شهیدناصرعظیمی
در گلزار شهدای گراش قبری کنده بودند دور آن را هم حصار کشیده بودند که اگر شهیدی آمد در آنجا دفن شود. ناصر یک شب ما، که چند نفر از بچه های سپاه بودیم را جمع کرد و گفت: « بچه ها این قبر حیفه بیاید نگذاریم خالی بمونه!»
خلاصه
ساعت 12، 1شب که می شد می رفتیم سراغ قبر خالی. قبل از همه ناصر در قبر می
خوابید، حدود نیم ساعت تا یک ساعت آنجا دراز می کشید و ما دور قبر برایش
گریه و زاری راه می انداختیم، بعد از آن از قبر بلند می شد رو به آسمان می
کرد و می گفت: «خداوندا ما یکبار دیگر زنده شدیم ، دیگر نگذار تا گناه
کنیم.»
این کار را به نوبت انجام می دادیم. وقتی به مرور زمان آن قبر پر شد، انگار ما چیزی را از دست داده و گم کرده بودیم...
عملیات
قدس 3 بود. ناصر برای شناسایی منطقه بیش از 13 هزار قدم در کمتر از 10ساعت
پیمود. واقعاً قدرت و شهامت عجیبی داشت. از آن طرف دلسوزی زیادی نسبت به
خطوطی که خودش شناسایی می کرد داشت، تا از خطی مطمئن نمی شد، اجازه نمی داد
نیرویی وارد خط شود. قرار بود محور ناصر به دو الی سه قسمت تقسیم شود و هر
قسمت به عهده یک نفر باشد. به این ترتیب ناصر زیر بار تحویل دادن خط نمی
رفت، می گفت نیروها باید دوباره توجیه شوند. می گفت: «تا زمانی که نفر به
نفر بچه های گروه نسبت به خط توجیه نشوند و من مطمئن نشوم که می توانند
گروه های عملیاتی را جلو ببرند و به خط دشمن برسانند من خط را تحویل نمی
دهم.»
بالاخره هم اصرارش مؤثر افتاد و نیروها را چندین بار با خط توجیه
کرد، وقتی مطمئن شد خط را تحویل داد. خطی که خودش سال ها در آن ماند!
نیمه
تیر ماه 64 بود . از مقر لشکر ۱۹ فجر به سپاه گراش زنگ زد. گفتم ناصر چند
روز دیگر عروسی من و خواهرت است اگر میتوانی یکی دو روز بیا. خوشحال
میشویم!
با لحن رمزآلودی گفت: احتمالاً چند شب دیگر اینجا هم عروسی داشته باشیم؛ شاید خدا خواست و ما زودتر از شما داماد شدیم!
چند
روز بعد، شب عروسی ما همان تلفن زنگ خورد. فردی که پشت خط بود، گفت: ناصر
عظیمی در عملیات قدس ۳ در منطقه عملیاتی دهلران مفقود الاثر شده...
ناصر زودتر از من داماد شده بود.
خواب
دیدم گلزار شهدا هستم و صدای شادی و خندهی بچهها از نمازخانه گلزار
میآید. رفتم سمت نمازخانه، کفشم را بیرون آوردم. سر را که بلند کردم شهید
حسینعلی یوسفی را دیدم. با دستپاچگی سلام کردم. جواب سلامم را داد و گفت:
بیا داخل. همهی دوستان اینجایند.
تعجب کردم، باورم نمیشد. همه بودند.
شهیدان مهدی رادمرد، باباحسن جعفری، ناصر امانی، حمید قاسمیزاده و محمد
حسن زاده. همه داشتند نمازخانه را تزیین میکردند.
به حسینعلی گفتم: اینجا چه خبره؟ چرا اینهمه شادی میکنید؟
گفت: ناصر داره میاد.
گفتم: ناصر؟
گفت: آره برادر زنت!
منقلب
شدم. لحظهای به خودم نگاه کردم. اصلا آمده نبودم. من با او قول و
قرارهایی داشتیم. با هم دست داده بودیم تا پای جان بایستیم. میخواستم فرار
کنم تا ناصر مرا نبیند. داشتم خودم را از آن جمع جدا میکردم که یک نفر
دستم را گرفت و گفت: کجا؟ گفتم: تو رو خدا بزارید برم. نمیخوام ناصر منو
ببینه. گفت: صبر کن. هنوز ناصر نیومده. بیا بریم سالن اونوری، مراسم
داریم. همهی شهدا در آن سالن بودند.
از خواب بیدار شدم. اذان صبح میگفتند. آرام آرام گریه کردم. همسرم متوجه شد و پرسید: چی شده؟ تنها یک جمله گفتم: ناصر داره میاد.
و پس از شانزده سال، از ناصر چند تکه استخوان برگشت...
هدیه به شهید ناصر عظیمی صلوات - شهدای فارس
از راست شهید ناصر عظیمی و شهید یوسف راسخ
تولد:1شهریورماه سال 1345 - گراشسمت: مسئول محور اطلاعات
شهادت:20تیرماه سال 1364 - قدس 3، دهلران
منبع:وبلاگ خاطرات کوتاه کوتاه از شهدای استان فارس