کد خبر: ۵۹۴۵۹
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۳
چند روز بود كه در شهر بودم. در اين مدت، كارم زياد بود و هرروز مجبور بودم كارهاي مختلفي را انجام دهم. منزلي بود بغل استانداري سنندج كه اين منزل، در سابق، منزل استاندار بود.
در اين منزل مستقر شده بودم. در همان جا كارهاي محوطه را انجام مي‎دادم و زندگي مي‎كردم.

در اين مدت، چند بار در شهر درگيري پيش آمده بود و در درگيري‎ها به محل استقرار ما هم حمله كرده بودند. به‏خاطر همين، شبها مجبور بوديم با لباس كامل بخوابيم، تا اگر چنانچه دوباره حمله كردند، بتوانيم دفاع كنيم.

آن شب وقتي كه مي‎خواستم بخوابم، ديدم لباس‎هايم كثيف شده‎اند. تصميم گرفتم لباس‎هايم را درآورم و با لباس زير بخوابم، با خود گفتم: "ان شاء الله كه امشب حادثه‎اي پيش نمي‎آيد ".

بعد از مدتها وقتي با لباس زير به بستر رفتم، احساس راحتي كردم. در اين مدت خوابيدن برايم سخت و ناراحت‎كننده شده بود. اگر خستگي كارهاي روزمره نبود، امكان نداشت بتوانم با آن حالت تا صبح بخوابم.

هواي بيرون سرد بود. سوز از درزهاي پنجره خود را داخل اتاق مي‏كشاند و مثل مهماني ناخوانده مزاحم مي‎شد، ولي گرماي داخل اتاق مجال جولان به سوز و سرماي بيرون را نمي‎داد.

در خواب عميقي فرو رفته بودم و در عالم بي‎خبري سير و سياحت مي‎كردم. خواب منزل و اعضاي خانواده را مي‎ديدم؛ خواب اين‎كه دور هم جمع شده‎ايم، كه ناگهان دستي سرد را روي شانه‎ام احساس كردم. سردي آن مرا از عالم خيال بيرون كشيد و به عالم واقعيت آورد. وقتي چشمهايم را باز كردم، دوباره خودم را در همان اتاق همجوار ساختمان استانداري ديدم. فكر كردم وقت نماز صبح است و بچه‎ها بيدارم كرده‎اند تا براي نماز صبح آماده بشوم.

بالاي سرم را نگاه كردم، يكه خوردم. وقتي چشمهايم به تاريكي عادت كرد، «بروجردي» را شناختم.

به‎سرعت برخاستم و نشستم. از حالتي كه داشتم، خجالت مي‎كشيدم. ساعت را نگاه كردم، ساعت دو بود. در حالي كه از آمدن بروجردي متعجب شده بودم، گفتم: "برادر بروجردي . . . اين موقع شب؟! "

با چشمهاي متعجب چشم دوختم به او. گفت: "منطقه جنگي است، برادر! بلند شو لباست را بپوش و دوباره بگير بخواب! "

در حين صحبت باوقار و سنگين بود. انگار از اين‎كه در آن موقع شب مرا از خواب بيدار كرده، احساس خجالت مي‎كرد. معذرت خواست، خداحافظي كرد و رفت.

همچنان در حالت تعجب گنگ نشسته بودم و رفتن او را تماشا مي‎كردم. فكر كردم در آن هواي سرد چه‎قدر احساس مسئوليت مي‎كرده كه از خواب و استراحت خود گذشته و آمده به ما سر بزند و ببيند وضع امنيت ما خوب است يا نه ".

از خودم خجالت مي‎كشيدم؛ حتي از خوابي كه ديده بودم. از اين‎كه با فكر خانواده خودم را مشغول كرده بودم؛ به‎خاطر اين غفلت و بي‎خيالي از خودم شرمنده بودم.

بلند شدم؛ لباسهايم را پوشيدم و تصميم گرفتم ديگر نخوابم. از اتاق بيرون رفتم تا گشتي بزنم و از حال ديگران كه در اتاق‎هاي مجاور بودند، باخبر شوم. با خود گفتم شايد يكي ديگر مثل من راحت خوابيده باشد.

اما محمد مثل هيچ‎كس نبود. محمد بروجردي مرد بود، مرد.

منبع:سایت ساجد
نام:
ایمیل:
* نظر: