدم شهيد سعدي فلاح در زير آتش بمب هاي بعثي ها ، خيلي آرام و خونسرد در حال باز كردن استارت و آژير آمبولانس منهدم شده بود . به ايشان گفتم: آقاي فلاحي چيكار ميكني ولش كن بيا بريم . شهيد فلاحي با قاطعيت به من گفت : اين ماشين بيت المال است ، شما نيروها رو ببر من چند قطعه از اين را باز مي كنم ميارم برا آمبولانس هاي عملياتي كه اگه لازم شد استفاده كنيم . شهيد فلاحي با اين اقدامش به همه ما آموخت كه بايد در حفظ بيت المال كوشا باشيم ودر غير اين صورت مديون خون شهدا خواهيم بود.
راوی آقاي طبخي

شهادت از زبان همرزمش :
صبح 29 اسفند سال 1366ساعت 5 صبح شهيد يك حالت خاصي داشت ، به او گفتم سعدي چرا اينقدر دلهره داري ؟
گفت: نمي دانم يك حالت خاصي دارم ، احساس ميكنم يك جور ديگر هستم ، گفتم : احتمالا به خاطر سال تحويل هست ، عيده شايد دلت براي بچه هات تنگ شده ؟گفت: نه اصلا يك حالت خاص ديگري دارم ، همان لحظه توپخانه دشمن شروع به كار كرد هر لحظه شدت آتش شديد تر مي شد .
سعدي فلاحي گفت: ميرم آمبولانس رو بيارم لازم ميشه ، در همان حين منطقه را بمباران شيمايي كردند و ايشان شيميايي شدند و همچنين در اثر تركش خمپاره نيز به آرزوي ديرينه اش و درجه رفيع شهادت نائل شدند.
 راوی برادر همتي
شهيد فلاحي اززبان همسر :
اللهم ارزقنا توفيق الشهادة في سبيلك
واقعا اخلاق خوبي داشتند ، همه دوستش داشتند ، خيلي مهربون ودلسوزبودن نه تنها براي خانواده بلكه براي دوستان واقوام هم همين طوربودن ، دوست داشتند به همه كمك كنند ، همسرم هميشه آرزوي شهادت داشت ودرقنوت نمازميخواند:((اللهم ازرقنا توفيق الشهادة في سبيلك )) ومن به ايشان مي گفتم اينقدر دعاي شهادت مي خواني بالاخره شهيد مي شوي ، مي گفت اين آرزوي بزرگ من است.
همسرم به امام خميني علاقه شديد داشت واز آرزوهايش ديدار با حضرت امام خميني بود.ايشان در ولايت فقيه ذوب شده بود وامر امر ولي فقيه زمانش بود . از آرزوهاي معنوي ديگرش زيارت كربلاي امام حسين (ع)بود وميگفت دعا كنيد كربلا آزادشود تا همگي باهم به زيارت سرورشهيدان برويم حجاب اسلامي براي او اهميت خاصي داشت و بهترين زينت زن را حجاب كامل اسلامي ميدانست .هميشه به بنده مي گفت: تو بايد پيرو حضرت فاطمه الزهرا (س)باشي .
از صحبت هاي هميشگي همسرم اين بود كه كمك به جبهه را فراموش نكنيد. پيرو خط امام باشيد و يك لحظه از امام غافل نباشيد خانواده هاي محترم شهدا را فراموش نكنيد،چرا كه چشم و چراغ ملتند.
وقتي هم مي رفت جبهه اگر سالم برمي گشت خيلي ناراحت بود يكي دوبار هم مجروح شد يك بار پاي چپش بود كه مجروح شده بود ويك بار پاي راستش ، يك بار هم در شلمچه شيميايي شده بود هر وقت هم كه مي آمد ميگفت : من مي دانم كه مي روم تا مرز شهادت ولي به شهادت نمي رسم.
اين خاطره اي كه ميگم مادربزرگش گفته:شهيد سعدي فلاحي سن و سالش كم بود حدود 17-18 ساله بود كه ميگفت يك شب ديدم كه در جبهه بودم وبه شهادت رسيدم ،دو نفر شبيه فرشته بودند دست هاي من را گرفتند بردند به آسمان ، همانطور كه داشتم مي رفتم بالا گفتم : خدا را شكر يعني من هم به آرزوم رسيدم وشهيد شدم ، يك لحظه دو فرشته ديگر از آسمان آمدند پايين گفتند نه اونو برگردونيد ، آن دو فرشته گفتند: چرا ، اين ديگر شهيد شده ، داريم مي بريمش همون جايي كه دوست داشته . بعد آن دوفرشته گفتند:نه بايد برگرده ، ازدواج كنه وصاحب دوفرزند كه شد آن موقع به شهادت مي رسه ومي تونيم بياريمش بالا، مادربزرگش اين خاطره را تعريف ميكرد هميشه گريه مي كرد ومي گفت: خوابي كه ديده بود به حقيقت پيوست.بعد از شهادت همسرم بيشتر مواقع اگر با مشكلي در زندگي مون داشته باشيم واقعا به ما كمك مي كند بعضي مواقع حضورش را حس مي كنيم ، موقعي كه براي خواستگاري از دخترم آمدند بنده نگران آينده فرزندم بودم براي مشورت رفتم كنارعكس شهيد ، روبروش ايستادم ،گفتم: تورا به خدايي كه به خاطرش به شهادت رسيدي منو راهنمايي كن ، شما خيلي دخترت رو دوست داشتي ، به من كمك كن ، مي خوام بعد از ازدواجش خوشبخت بشه واگر ميبيني خوبه علامتي ، نشاني ، به من نشون بده تا من دلم راضي بشه وجواب مثبت رو بدم وهمون شب شهيد سعدي فلاحي با يك دسته گل آمد به خوابم وخيلي لبخند ميزد وخوشحال بود ، من هم به اين نتيجه رسيدم كه ازدواج دخترم ‌ خوب هست و با اين امر خير موافقت كردم .
پسرم وقتي باباش به شهادت رسيد 3 سال بيشتر نداشت ، يك علاقه خاص به باباش داشت آخرين باري كه آمدبهمن سال 66 بود، ايشان يك شهيدي را آورده بودن شيراز ، فقط يك روز بيشتر نماندن و همان روز گفت: مي خواهم فردا صبح برگردم ، پسرم گفت نه ، بابا دلم برات تنگ شده ،همسرم گفت انشاءالله براي عيد ميايم ، الان جبهه به ما نياز داره .
زماني كه عيد شده بود پسرم خيلي لحظه شماري مي كرد براي ديدن باباش ، حتي طوري شده
بود كه دستگيره درب منزل را مي گرفت ومي گفت: من مي خوام اولين نفري باشم كه وقتي بابام زنگ مي زند ، من درو باز كنم ، اينقدر مي ايستاد آنجا كه خسته مي شد ، ميرفت روبرودرحياط مي نشست ، مي گفتم بيا داخل سرده ، ميگفت: نه ، بابا قراره بياد ..
3 روز از عيدگذشت پسرم گفت ، مامان بابام خيلي بدقولي كرده .گفتم: چرا؟گفت: بابا قول داده حتما براي عيد مياد ومنو مي بره بيرون همه بچه ها باباشون هست جز من ،گفتم: اگر بهت قول داده مياد ،اگر بتونه ...
خيلي اون روز گريه كرد ، و رفت خوابيد، تقريبا يك ساعتي شده بود كه خواب بود يك لحظه ديدم بلند شد داد زد.گفت:بابام اومده توحياط هست ، مادرم گفت: علي جون بابا ميادش . گفت نه به خدا بابام اومده صورت منو بوسيده ودست روي سرم كشيده ،گفته بابا ناراحت نباش چهار روز ديگر من رو مي بيني ، يك مقدار پول هم به من داده گفته اين پولا رو بده به مامانت ، بگو برا لباس شهيده ...
اون موقع ما نمي دونستيم منظورش چيه ، چهار روز گذشت كه خبر شهادتش را به من دادند ومارفتيم وشهيد را ديديم وهمان موقع فهميديم كه اين لباس كه پسرم گفته بود ، همين لباسي بود كه براي شهادتش ما پوشيديم....
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: