شهيد علي اكبر قائميان در سال 1341 در خانوادهاي مذهبي و زحمتكش ديده به جهان گشود و در سايه مهر پدر به آداب اسلامي تربيت يافت.تحصيلات ابتدا را در مدرسه اوحدي به پايان رسانيد و در دوره راهنمايي وارد مدرسه امير كيبر شد در اين دوران همواره به اسلام و قرآن عشق ميورزيد و تا آنجا كه امكان داشت در جلسات مذهبي و سخنراني و عزاداري شركت مينمود و در كارهاي منزل نيز همواره يار و ياور خانواده بود بعد از دوره راهنمايي وارد دبيرستان شهيد مطهري شدند.تقريباً سال سوم دبيرستان بود كه فعاليت جوانان در مدراس شروع شد و با تعطيلي مدارس و اعتصابات و شركت در راهپيماييها، شهيد نيز خود را زا قافله عقب نگه نداشت و همواره فعال بود و اين فعاليتها كه به فرمان امام اجرا ميشد. انقلاب را در سال 1357 با خون هزاران شهيد به پيروزي رسانيد.
يكسال بعد از انقلاب شهيد موفق به اخذ ديپلم گرديد و در سال 59 وارد سپاه گرديد كه بعداز مدتي از نعمت پدر محروم ماند و به سراي جاويد شتافت. شهيد در سپاه مدتي حفاظت از بيت امام جمعه را بعهده داشت در اين بين جبهه نيز اعزام ميشد آن زمان نيروهاي بعثي خرمشهر را به تصرف خود درآورده بودند و شهيد براي بيرون كردن دشمن با همرزمان خود در جبهه ميجنگيد.
شهيد يكسال نيز حفاظت از نماينده مردم جهرم در مجلس را بعهده داشت كه يكي از برادران پاسدار همراه او ميگفت تمام كارهاي شخصي خود را انجام ميداد و زحمت كارهاي خود را بردوش ديگران قرار نميداد و هيچگاه نماز شب او ترك نشد بعد از آمدن از ماموريت دوباره به جبهه اعزام گرديد. در جريان آزادسازي شهر پيرانشهر كه عمليات والفجر مقدماتي نام گرفت شركت داشت كه شش ماه متوالي در جبهه ماند و تنها يك عكس ارسال كرد بعد عمليات والفجر يك شروع بعد از آن در عمليات والفجر 2 در سال 1362 حضور داشت و در تاريخ 2مرداد ماه سال1362 با ديگر همرزمانش در جريان تصرف پادگان حاج عمران عراق به فيض شهادت نائل گرديد راهش پررهرو و يادش گرامي باد.
******يكي از خاطراتي كه دوستان و همرزمان ايشان در جبهه نبرد بياد ميكردند اينست كه: شبي بعد از نگهباني به دوستانشان كه آن شب بيدار بودند و نميخوابيدند سفارش ميكنندكه به خاطر خستگي شايد امشب براي نماز شب بيدار نشوم، پس شما حتماً مرا صدا بزنيد و او به اين اميد ميروند و استراحت ميكنند.
بعد آنها فراموش ميكنند و شهيد خودشان بيدار ميشوند و ميبينند كه نماز شبشان قضا شده و آنها طبق قولشان او را بيدا نكردند.
و اينطور كه دوستانشان تعريف ميكنند ايشان به حدي ناراحت شدند كه تا يك هفته با ما صحبت نميكردند و دائم بيادمان ميآوردند و غبطه ميخوردند كه چرا آن شب نماز شبشان قضا شده است.