کد خبر: ۵۱۸۹۳
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۳ - ۲۰:۰۰
بسم الله الرحمن الرحیم
"ربنا اغفر علینا صبراً و ثبت اقدامنا و أنصرا علی القوم الکافرین"

موقعیت اجتماعی خانواده :
خانوادة شهید بزرگوار سید محمدجواد دیده ور از دیرباز در کازرون به عنوان خانواده ای اصیل و مقید و مذهبی و بسیار پای بند به اصول مطرح بوده و هستند بطور کلی از این خانواده به عنوان تبرک گاهی حبه قندی یا حتی لیوان آبی را همسایه ها با خود می برند و قسم راست بسیاری از مردم جد بزرگوار شهید عزیز می باشد، کسی نیست البته تقریباً که حاج سید محمد یاد برادران ایشان را و یا معجزه ات  شهید را ندیده یا نشنیده باشد، بسیاری برای قصد حاجت بر روی قبر شهید فوق می روند و بسیاری نیز حاجت خود را گرفته اند، آنکسی که از این خانواده جز به نیکی یاد نماید را نمی توان یافت. از خصوصیات این خانواده پای بندی شدید به اسلام و انقلاب اسلامی و سابقة طولانی در فعالیتهای مذهبی و اعتقادی است و آنرا به همراه دارند و اصولاً نماز را سعی می نمایند حتی الامکان در مسجد و اگر احیاناً نتوانند در خانه به جماعت می خوانند آری سردار شهید اسلام شهید سید محمد جواد دیده ور و در این خانواده پرورش یافت.

دوران کودکی:
نظر به اینکه دوران کودکی را در خانواده ای مذهبی و روحانی با خصوصیات فوق الذکر پرورش یافت. بنابراین تأثیرات رفتار خوب خانواده در وجود مبارکش کاملاً شهود بود و چه زیبا بار انعکاس رفتار و کردار و اصول اعتقادی اسلامی خانواده اش را منعکس می نمود، هرگز حتی به شوخی ناسزا نمی گفت، چون دیگر همسالانش اوقاتش را تماماً به بازی اختصاص نمی داد همیشه با پدر بزرگوارش حاج سید محمود " ر – ه " به مسجد می رفت و از همان اوان کودکی شاید 3-4 سالگی از نزدیک با قرآن مأنوس بود همیشه کم حرف می زد و اگر لازم بود در یک یا دو جمله اما بسیار کامل صحبت می نمود معمولاً حرفهایش را اگر بدون توجه به سنش، گوش می دادی برایت مسلم می گردید که آدمی بزرگ و جا افتاده این چنین شیرین و زیبا و شیوا سخن می گوید و این را همه از لطف خدای عزوجل داشت و اجداد محترمش، حتی آنگاه که مدرسه نمی رفت به زیبایی قرآن را می خواند اما هرگز بی وضو نبود یا بی بسم الله قدم در راهی نمی گذاشت و کلمات قرآن را از سن 3-4 سالگی شروع به تکرار نمود و عجیب نیز یاد می گرفت و هرگز به بزرگترها و حتی به کوچکترها بی احترامی نمی نمود.

تحصیلات  :
دوران تحصیلاتش را از مقطع ابتدایی تا پایان دوران دبیرستان را در زادگاهش شهرستان کازرون گذرانید و در سال 1353 موفق به اخذ دیپلم گردید در رشتة ریاضی و فیزیک. خاطرات دوران تحصیلات وی فراوان که یک کدام از آنها به عنایت به شرایط نامساعد آن زمان حائز اهمیت و دقت نظر می باشد برای روشن شدن موضوع به 2-3 نمونه آن خاطرات می پردازیم:
همانطوریکه می دانیم معمولاً بچه ها در مقطع ابتدایی یعنی 6 تا 12 سالگی بیشتر اوقات خود را به بازی و گردش می گذرانند، اما ایشان از کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود که به صورت مستمر و پی گیر به آموزش و حفظ قرآن مجید چه در دبستان و چه در مسجد و گاهی در خانه پرداخت و دوستان خود را با عناوین مختلف به این کار تشویق می نمود. در این دوران با توجه به سن و سالش روزه می گرفت آنهم کامل و با ورود به دورة دبیرستان تنها به مسائل دینی چون نماز جماعت، روزة مستحبی ماه های پرفیض و برکت رجب و شعبان، روزة واجب ماه مبارک رمضان، شرکت در مجالس قرآن و آموزش قرآن و... علاقة فراوان داشت. به مسئله امر به معروف و نهی از منکر به عنوان دورکن اساسی اسلام توجه خاص داشت و در عین حال اغلب خطبه های مولا علی (ع) را که در نهج البلاغه این کتاب ارزشمند و انسان ساز آمده است را از حفظ داشت و هر جا که لازم می دانست با توجه به موقعیت استفاده می نمود و به عنوان خاطرة خاص ( یکی از دوستان و همکلاسی هایش که صورت خود را با تیغ اصلاح می نمود، چند بار نصیحت می کرد که این کار حرام است و نباید انجام داد ولی چون این پند و اندرز در رفتار دوستش "البته با توجه به آن زمان و موقعیت خاص" هیچ گونه تغییری ایجاد ننمود تا مدتی با او قطع رابطه کرد.)

فعالیتهای فرهنگی و سیاسی دوران تحصیلی :
همان طوری که در مطالب بالا اشاره گردید فعالیتهای فرهنگی ایشان را که بصورت  غیر مستقیم در دوران کودکی "مقطع ابتدایی" آغاز کرده بود در دوران نوجوانی و جوانی مستمر "مقطع دبیرستان" آغاز و تا زمان حیاتش ادامه داد. اما فعالیت سیاسی وی از اواخر دوران ستمشاهی یعنی سال 55 شروع و در سالهای 56 و 57 یعنی دوران مبارزات عملی با نظام سلطة پهلوی به اوج خود رسید که از آن جمله می توان به شرکت در جلسات براندازی نظام شاهنشاهی پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) نوشتن شعار بر ضد حکومت طاغوت، ایجاد اجتماعات ضد شاهنشاهی شرکت در راهپیمایی، بستن خیابانها و شرکت در گفتن الله اکبر بر پشت بام ها اشاره نمود و این کار را حتی وقتی تحت تعقیب ساواک قرار گرفت ادامه داد و تا سقوط طاغوت دست از تلاش برنداشت.
ایشان در سال 56 وارد  نیروی هوانی گردید اما تنها تنها 3 ماه در این دانشکده تحصیل نمود و به دلیل فعالیتهای سیاسی و فرهنگیش ابتدا توبیخ و بازداشت، به مدت 6 ماه زندان و بالاخره اخراج گردید که این خود گواه و شاهدی بر صحبتهای فوق می باشد با اولین گروه و تحت عنوان سر گروه و تحت عنوان دسته های استقبال از امام به تهران آمد و از نزدیک با امام راحل (ره) ملاقات نمود البته به همراه برادر پاسدار شهیدش سید محمدکاظم دیده ور.

اولین اعزام   : 
اولین اعزام، در واقع اعزام واقعی از شهرستان کازرون به جبهه بود که در روز 20/7/1359 اتفاق افتاد. جمعی از جهادگران شهرستان کازرون عزم جنگ و جهاد نموده و با قصد قربت، قدم در راهی می گذاشتند که هیچ تجربة عملی و تصویر واقعی از صحنه دیگری و جنگ نداشتیم. خاطرة خاص از روز اعزام از سردار فرماندة شهید سید محمد جواد دیده ور این بود که بنظر می آمد در طول سفر بال در آورده است. آنچنان راضی و خشنود بود که لحظه ای تردید در چهره اش دیده نمی شد و این به دلیل بنیة عرفانی و قلب روشن و ایمان منسجمی بود که داشت. آنقدر به آخرت نزدیک بود و خود را آنجایی می دید که اگر حتی می خواستی فرزندانش را به یادش بیاوری شرمنده می شدی. او در همین ایام هم شهید بود، شهیدی زنده، همچنان که اکنون صداقت و بی پیرایگی دو صفت خاص او نبود که خود او بود.
 اینست که از همنشینی و همکلامی با او همیشه بهره می بردی او مصداق این ابیات بود :

کجاست، زنده دلی کامی مسیح دی        که فیض صحبتش از دل بر غبار غمی
غبار غم از دل می زدود نه با کلام            که حتی سیمایش، کافی بود فقط نگاهش کنی.

تنها یکبار آنهم 20/7/1357 که تا آخر سال 1359 که شهید شد تنها به شهرستان کازرون یکبار آمد آنهم مجروح شده بود برای تنها 10 روز که به محض اینکه حالش بهتر گردید دوباره به جبهه برگشت.
مدت حضور در جبهه : 4 ماه و 27 روز " از تاریخ 20 /7/59 تا 26/12/59 "
نام جبهه ها : سوسنگرد، هویزه، دغاغله، پادگان حمید.
نام عملیاتهایی که حضور داشته اند :فرماندة خط سوسنگرد، هویزه و دغاغله و فرماندة عملیات و طراح عملیات 26 المهدی 
مسئولیتها در جبهه:
فرماندة خطوط سوسنگرد، هویزه، دغاغله، پادگان حمید، مسئول محور عملیاتی، مسئول نیروهای ایزایی در کنار سردار رشید اسلام شهید چمران، طراح عملیات، فرماندة عملیات.
زمان  شهادت: 26/12/59 روز دوشنبه.
نحوة شهادت : دو تیر مستقیم، یکی زیر گلو و دیگری زیر بغل دست البته هنگام شهادت خود مجروح بود و هر دو پایش را اگر نزدیک آهنربا می گرفت جذب آن می شد ولی هرگز گله یا شکایتی ننمود و حتی تا زمان شهادت.
شاهدان عینی شهادت: سید محمد تقی دیده ور "برادر شهید" – شهید عزیزی از بچه های تهران، حاج برات نوبهار، شهید قدرت الله بهبود، شهید کاظم فتاحی و شهید رحمان رضا زاده.


تشیع جنازه:
در روز عید سال 1360 شهید بزرگوار سردار رشید اسلام را به همراه دو تن از شهیدان دیگر بود که عده زیادی از مردم شریف و شهید پرور کازرون برای تکریم این شهیدان به قائمیه "چنار شاهیجان" جنب فشار قوی آن جا رفته بودند و تعداد زیادی اتومبیل و مینی بوس و ماشین بدنبال آمبولانس های این شهیدان به راه افتادند تا بدرقه گر آنان باشند اینبار نه به جبهه بلکه به خانة ابدیشان، آنجا که نه از درد خبری است و نه از زخم، جسد مطهر این سردار و دو شهید دیگر را ابتدا در شهر و سپس از میدان انقلاب " آهنگران که نام یکی از محلات کازرون است" بر روی دستان مردم شهید پرور و غیور کازرون و در زیر گلباران مردم تا سید محمد نوربخش تشیع و در غسالخانة قدیمی سید محمد نوربخش غسل دادند اگر چه خود غسل نموده بودند و هنگامی که بر بالین شهید سید محمد جواد دیده ور حاضر شدند گریه ها قطع گردید چرا که به گواه تمام آنها، بسیار بسیار آرام انگار خوابیده باشد با تبسمی شیرین بر لبانش و چهره ای که از آن به گواه شاهدان عینی رضایت و نورانیت می بارید، غم و اندوه را از ملاقات کنندگانش ربود. او را در سید محمد نوربخش و در قطعة شهدای یک به خاک سپردند در حالی که معاون دست راستش را در کنارش به خاک سپردند.

 قبل از شهادت:
ایشان یعنی سردار شهید سید محمدجواد دیده ور شب عملیات ابتدا غسل نمود و خود غسل نمودنش نیز حکایتی دارد و آن اینکه جواد شبری که از بچه های قم می باشد و اینک نیز زنده است ابتدا آب گرم کرد تا غسل شهادت نماید و هنگامی که برادر شهید بزرگوار سردار جبهة اسلام شهید سید محمدجواد به جواد شبری می گوید که فرمانده دیده ور می خواهد با اجازة شما غسل نماید و ایشان نیز در جواب اجازه دادند و با حالت خنده خطاب به سردار شهید دیده ور گفت : هرکس از این آب گرم غسل کند حتماً شهید می شود لازم به ذکر است که جواد شبری خود معاون اول شهید دیده ور بود. بعد از غسل تا حدود یکساعت ونیم تااذان صبح مانده به راز و نیاز پرداخت و نماز شب را خواند آنچنان زاری می نمود که از چند متر دورتر صدای ناله و گریه اش به گوش می رسید حدود یکساعت و نیم مانده به اذان بچه ها را بیدار نمود تا همگی نماز شب بخوانند و مجدداً شهید نماز شب را خواند و اینبار در قنوت ها از دعاهایی استفاده می نمود که با ربنا آغاز می گردد مثل: ربنا آتنا .....، ربنا اغفر علینا .....،
و اینبار صدایش را می شد از فاصله ها دورتر بشنوی و بلند بلند می گریست وقتی سر بر سجده بر می داشت به اندازة دو چشم مبارکش، زمین خیس شده بود و پیشانیش نیز آثار مهر را بر خود نشان می داد بسیار خاضعانه نیایش نمود، نماز صبح به جماعت ایشان خوانده شد و آنگاه صحبتهای اجمالی را به عمل آورد و تأکید نمود که حتی اگر برادر مقابل برادر تیر خورد، برادر حق کمک به برادر خود را ندارد حتی برادر تنی و این در حالی بود که تنها خود سردار شهید دیده ور برادر تنی اش یعنی سید محمدتقی در کنارش بوده دیگران همه با هم غریب بودند. به هر حال ایشان با یک وضعیت بسیار خاضعانه و خاشعانه انگار کودکی که از مادر معذرت می خواهد از تمام بچه ها عذرخواهی نمود و حلالیت طلبید و این در حالیست که به گواه تاریخ هیچگاه کمتر از گل به همرزمانش وزیر دستانش نگفت و هرگز حس نمی نمودی که این سردار شهید خود فرمانده است بسیار کوچک نفس و خودمانی برخورد می نمود.
ماجرای خاطره انگیز بعد از شهادت و از قبیل خوابی که دیده باشند:
اولین خواب به روایت راوی جناب آقای مهندس رضا پولادی که رئیس دانشکده تربیت دبیر کازرون است نقل می نمایم:
آقای مهندس پولادی که تا آذرماه در کنار سردار شهید دیده ور جنگید و البته بعدها نیز چندین بار و به مدت طولانی در جبهه جنگید با هم قرار و وعده می گذارند که هر کدام زودتر شهید شد دیگری به خوابش برود و شفاعتش را نماید، حدود 4 ماه که از شهادت سردار شهید اسلام دیده ور می گذشت شبی ایشان به خواب مهندس می آیند در حالیکه بسیار بشاش و نسبت به هنگام شهادتش جوانتر جلوه می نمود در حالی که در کنار مهندس ایستاده بود و در جلوی رویشان اقیانوس بزرگ و بی کرانه ای اما بسیار زلال جلوه گر بود. مهندس از سردار شهید تشکر می نماید که به وعده اش وفا نموده است، در همین حال بشارتی به مهندس می دهد و مهندس می پرسد از کجا بدانم راست است یا دروغ. سردار شهید دیده ور در جواب گفت: صبح که از اینجا رفتی به یک پادگان می رسی مانع ورود تو خواهند شد، چون راه میان بر است، بگو من اهل اینجا هستم به نشانة اینکه فلان گونی نان را از محل قبلی برداشته ام و اکنون در زیر تختی در فلان سنگر گذاشته شده، صبح به همان ترتیبی که گفته بود به پادگان رسید و حوادث به همان ترتیب اتفاق افتاد و نشانه دادم و عبور نمودم.
دومین خواب مربوط است به زمانی که هنوز شهید دیده ور به شهادت نرسیده بود و همسر ایشان در خواب حضرت محمد (ص) جد بزرگوارشان را ملاقات می نمایند، در خواب حضرت محمد (ص) از ایشان امضاء می گیرد، همسر سردار شهید می پرسد امضاء برای چه بود گفته بودند: در این دفتر "دفتر بسیار بزرگی همراه حضرت محمد (ص) بوده است" اسامی شهداء نوشته شده و مااز خانوادة آنها امضاء می گیریم و شوهرت آ سیدمحمدجواد فردا شهید می شود و این در حالی است که در سوسنگرد بلوایی به پا بود چرا که صبح یعنی صبح 26/12/59 عملیات انجام می شد.
صبح زود روز حمله یعنی 26/12/59 موقع اذان صبح فرزند بزرگ شهید یعنی سید عباس دیده ور که آنموقع 2 سال داشته مقداری شیشه را درون پلاستیکی میکند و آرام بر روی شانه می زند و می گوید: حسین وای، بابام شهید شد و این در حالیست که شب همان روز همسر شهید نیز خواب فوق الذکر را  دیده است.)
قبل از شهادت ایشان یعنی سردار شهید دیده ورد، سردار شهید خواب می بیند که اسب سفیدی همراه با سیدی که شال و عمامة سبزی را بر تن داشت از آسمان به پایین آمد و سردار شهید را سوار می کند و آنقدر بالا می روند که دیگر چیزی نمی بیند و شهید می فهمد که در این عملیات (26 المهدی) شهید می گردد و دیگر اینکه خود شهید خواب می بیند البته قبل از خواب فوق الذکر که اسبی پایین آمد و سه تن از شهدا را با خود برد سردار شهید صدا می زند پس من چه؟ و اسب سفید و سوار کار رو به شهید می گویند نوبت تو دفعة دیگر است و به الواقع عملیات بعدی سردار شهید سید محمد جواد طبق وعده به شهادت می رسد.
خوابی است که برادر همسر سردار شهید می بیند یعنی سید اسماعیل دیده ور و این موقعی است که همسر سردار شهید به همراه مادر شهید، سید علی اکبر و سیده صدیقه را "شرحش را قبلاً داده ام" برای مداوا به شیراز می برند و آنجا پول کم می آید و حتی برای برگشن پول نداشته اند ولی بهتر است از زبان خود سید اسماعیل بشنویم:
زمستان سال 1361 بود شبی در منزلی که اجاره کرده بودم خوابیده بودم که در خواب دیدم آقا سیدمحمد جواد که شهید شده بودند بخوابم آمد و قیافه اش بسیار ناراحت بود و خطاب به من گفت که رسم برادری و جوانمردی این است که ننه "مادرخودشان" و مادر عباس آقا "همسر شهید" در شیراز فقط 50 تومان برایشان باقی مانده و گریه می کنند که مردی همراهشان نیست و پول برگشت نیز ندارند "لازم به ذکر است که خانوادة ایشان برای معالجة دو تن از فرزندان آن شهید بنام سید علی اکبر و سیده صدیقه به شیراز رفته بودند قبل از این، اینجانب چندین بار همراه خانوادة آن شهید بزرگوار جهت معالجه فرزندان شهید آنها را همراهی کرده بودم اما آن بار بخاطر مشکلاتی که داشتم نتوانستم همراهشان باشم" در خواب به آقا سیدمحمدجواد گفتم: عمو جان حقوق نگرفته ام. ایشان گفتند یکی از معلمین که با هم هستید حقوقش را گرفته از او بگیر و فوری به شیراز برو! سراسیمه از خواب بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد. صبح که به مدرسه رفتم اولین کاری که کردم از همکاران دبیر خواستم که کدامیک حقوق گرفته اند به همه بجز یکی از آنها که در حیاط مدرسه بود گفتند: حقوق نگرفته ایم هنگامی که آن همکار دیگر آمد صحبت ما را شنید و گفت من حقوق گرفته ام، من خواب را از قبل تعریف کرده ام و ایشان فوراً مقداری پول دادند (به عنوان قرض الحسنه) و پس از اتمام ساعت تدریس راهی شیراز شدم و اولین کاری که کردم به بیمارستان شهید بهشتی رفتم. از اطلاعات آنجا جویا شدم و یک خواهری که مسئول رسیدگی به فرزندان و خانواده های شهدا بود آدرس آنان را به من داد و هنگامی که به محل مورد نظر رسیدم مادر عباس آقا (همسر شهید) و مادر شهید سید محمدجواد را دیدم که در حیاط و روی چمن ها نشسته اند و بسیار ناراحتند، وارد محوطه شدم و با آنان سلام و احوال پرسی کردم و خواب را بیان کردم ، هر دو گریه کردند و گفتند: فقط 50 تومان برایمان باقی مانده بود که نمی دانستیم با آن چکار کنیم؟ سپس همگی با حالتی منقلب به کازرون آمدیم.)
هر آنچه از این سردار شهید و آنهمه معجزات که براستی نیز معجزه بود بگوئیم کم گفته ایم اما تنها به این چند مورد اشاره نمودیم و آن همه اجابت حاجات مراجعه کنندگان  بروی قبر پاکش را به دلیل کسری وقت به وقت بهتری موکول می نمائیم که این خود بسیار شنیدنی است.

ماجرای شهادت:
چند روز قبل از عملیات سردار سرلشکر محسن رضایی به سوسنگرد تشریف می آوردند و بوسیلة سردار شهید دیده ور منطقة عملیاتی را مشاهده می نمایند که عکسها و فیلم این کار موجود است و ضمن پرداختن یه جزئیات به مشاهدة کانال هایی می روند که از یک طرف به مواضع خودی و از سمت دیگر تا دید خاکریز عرا قی ها کشیده شده بود و به گواه تمام همرزمانش یک شب قبل از عملیات در زیر خاکریز عراقی ها سنگر بهداری زده می شود یکی از همرزمانش می گوید: بخدا بقدری آرام آرام و با سر نیزه کار می کردیم که خدا می داند به راحتی صدای عادی صحبت عراقیها به گوشمان می رسید، روی کانال رابا خار و خاشاک می پوشاندیم تا لو نرود .... به هر حال شب عملیات سردار شهید (البته چند روز قبل سردار شهید حدود 10 تن از بهترین های بچه ها را جدا می کند کسانی چون شهید قنبر پویان، قدرت الله بهبود، خیراله گلستان، قاسم پرآور، حسن اعتمادی و آقایان شاطرپور و رحیم قنبری "معاون پادگان امام حسین (ع) شیراز" و دو سه نفر از تهران که اسامی تمام 10 نفر فوق در کتاب خاطراتی از جبهه اثر شهید نصراله ایمانی برادر حاج آقا اسداله ایمانی ذکر گردیده است) و برای اطلاعات عملیات با خود سردار چند نوبت به کار اطلاعات می پردازند و جزء به جزء حمله را بازبینی می کنند لازم به ذکر است که تمام عملیات و حتی پل متحرک ولی بسیار ساده مواصلاتی که با چند صد بشکه و بوسیله بند و سیم به هم بافته شده بود و روی رودخانه قرار گرفته بود، همچنین تمام کارهای اطلاعات عملیات و حتی ایجاد و ساخت تمام آن کانال ها را طراح شهید سردار سید محمدجواد دیده ور به اتمام رساند و خود نیز در تمام این مدت دوش به دوش آنان به ایفای نقش پرداخت و به گواه همرزمانش هرگز حس نمی شد که ایشان فرمانده می باشد و اگر در تمام طول خط سوسنگرد – هویزه تا دغاغله و پادگان حمید می پرسیدی که فرمانده دیده ور کیست؟ می گفتند: اول یک بسیجی و دوست و دوم فرمانده این خطوط است بسیار بسیار خودمانی بود در هنگام کار وقتی بچه ها خسته می شدند با ذکر خطبه هایی از کتاب عزیز نهج البلاغه نقل می فرمود و با این کار خستگی را از تن می ربود.
 به هر حال شب عملیات آنگونه که نقل گردید ضمن غسل شهادت سردار شهید تا صبح به راز و نیاز پرداخت ( به گواه همرزمانش وقتی به نماز می ایستاد انگار که کسی می خواست او را بکشد با حالتی بسیار متواضعانه اما ترس از چهره اش می بارید و انگار که بچه ای از مادر خود ترسیده باشد به گریه می افتاد هرگز در نمازش سرش را بالا نمی کرد و حتی هنگام ذکر سر را بالا نمی نمود می گفت: من در مقابل خدای خود شرمسارم چرا که از فردای قیامت بیمناکم در حالیکه حالتش را بیان نمودیم ترس را نمی شناخت جز در هنگام نماز، ذکرهایش و عبادتش. خلاصه تنها از خدای خود می ترسید و بس.) صبح زود بعد از نماز صبح که به امامت خود ایشان اقامه گردید صحبت اجمالی فرمود و با ایراد خطبه ای کوتاه از نهج البلاغه حمله را شروع نمود البته ابتدا بسیار آرام تا بعد از خاکریز آخر بچه های اسلام آمده که در روستایی کوچک اما مخروبه قرار داشت آمدند و از آنجا ضمن آخرین حلالیت طلبیدن ها بوسیلة اعلام گردید که سردار شهید دیده ور با ذکر نام یا مهدی (عج) دستور حمله را صادر نمود و ما شروع به عملیات نمودیم در اولین خاکریز سردار شهید که از همه جلوتر از خاکریز رسیده بود (تمام مراحل قبل از شروع از همان کانالی که ذکر گردید انجام گرفت.) روی دو پا بصورت نیمه نشسته مشغول تیراندازی شد در همین حال برادرش، برادر تنی اش سید محمد تقی در کنارش و در حالیکه کمک آرپی جی زن بود تفنگ ژسه اش گیر می کند مشغول می شود تا تفنگش را درست نماید خود می گوید: یک لحظه به نظرم آمد با توجه به طرز قرار گرفتن برادرم سردار شهید دیده ور امکان دارد تیر بخورد  آمدم  بگویم داداش مواظب باش که یکدفعه فقط شنیدم، خیلی آرام گفت: آخ و از پشت به پشت خاکریز غلطید و وقتی نگاهش کردم دیدم با دو دستش زمین را می کند و این حاکی از دردش بود چرا که تیر درست زیر گلویش خورده بود آمدم بطرفش با دست و به زحمت اشاره کرد و با صدایی که از ته گلو می آمد گفت: برو عملیات را ادامه بده و من علی رغم میل باطنی ام و تنها به خاطر اینکه قبل از عملیات نیز تأکید کرده بود به سمت عراقیها برگشتم و مشغول عملیات گردیدم. حاج برات نوبهار که کمی دورتر ولی پائین خاکریز بود می گوید، یکدفعه سردار شهید خیلی آرام طوری که ب هزحمت صدایش را شنیدم تنها گفت: آخ و از پشت به پشت خاکریز غلطید در همین حین برادرش سید محمدتقی آمد بطرف سردار شهید، سردار شهید سید محمدجواد در آن حالت به او اشاره کرد و خیلی با صدای خفه ایی گفت: برو من با آنها فاصله داشتم سیدمحمدتقی به راه خود ادامه داد بالای سر سردار رشید اسلام  که رسیدم دیدم در حالیکه از درد می نالید آرام آرام ولی از ته گلو تنها ذکر نام ائمه را زمزمه می کند و در میانشان مرتب تکرار می کند، یا مهدی یا مهدی (عج) خواستم کمکش کنم، ولی فوراً از ته گلو دادی خفه مانند زد و گفت: برو بچه در حال حمله اند و من نیز رفتم چرا که قبلاً تمام صحبتها را کرده بود وقتی برگشتیم و عملیات هم تمام شده بود دیدیم که سردار شهید کلاه آهنی خود را به روی صورت گذاشته تا بچه ها او را نشناسد و موجب تضعیف روحیة آنها نشود و با خون صورت خود را سرخ نموده بود تا احیاناً رنگ زرد چهره اش که بدلیل خونریزی شدید بود را کسی مشاهده ننماید. او را به سوسنگرد و از آنجا به اهواز منتقل می نمایند برادر داوودی از آن روز می گوید: بدلیل اینکه در آن عملیات مجروح شده بود روی تخت بیمارستان اهواز دراز کشده بودم. دیدم دو نفر را از مقابل اتاقم عبور دادند اولی را که شهید محمود دهقان بود را شناختم چرا که چفیه اش را همه می شناختند ولی دومی را ندیدم سیدمحمدتقی برادر سردار شهید می گوید وقتی آمدم، دیدم داداشم را برده اند. پرسیدم گفتند زخمی بود بردندش سوسنگر رفتم آنجا گفتند با آمبولانس او را بردند اهواز هنوز زنده بود. ..... محسن داوودی می گوید بعد از لحظاتی نفر دوم را به اتاقم آوردند نگاه کردم دیدم فرمانده دیده ور است تقریباً تمام لباسش خونی است و علی رغم این که  وضع و حالش بسیار خوب بود و آرام آرام از ته گلو ذکر می کند و ائمه را نام می برد ولی مرتب میان این کلمات نام یا مهدی یا مهدی (عج) را زمزمه می نمود. بعد از لحظاتی او را از اتاق خارج کردند با مشاهدة وضعش گفتم خودم شهید می شوم ولی سردار شهید دیده ور نه چرا که حالش خوب بود الحمدالله.
 برادرش نیز تعریف می کند که رسیدم به اهواز در بیمارستان سراغ فرمانده دیده ور را گرفتم گفتند: او را بردند اتاق عمل در همین حال دکتری از اتاق خارج شد و گفت: فرماندة آنها نیز شهید شد، بخدا تا بحال کسی چون او را ندیدم چرا که هنگام شهادت لبخندی شیرین بر لب داشت بگونه ای که انگار دنیا را به او داده باشند. سید محمدتقی خطاب به دکتر گفت: فرمانده دیده ور را می گویی؟ و دکتر گفت: آری، امروز زندگی را تازه حس می نمایم و تازه فهمیدم که راه زندگی ما انسانها چیست؟ خوب زندگی کردن و خوب مردن آنطور که خدای عزوجل خواسته. 
ناگهان پرسید، تو کیستی؟ و برادر شهید اسلام سردار دیده ور گفت: یکی از همرزمانش، دکتر گفت" فکر کردم برادرش هستی، گفت نه یکی از همرزمانش هستم. آمدم به اتاق پیش سید محسن را نیز تازه عمل کرده بودند با حالتی آکنده از درد گفت: فرمانده سردار دیده ور حالش چطور است؟ و برادرش سید محمدتقی گفت: شهید شد و بغض گلویش را شکست دکترها و پرستارها که آمدند با شندیدن این  که خود برادرش هستم ما را احاطه کردند.
 دکتر گفت: تنها به تو تبریک می گویم که این چنین برادری داشتی، خوشا به سعادتت و اینگونه سردار شهید اسلام در حالیکه تیری در زیر گلویش و تیری در دست بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسید و به شهادت رسید. 
روحش شاد و راهش پر رهرو باد.


برای اطلاعات بیشتر به وصیت نامه و سیره شهید مراجعه کنید.
مطالب مرتبط
نام:
ایمیل:
* نظر: