چند روز بود كه در شهر بودم. در اين مدت، كارم زياد بود و هرروز مجبور بودم كارهاي مختلفي را انجام دهم. منزلي بود بغل استانداري سنندج كه اين منزل، در سابق، منزل استاندار بود.
در اين منزل مستقر شده بودم. در همان جا
كارهاي محوطه را انجام ميدادم و زندگي ميكردم.
در اين مدت، چند بار در شهر درگيري پيش آمده بود و در درگيريها به محل
استقرار ما هم حمله كرده بودند. بهخاطر همين، شبها مجبور بوديم با لباس
كامل بخوابيم، تا اگر چنانچه دوباره حمله كردند، بتوانيم دفاع كنيم.
آن شب وقتي كه ميخواستم بخوابم، ديدم لباسهايم كثيف شدهاند. تصميم گرفتم
لباسهايم را درآورم و با لباس زير بخوابم، با خود گفتم: "ان شاء الله كه
امشب حادثهاي پيش نميآيد ".
بعد از مدتها وقتي با لباس زير به بستر رفتم، احساس راحتي كردم. در اين مدت
خوابيدن برايم سخت و ناراحتكننده شده بود. اگر خستگي كارهاي روزمره نبود،
امكان نداشت بتوانم با آن حالت تا صبح بخوابم.
هواي بيرون سرد بود. سوز از درزهاي پنجره خود را داخل اتاق ميكشاند و مثل
مهماني ناخوانده مزاحم ميشد، ولي گرماي داخل اتاق مجال جولان به سوز و
سرماي بيرون را نميداد.
در خواب عميقي فرو رفته بودم و در عالم بيخبري سير و سياحت ميكردم. خواب
منزل و اعضاي خانواده را ميديدم؛ خواب اينكه دور هم جمع شدهايم، كه
ناگهان دستي سرد را روي شانهام احساس كردم. سردي آن مرا از عالم خيال
بيرون كشيد و به عالم واقعيت آورد. وقتي چشمهايم را باز كردم، دوباره خودم
را در همان اتاق همجوار ساختمان استانداري ديدم. فكر كردم وقت نماز صبح است
و بچهها بيدارم كردهاند تا براي نماز صبح آماده بشوم.
بالاي سرم را نگاه كردم، يكه خوردم. وقتي چشمهايم به تاريكي عادت كرد، «بروجردي» را شناختم.
بهسرعت برخاستم و نشستم. از حالتي كه داشتم، خجالت ميكشيدم. ساعت را نگاه
كردم، ساعت دو بود. در حالي كه از آمدن بروجردي متعجب شده بودم، گفتم:
"برادر بروجردي . . . اين موقع شب؟! "
با چشمهاي متعجب چشم دوختم به او. گفت: "منطقه جنگي است، برادر! بلند شو لباست را بپوش و دوباره بگير بخواب! "
در حين صحبت باوقار و سنگين بود. انگار از اينكه در آن موقع شب مرا از
خواب بيدار كرده، احساس خجالت ميكرد. معذرت خواست، خداحافظي كرد و رفت.
همچنان در حالت تعجب گنگ نشسته بودم و رفتن او را تماشا ميكردم. فكر كردم
در آن هواي سرد چهقدر احساس مسئوليت ميكرده كه از خواب و استراحت خود
گذشته و آمده به ما سر بزند و ببيند وضع امنيت ما خوب است يا نه ".
از خودم خجالت ميكشيدم؛ حتي از خوابي كه ديده بودم. از اينكه با فكر
خانواده خودم را مشغول كرده بودم؛ بهخاطر اين غفلت و بيخيالي از خودم
شرمنده بودم.
بلند شدم؛ لباسهايم را پوشيدم و تصميم گرفتم ديگر نخوابم. از اتاق بيرون
رفتم تا گشتي بزنم و از حال ديگران كه در اتاقهاي مجاور بودند، باخبر شوم.
با خود گفتم شايد يكي ديگر مثل من راحت خوابيده باشد.
اما محمد مثل هيچكس نبود. محمد بروجردي مرد بود، مرد.
منبع:سایت ساجد