کد خبر: ۴۹۹۱۸
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۴:۱۸
شبهای گرم و شرجی پاسگاه زید و عبور از چندین ردیف سیم خاردار هیکل ضعیف و لاغر صفاری را تا ابد به یاد دارد که چگونه این مرد خدا در ان گرمای طاقت فرسا حرکات دشمن را مرور می کرد و سرمای کوه های سربه فلک کشیده کردستان شهادت می دهد که چگونه رام پاهای پلاستیکی و مصنوعی او بودند...
هوالبصیر
 چه مظلوم و بی صدا...
چه مظلوم و بی صدا رفت ...

آنگاه که در هیاهوی دنیای مادی امروز صدای شکستن بازماندگان آن دوران پر خاطره یکی پس از دیگری دلهای غافل را بیدار و چشمان دوستان را اشک بار می کند عمیقا در این فکر فرو می روم که چرا قدر ان روزهای پرشور و معنویت را ندانستیم و امروز باید بسوزیم و بسازیم وکفران نعمتی را که نمودیم با جان و دل پذیرا باشیم. انگار امثال جواد به دنیا آمده بودند تا چیزی جز خدمت وخدمت و خدمت به این نظام مقدس از وجود مقدسشان برنیاید و حتی آنگاه که قطعات بدنشان پاره پاره می شد با یک فرصت کوتاه خود را بازسازی و با نصب دست و پای مصنوعی دوباره به چرخه خدمت بازمیگشتند .تقریبا مثل امروزی ها  که  سفرهای داخلی و خارجی شان از کیسه بیت المال عدد و رقم نمی شناسد و چنگالشان با وجود دسترسی های مختلف  تا مرفق در اموال عمومی فرو می رود و تا از انها پرسیده می شود. قهر می کنند  و دست به اب سیاه و سفید نمی زنند .

شبهای گرم و شرجی پاسگاه زید و عبور از چندین ردیف سیم خاردار هیکل  ضعیف و لاغر  صفاری را تا ابد به یاد دارد که چگونه این مرد خدا در ان گرمای طاقت فرسا حرکات دشمن را مرور می کرد و سرمای کوه های سربه فلک کشیده کردستان شهادت می دهد که چگونه رام پاهای پلاستیکی و مصنوعی او بودند ،خستگی نمی شناخت و این را دوستانش گواهی می دهند قاسم جوکار که خودش از همین غافله پا پلاستیکی هاست می گوید:

وقتی اولین بار توی مقر اطلاعات در سال 61 او را دیدم فکر می کردم یک فرد معمولی باشد. اصلا به ظاهرش نمی خورد که سرگروه شناسایی باشد. اولین بار که منو دید خدایی خاکی و بی ریا و با لبخندی دوست داشتنی پرسید اسمت چی است؟ و من که نگاه نافذ و اثر گزارش را دیدم خیلی آهسته خودم را معرفی کردم. از نحوه جواب دادنم نجابت و خجالت را حس کرد و برای اینکه احساس غریبی نکنم مرا در آغوش گرفت و پشانیم را بوسید، حس کردم سالهاست او را می شناسم چون آرامش عجیبی در وجودم احساس کردم و از همون ابتدا خودش را تو دلم جا کرد. خیلی طول نکشید که به عنوان مسئول اطلاعات یکی از تیپ های لشکر معرفی شد، حالا دیگه به توانمندی های بالای او ایمان آورده بودم و به شخصیت واقعی او پی برده بودم، او فردی بود جسور ، با هوش، صبور ، قاطع  و با اخلاق که کنارش احساس آرامش می کردی. وقتی مسئول اطلاعات تیپ شده بود پیشنهاد سرگروهی یکی از گروه های شناسایی را به من کرد، یک کمی دو دل بودم و جواب قاطعی ندادم و او که شک و دو دلی را در من دید خیلی محکم و بدون معطلی گفت اگر نمی تونی بگو تا کس دیگری را معرفی کنم و من که قاطعیت در گفتارش را دیدم جون گرفتم و گفتم مشکلی نیست و قبول می کنم.

چه مظلوم و بی صدا رفت ...

در نگاه اول هیچ کس فکر نمی کرد با اون جثه نهیفش مرد اول شناسایی در عمق خاک دشمن باشد وقتی در شناسایی ها با او بودی ترس و اضطراب برایت بی معنی بود. حس می کردی دارید به میهمانی می روید و اصلا قرار نیست دشمن تا دندان مسلح و میادین مین و موانع و استحکامات رو برو شوید. او در شناساسی دشمن را تحقیر می کرد و مرگ و زندگی و خطر را در مقابل خود به هیچ می انگاشت، او روحیه فوق العاده ای داشت، وقتی در منطقه مرزی دهلران رفت روی مین در حالیکه تمام بدنش پر از ترکش ریز و درشت شده بود و یک پایش کاملا قطع شده بودو جای سالمی روی بدنش پیدا نمی‌کردی مرتب با ذکر یا حسین (ع) یا زهرا همه را تحت تاثیر خودش قرار داده بود و کسانیکه دور و برش بودند، مخصوصا بچه های ارتش که آمده بودند کنارش مات و مبهوت از روحیه بالای او متعجب شده بودند. بعد از اینکه بردنش به عقب خیلی زود پیگیر درمانش شد و پای مصنوعی گذاشت و دوباره برگشت هیچ کس باورش نمی شد که این همون محمد جواد صفاری که آش و لاش بردنش عقب، خیلی روحیه بالایی از خودش نشان میداد که مجروحین ترکش خورده و جزئی وقتی او را می دیدند خجالت می‌کشیدند بگن مجروح شدیم. این آخری ها تو مراسم بزرگداشت شهدای اطلاعات دوباره دیدمش هیچ فرقی با اون دوران (دفاع مقدس) نکرده بود. با همون سادگی، یکرنگی و لبخند شیرین همراه با تواضع و فروتنی اش. کاش بیشتر نگاهش می کردم ولی افسوس که بی خبر رفت و مارا تنها گذاشت.دوستان و همرزمان با شنیدن خبر عروج ملکوتی اش همگی آه از نهادشان به یاد این رزمنده خستگی ناپذیر بلند می شد.اکبر توانا از دیگر همرزمان پشت سر هم تکرار می کرد ای کاش مردم او را شناخته بودند که او چه کسی بود محمد جواد صفاری چه کسی بود این مرد یکی از هزاران رزمنده ای بود که "هل من ناصر" امام زمان خود را لبیک گفت و به جبهه حق علیه باطل شتافت اما وقتی در صحنه نبرد با دشمن بعثی قرار گرفت با فکر باز نیازمندی های دفاع را درک کرد و به واحدی پیوست که همیشه جلوتر از خاکریز باشد و کار پر حادثه ای را انتخاب کرد. گروه شناسایی که باید تمام حرکات دشمن را به فرمایش رهبر با چشم تیز بین و ریز بینی زیر نظر بگیرد و اطلاعات دقیق به فرماندهان ارائه نماید. محمد جواد در یکی از ماموریت های شناسایی که به همراه تعدادی از همرزمان خود بود در میدان مینی پایش با مین برخورد کرد و در سال 61 پای خود را در راه خدا داد. منطقه ای که صفاری پایش قطع شد منطقه عمومی دهلران ارتفاعات 216 و اول شیار مالحه بود. وقتی صفاری مجروح شد بچه ها خیلی ناراحت شدند و مانده بودند که با این پای متلاشی شده و بدن غرق خون چه کنند. دور خود می چرخیدند و در فکر بودند که چگونه پانسمان کنند. چگونه او را با این مسافت کوهستانی به عقب برسانند که یکدفعه صفاری با روحیه بالا صدا زد "چتونه؟ مگه چی شده؟، چیزی که برای خدا داده شد ناراحتی ندارد، این چفیه رو بده من تا روی زخم پام ببندم و بلند شویم و برویم". با این حرف او بچه ها به خود آمدند و پای محمد جواد را در چفیه بستند و کمک کردند و او را به سنگر 216 فلق آوردند و از آنجا با خودرو به عقب جهت مداوا انتقال دادند.

مرد خستگی ناپذیر
محمد جواد مانند هم رزمان دیگر خود که وقتی مجروح می شدند یا اصلا جبهه را ترک نمی کردند و یا بعد از مداوا و سلامتی بدون درنگ به جبهه باز می گشتند، پس از بهبودی با یک پای مصنوعی به جبهه آمد و به دوستانش پیوست. بچه ها با دیدن او خیلی خوشحال شدند و با دیدن او باعث روحیه ای برای دیگر رزمندگان شد چراکه وقتی فردی با یک پای عملی در جبهه وجود دارد و اینقدر فعال و با روحیه است دیگران فعالتر می شوند و با شوق بیشتری خدمت می کردند. صفاری چون دیگر نمی توانست به جلو و شناسایی دشمن برود در قسمت دیدبانی واحد شناسایی مشغول شد و با افرادی مثل شهید ناصر خدری و... از دکل دیدبانی بالا می رفت و حرکات دشمن را  زیر نظر می گرفت  و ثبت می کرد. خیلی از افراد سالم جرات بالا رفتن از دکل 40 متری دیده بانی که همیشه در دید و تیر دشمن بود را نداشتند اما محمد جواد شجاعانه در این کارها موفق بود.

چه مظلوم و بی صدا رفت ...


اوقات فراغت
ما در جزیره مجنون شمالی بودیم. در بدر‌2 بعد از شناسایی و دیده بانی می‌آمدیم سنگری که همه دور هم بودیم. در سنگر همه بچه ها مانند یک خانواده معنوی از مطالعه قرآن، دعا، کارهای  ورزشی و تقویت جسمی بودند. ظهر که می شد مشغول شنا می شدیم. وقتی صفاری پای عملی اش را در می آورد، رسول قربانی به شوخی می گفت محمد جواد چقدر پات بو می‌ده او می خندید می گفت چکار کنم پایم عرق می کند. گذشت تا سال 65 خود رسول قربانی در شناسایی شلمچه با مینی برخورد کرد و پایش قطع شد. از آن به بعد هر وقت صفاری به قربانی می رسید می گفت، تو هم مثل من شدی و پایت بو می دهد.

ز گهواره تا گور دانش بجوی:
محمد جواد صفاری فرمایش پیامبر را عملی کرده بود. در زمان قبل از ورود به جبهه مشغول تحصیل بودند و با فرمان امام که جبهه ها نیاز به نیرو دارد درس را رها کرد و وارد جبهه ها شد از همان بدو ورود به فکر فراگیری علوم نظامی افتادند و به دستور مسئول واحد شناسایی با تعدادی از برادران به وسیله موتور سیکلت مسافت زیادی طی می کردند تا به منطقه ابوغریب محل لشکر 7 فجر می آمدند و از محضر برادر محمد رحیم محمدی آموزش های لازم را فرا می گرفتند و باز به مقر خود در منطقه زبیدات باز می گشتند و شب در شناسایی دشمن  مطالب آموخته را عملی می کردند و نتیجه آن دستاورد های اطلاعاتی خوبی جهت تصمیم دقیق فرماندهان در هدایت عملیات ها بود. در پایان جنگ محمد جواد راه خود را در تحصیل علم و در نشر آن دنبال کرد و در آموزش و پرورش مشغول خدمت بودند و هیچ وقت خستگی و یک جا ماندن را به خود راه نداد. 

چه مظلوم و بی صدا رفت ...
     ******

موضوع شخصیت چند بعدی جواد چیزی نیست که بتوان در چند سطر آن را خلاصه کرد لکن از بچه ها یادآوری لحظاتی از ان همه صفا و صمیمیت حاج مومن باقری که سمت استادی بر همه دارد با دلی بسیار اندوهگین ذکر خاطرات او را می کرد و می فرمود :

اولین باری که جواد را دیدم دقیقا به یاد نمی آورم ولی چیزی که در ذهنم نقش بسته از اولین ارتباط  من با ایشان بود که او پسر جوانی بود پر جنب و جوش  و زرنگ به هر طرف می پرید و لحظه ای برای امر خیر کوتاهی نمیکردند. صحبت می کرد  مخصوصا زمانی که از شناسایی خطوط عراق بر میگشت که چگونه از جلو عراقی ها گذشته موانع میدان مین را چگونه پشت سر گذاشته بچه های گروه چگونه با او همکاری کرده اند و راهکارهایی برای شب بعد. تازه وقتی از خطوط اول برمیگشت که قاعدتا به دلیل سختی راه و استرس پیش امده در دام شناسایی عر اقی ها عموما بچه ها استراحت می کردند ولی او تازه اول فعالیتش بود می رفت تا آخرین .... خط اول به بهانه پیدا کردن دوستی یا همشهری و در همین راه تمام اطلاعات مربوط به خط را با دقت مطلع می شد یک شب یک عراقی خود را تسلیم کرده و چند نفر شهید شده و خیلی مطالب دیگر ، وقتی برمیگشت بچه هایی که سحر خوابیده بودند با تعریف های محمد جواد بیدار می شدند .چرا؟چون انقدر اطلاعات دقیق از نقطه نقطه خط تیپ ها و لشکرها را می داد که بچه ها ناخواسته برای شنیدن حرفهایش بیدار می شدند .باز هم استراحت نمی کرد و به هر سمت و سویی می پرید .اگر ظرفی از شب باقی مانده بود فوری ان را میشست .جارو می زد  و شروع به نو.شتن گزارش شناسایی و خاطراتش می کرد هر از گاهی در خلوت تنهایی اش ورود پیدا می کرردم و دلم می خواست بدانم چرا او از خودش هیچ نمی گوید ولی او در زندگیش داستانهایی داشت که اگر روزی فرزندانش بفهمند که او چگونه با صبوری زندگی سختی را پشت سر گذاشته بدون اینکه از کسی درخواست کمکی بکند تا ابد به او افتخار می کنند. در یکی از عملیات ها یادم نیست کدام عملیات بود  پای جواد روی مین رفت وپایش قطع شد،  او  در زندگی سختی کشیده بود که این اتفاق نمیتوانست در او کاستی به وجود آورد. بعد از مدتی که توانست قدری از جراحات راحت شود فوری به جبهه آمد و باز شروع به فعالت کرد.باز هم لحظه ای نبود که او را ساکت و بدون تحرک ببینی دوباره هر روز صبح به تمام خطوط می رفت  و با دستی پر از اطلاعات می آمد،  من از او خیلی خوشم می آمد زیرا پسری خوشرو ،مومن و فعالی بود. با هم خیلی صمیمی شدیم چند بار به اتفاق هم به شیراز آمدیم و یکبار هم به خانه ی ما آمد وقتی او در خانه ی ما پای مصنوعی اش را درآورد پسرکوچکم به نزدیک او آمد و با تعجب نگاه می کرد که چطوری دوستم پایش را جدا می کرد محمد امین که پنج سال بیشتر نداشت از او سوال کرد که چرا پای خو.د را جدا کردی و او در جوابش گفت : پایم روی مین رفته و دیگر پا ندارم .پسرم باز سوال کرد مگر مواظب نبودی ؟جواد جواب داد چرا و در جبهه مین را زیر زمین می کارند و ما در شب نمی توانستیم متوجه شویم .من از این گفتگو پسرم و جواد که چطور سعی می کرد با زبان کودکانه پسرم را آگاه کند لذت می بردم او هیچوقت از گذشته خود حرفی به زبان نمی آورد وقتی با او خیلی صمیمی شدم درباره خودم و خانواد ه ام گفتم او برای اولین بار لب به سخن گشود و قدری از سختی ها و مشکلات و غم های خود که بعد از فوت مادر و برادرش اتفاق افتاده بود برایم گفت .از همه آن حرف ها چیزی که خیلی در ذهنم ماند ه است او می گفت به دلایلی تصمیم گرفتم که خرج زندگی ام را خودم تامین نمایم .به خاطر همین صبح های زود به سرکار می رفتم و  بعد به مدرسه ،گاهی اوقات دیر به مدرسه می رسیدم و ناظم جلوی مرا می گرفت و تنبیه می شدم ولی لب نمی گشودم که داستان سرکار رفتن محمد را بگویم و اگر می فهمید شاید به من کمک هم می کرد ولی من غرورم اجازه نمی داد و با افتخار بعد از تنبیه شدن  به سر کلاس می رفتم و من این روحیه او را تحسین می کردم و تا آخر عمرش می دیدم که چگونه تلاش می کند و چقدر به فکر بچه هایش هست و مدام می گفت من میخواهم بچه هایم چیزی کم نداشته باشند و با رفتن خود بزرگترین کمبود را برای بچه هایش گذاشت زیرا یک پدر واقعی بود.

چه مظلوم و بی صدا رفت ...
سردار ابراهیمی که خود از یادگاران هشت سال دفاع مقدس است از دوران دوستی و رفاقت با صفاری و اخلص او به عنوان یک بسیجی واقعی می گوید :

که ایشان در بسیج مشغو ل خدمت بودند به عنوان یک بسیجی که اولین روز های جنگ از استهبانات فارس تشریف آوردند به جبهه جذب واحد اطلاعات عملیات به منظور ماموریت شناسایی در زمین دشمن شدند. مدت زمانی را به عنوان عنصر شناسایی و بعدا به عنوان مسئول سرتیم شناسایی از بعد از عملیات محرم کارشان را در جبهه ها شروع کردند. اولین شناسائی شان در منطقه آزاد شده عملیات محرم بود که بعد از چند شناسایی موفقیت آمیز که شناسایی این برای عملیات های والفجر 1 و والفجر مقدماتی بود. در منطقه زبیدات و بیات و چنگوله که مشغول شناسایی بودند در یکی از ماموریت ها ایشان به روی مین دشمن رفت و از ناحیه پا مجروح شد که بعدا منجر به قطع یکی از پاهای ایشان شد که بعد از درمان و مداوایی که در خصوص پای قطع شده شان داشتند، پای مصنوعی را بکار گرفتند مجددا به جبهه برگشتند و در چندین عملیات موفق لشکر به شناسایی و دیده بانی های خودشان با در صد و جایگاه جانبازی که از ناحیه پا بود که موفقیت های بسیار خوب و ارزشمندی را داشتند. برادران شناسایی و اونایی که قدیمی بودند و اونایی که جدید می‌آمدند وقتی  پای قطع ایشان را می دیدند به وجد می آمدند و روحیه می گرفتند و برای جهاد خود در جبهه ها بیشتر احساس مسئولیت می کردند.
 لذا ایشان در عملیاتهای بعدی هم مجروح شیمیایی شدند که آثار شیمیایی روی ایشان به جا ماند. در این مدتی که ما در خدمت ایشان بودیم شهید محمد جواد صفاری انسانی بود هم علاقه مند به کار شناسایی و اطلاعات عملیات . برای اینکه بچه استهبانات بود ریشه ها شان و فونداسیونشان در دین محکم بود خصوصا بحث نماز و قرآن و توجه به مسائل دینی و انقلابی زبانزد و به چشم می آمد به شکلی که دوستان از حجب و حیا و عرضم بحضورتان تواضع و نجابت ایشان همیشه صحبت می کردند. آدم گوشه گیری بود، همیشه در لاک خودش بود و به نظر می آمد که خیلی مواقع می نشست و فکر می کرد که می تواند چه خدماتی را با اون پای قطع شده که بعنوان جانبازی بود که در جبهه و در اطلاعات عملیات لشکرهمیشه پیروز و قهرمان فجر خدمت می کرد داشته باشد و چگونه می توانست بیشتر خدمت داشته باشد.ایشان بسیار دلسوز و مسئولیت پذیر و همیشه پای کار و همیشه با اینکه پایشان قطع بود برای عملیات های گوناگون داوطلب بود و تلاش می کرد که ایشان را حتما در عملیات های متعدد با وضع جسمی ای که داشت شرکتش بدیم.

چه مظلوم و بی صدا رفت ...


بحمدالله رب العا لمین در جبهه و در شناسایی هایشان و در ماموریت اطلاعات عملیاتشان بسیار موفق بود و رو سفید شد و بعد از جنگ هم شغل مقدس معلمی را انتخاب کرد و در آموزش و پرورش ادامه تدریس داد .
واینک ما مانده ایم در یک امتحان سخت .خدایا آنها را با شهدا محشور و ما ماندگان در لاک دنیایی را از وصول به محضرشان محروم نفرما.آمین یا رب العالمین

عبد عاصی
10/11/93

نوشته فوق به قلم سردار مجتبی مینایی فرد است. که جانباز محمدجواد صفاری را از زبان هم رزمانش به ما معرفی کرده اند. مرحوم صفاری در دیماه 93 به وصال یارخویش و رفقای شهیدش پیوسته است.
لازم به ذکر است که مراسم چهلم این بزرگوار فردا در گلزار شهدای اصطهبان برگزار می شود.
روحش شاد ویادش گرامی
/224224
نام:
ایمیل:
* نظر: