کد خبر: ۵۸۰۰۲
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۴:۲۳
هوشیارش تازه دو سالگی را پشت سر نهاده بود و همسرش، فرزند دومش ـ هوشنک ـ را باردار بود، ولی باید سلاح به دست می گرفت و از انقلاب اسلامی دفاع می کرد. شهید محمود حبیبی در حالی شهادت را انتخاب کرد که آینده مبهمی در انتظار زن و فرزندانش بود.

هوشیار حبیبی فرزند شهید محمود حبیبی از شهدای مظلوم سازمان پیشمرگان مسلمان کرد، در گفتگو با خبرنگار پیشمرگ روح الله، ضمن بیان گوشه ای از زندگی پدر شهیدش، مشکلات عمده خودش و برادرش را هم مطرح کرد:

پدرم در اولین روز از اردیبهشت ماه سال 1337 در روستای نجی از توابع شهرستان سنندج در خانواده ای کشاورز به دنیا آمده است.

پدرم فرزند بزرگ خانواده اش بوده و غیر از برادر دو قولویش، دو برادر و دو خواهر هم داشته است. پدرم علی رغم وضعیت نامناسب روستا، تا پایان دوره ابتدایی به تحصیلش ادامه می دهد و بعد از آن به دلیل مشکلاتی که سد راهش بوده، درس و مدرسه را رها می کند و در کنار پدرش به کار کشاورزی می پردازد.

زمانی که رژیم طاغوت، فراخوان مشمولان برای اعزام به خدمت سربازی را اعلام می کند، پدرم از خدمت سربازی معاف می شود ولی، برادر دوقولویش به خدمت سربازی می رود.

پدرم در سال 1356 به پیشنهاد پدر بزرگ و مادر بزرگم با مادرم که از اهالی یکی از روستاهای اطراف نجی بوده ازدواج می کند. آن زمان پدرم علاوه بر کار کشاورزی به حرفه خیاطی هم اشتغال داشته و از این راه خرج زندگی را تأمین می کرده است. پدرم و مادرم بعد از ازدواج زندگی مشترک و ساده اشان را در کنار پدر بزرگ و مادر بزرگم شروع می کنند.

پدرم در سال 1359 وارد سازمان پیشمرگان مسلمان کرد می شود و سلاح به دست می گیرد.

پدرم چند سال بعد، خانه ای را در کمربندی 25 سنندج، اجاره می کند و با کمک عمه ام ـ همسر شهید محمد رشیدی ـ که ساکن سنندج بوده این خانه را آب و جارو می کند که به همراه زن و فرزندش به خانه جدید نقل مکان کند. ولی شب قبل از کوچ به سنندج، گروهک کومله، پایگاه روستای نجی را مورد حمله قرار می دهد و پدرم که مسئولیت پایگاه را عهده دار بوده به اتفاق دو تن از همرزمانش به نام شهیدان عزیز ولدی و حسن پیری به شهادت می رسند. البته در حین درگیری، یک کودک سه و یا چهار ساله نیز با تیر گروهک ها به شهادت می رسد.

پدرم در این درگیری از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قناصه چی کومله قرار می گیرد و به شهادت می رسد. گروهکی ها بعد از شهادت پدرم و همرزمانش، پایگاه را که یک منزل شخصی بوده به آتش می کشند و فرار می کنند. مردم روستا هم بعد از فرار گروهکی ها، پیکر مطهر پدرم و همرزمانش را از پایگاه خارج می کنند و هر سه شهید را در کنار یکدیگر در قبرستان روستا به خاک می سپارند.

*** پدر و مادرم وسائل منزلشان را جمع کرده بودند که فردا صبح به سنندج نقل مکان کنند، ولی گروهک کومله اجازه زندگی جدید را به پدر و مادرم نداد.

روزی که پدرم به شهادت رسید، من تازه دو سالگی را پشت سر نهاده بودم و چیزی از پدرم به یاد ندارم و تمام خاطرات من از پدر شهیدم، متعلق به نقل قول های پدر بزرگ، مادر بزرگ و عموهایم می باشد. اطرافیانم در طول زندگی سی و چند ساله ام همواره به نیکی از پدرم یاد کرده اند و خلق و خوی ایشان را ستوده اند.

مادر بزرگم بعدها برایم تعریف می کرد: «اندکی بعد از شهادت پدرت، دست عمویت را می گرفتی و در ساختمان نیمه سوخته پایگاه روستا، به دنبال نشانی از پدرت می گشتی». تسکین لحظه های بی قراری من چرخیدن در محل عروج آسمانی پدرم بوده است.

برادر کوچکم هوشنگ تقریباً شش ماه بعد از شهادت پدرم به دینا آمد و مدتی بعد هم من و برادرم به اتفاق مادر و مادربزرگم به سنندج آمدیم و ساکن سنندج شدیم.

مدتی بعد از سکونت ما در سنندج، مادرم هم ازدواج کرد و رفت و مادربزرگم مسئولیت من و برادرم را بر عهده گرفت. من و برادرم شده بودیم تمام زندگی مادربزرگم. ایشان حتی برای پخت غذا هم، نظر ما را می خواست وغذایی را که ما دوست داشتیم برای ما تهیه می کرد.

سال 65 و یا 66 بود که من به همراه برادر و مادربزرگم به دلایل نامشخصی عازم روستای نجی شدیم و در روستا زندگی کردیم، تا اینکه در سال 1369 یک بار دیگر به سنندج برگشتیم.

پدر بزرگ و مادر بزرگ و عموهایم خیلی به من و برادرم محبت داشتند، ولی همه این محبت ها به اندازه یک لحظه وجود و حضور پدر در کنار فرزند ارزش ندارد. من با کلمه محبت پدر و مادر غریب هستم و چیزی به اسم محبت پدر و مادر را تجربه نکرده ام.

مادر بزرگم خیلی به من و برادرم محبت داشت. ایشان آن قدر به گردن من و برادرم حق دارند که اگر حلالمان نکنند هیچ راه نجاتی نداریم. مادر بزرگم برای ما هم پدر بود و هم مادر.

*** زمانی که مرا در مدرسه راهنمایی شاهد ثبت نام کردند، تازه فهمیدم که فرزند شهید هستم. من کمبود پدر را در زندگیم احساس می کردم ولی این را هم نمی دانستم که پدرم چرا در بین ما نیست. تازه متوجه شده بودم که گروهک های مزدور پدر بی گناهم را به شهادت رسانده اند و ما مجبور هستیم بدون پدر زندگی کنیم.

من تا سال دوم دبیرستان به درسم ادامه دادم ولی بعد از آن به خاطر مشکلاتی که داشتم، با درس و مدرسه خداحافظی کردم و روانه بازار کار شدم. عموهایم خیلی مرا نصیحت می کردند که درسم را ادامه دهم ولی نبود سایه پدر روی سرم باعث شده بود که به حرف بزرگترها گوش ندهم. بزرگان فامیل هم به خاطر اینکه فرزند شهید بودم چیزی به من نمی گفتند. ولی اگر پدرم زنده بود حتماً به زور کتک هم شده، مرا مجبور به ادامه تحصیل می کرد و امروز با مشکل بیکاری دست و پنجه نرم نمی کردم.

تا زمانی که درس می خواندم، پدر بزرگم قیم من و برادرم بود و پولی را که بنیاد شهید برای ما در نظر می گرفت را به ما تحویل می داد و ما با این پول زندگی می کردیم، ولی بعد از اینکه درس و مدرسه را رها کردم، پول بنیاد شهید هم قطع شد و من یک پیکان برای خودم خریدم و شروع کردم به مسافر کشی.

*** تقریباً 12 سالی می شود که ازدواج کرده ام و با همسر و دو دخترم در خانه ای که اقساط یکی از وام های آن 21 ماه و دیگری 9 ماه است که به تأخیر افتاده است زندگی می کنم.

من امروز هم به عنوان راننده پایه یک بر روی اتوبوس های خط واحد کار می کنم و ماهیانه چیزی معادل یک میلیون تومان مزد دریافت می کنم و بیمه ام را خودم به صورت آزاد پرداخت می کنم و با توجه به مخارج سنگین زندگی، با مشکلات فراوانی روبرو هستم.

چون سرمایه ای از خودم ندارم و روی ماشین مردم کار می کنم، خیلی از مواقع پیش می آید که بی کار می شوم و برای گذران زندگی ام به مشکل برمی خورم. زمانی که بیکار می شوم، حتی پول خرید یک بستنی را هم برای دخترم ندارم.

*** من دیپلم ردی هستم و از مسئولین درخواست دارم به خاطر اینکه فرزند شهیدی از شهدای جان بر کف این آب و خاک هستم، شغلی در حد خودم برای من در نظر بگیرند. من انتظار کار دفتری و پشت میز نشینی را ندارم و کاری که حقوق ثابت و بیمه داشته باشد مرا به عنوان فرزند شهید راضی خواهد کرد.

من از مسئولین تقاضا دارم، مرا به عنوان راننده، سرایه دار و یا نگهبان به یک ارگان معرفی نمایند تا بتوانم یک لقمه نان بدون دغدغه بر سر سفره ام بیاورم و استرس دوران بیکاری را نداشته باشم.

پدرم جانش را در راه آرمان های انقلاب اسلامی فدا کرد و امروز منصفانه نیست که هر دو فرزند ایشان بی کار باشند و برای تهیه یک لقمه نان حلال، مشلات فراوانی داشته باشند.

خداوند هیچ پدری را شرمنده زن و فرزندانش نکند؛ گاهی پیش می آید که به خاطر برآورده نکردن انتظارات عادی زن و فرزندانم، شرمنده اشان می شوم. ولی اگر کار مناسبی داشته باشم، می توانم از شرمندگی زن و فرزندانم دربیایم.

*** چون خودم در مدرسه شاهد درس خواده ام، خیلی دوست داشتم فرزندم هم در این مدرسه درس بخواند ولی به دلیل مشکلات مالی که گریبان گیرم بود، نتوانستم دخترم را در این مدرسه ثبت نام کنم. پول شهریه و سرویس مدرسه گران تمام می شد و من توان پرداخت این مبلغ را نداشتم و مجبور شدم از ثبت نام دخترم در این مدرسه منصرف شوم.

یک مطلب را می خواهم خدمتتات عرض نمایم و آن هم این است که، روستای نجی سه شهید مظلوم را تقدیم این آب و خاک کرده است، ولی نمی دانم چرا مدرسه آبادی نجی به نام یکی از این سه شهید مزین نشده است و مسئولین برای نامگذاری مدرسه، از نام یکی از این سه شهید جان بر کف استفاده نکرده اند. این نشانه مظلومیت شهدای روستای نجی می باشد. البته قبلاً هم گفتم یک کودک سه و یا چهار ساله هم در این درگیری به شهادت می رسند که مزار این شهید خردسال در نقطه ای دورتر از محل دفن این سه شهید پیشمرگ مسلمان کرد می باشد.

لازم به ذکر است آقای هوشیار حبیبی فرزند شهید محمود حبیبی از انتشار تصویرش در فضای مجازی خودداری نمود/
نام:
ایمیل:
* نظر: