کد خبر: ۵۹۸۰۷
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۳۹۴ - ۱۲:۵۴
خورشید چهارمین روز تیر ماه ۶۷، خود را از شرق دجله بالا می کشد و ارام ارام تیغ های برنده اش را بر سر نی زار های ایستاده در جزیره مجنون فرو می کند...

کمی, کمتر از سه ماه دیگر بگذرد, هشت سال تمام می شود از روزی که این سرزمین تفدیده کنار شعله های گداخته افتاب, تیر و خمپاره و ترکش را پذیراست...

صدام وعده تسخیر سه روزه این زمین را داده بود. حق هم داشت, همه محاسباتش درست بود, یک کشور که دچار دگرگونی حکومتی شداز هر نظر در برابر حمله نظامی بیگانه اسیب پذیر است ... همه محاسبات صدام برای پیوست ایران به عراق درست بود جز یک چیز...

قدرت نفوذ یک رهبر و وعده ای که سال ۴۳ داده بود. همان سربازان گهواره نشین روح الله...

یکی مثل همین حاج محمد. همین حاج محمد ۲۵ ساله که انتهای سنگر, به گونی های خاکی تکیه داده و بی سیم در دست دارد, هشت سال است از این خاک دل نکنده تا صدام در ارزوی این خاک بماند...

و هزاران تن مواد منفجره و اهن گداخته ای که دشمن بعثی مثل باران بر این خاک ریخت, در برابر اراده فولادین حاج محمد و حاج محمد ها همچو نسیمی در برابر کوه بود...

و دشمن, از این جنگ فرسایشی که مثل باتلاق او را در خود می بلعد خسته شده و حالا گویی چاره ای جز تمام کردن نامردی ندارد...

باید یکی یکی فتح الفتوح های سربازان خمینی را با کثیف ترین حربه خود پس بگیرد. فاو, شلمچه و حالا جزیره مجنون...

حاج محمد در انتهای سنگر تکیه داده است, گوشی بی سیم به دست دارد. خبرها خوب نیست. گزارش تحرکات عراقی ها را به حاج نبی میدهد...

بیرون سنگر, خمپاره ای بی صدا به زمین می نشیند, نه صدای انفجار بلندی دارد, نه ترکشی...

دودی مثل مار, از محل انفجار بیرون می خزد و ارام ارام به سمت سنگر حاج محمد می رود.حاج محمد لبخند به لب دارد, انگار با این لبخند زیبا به دنیا امده و قرار است اخرین لحظات را هم با همین لبخند طی کند...

حتی کربلای پنج که ترکش فرقش را شکافته بود, رنگ به رو نداشت, اما سفیدی دندان هایش از روی صورت خسته اش دور نشد...

حاج محمد خندان را بیشتر به عنوان فرمانده مخابرات لشکر می شناختند تا فرمانده لجستیک.

اما مهربانی و دلسوزیش پایش را از مخابرات به تدارکات باز کرد. وقت شام, کنار ساختمان مخابرات می ایستاد و می گفت هر کس شام پاک و حلال می خواد بیاد مخابرات در خدمتیم.

یکبار مچ حاج نبی, فرمانده لشکر را گرفته بود و نشانده بود پای سفره...

هر چه حاج نبی اصرار کرد که خودت هم بشین, گفته بود, نه, تا تمام نیروهایم غذا نخورند من لب نمی زنم. مثل پروانه دور انها می چرخید...

حاج نبی با خنده گفته بود فکر کنم از مادر نیروهایت هم برایشان دلسوز تری...

اما فرماندهی مخابرات یا تدارکات, هیچ کدام بهانه عقب ماندن و ریاست کردن حاج محمد نبود, بوی عملیات که می شنید دیگر پای ماندن نداشت.

قدس ۳ شده بود کمک بی سیم چی, والفجر ۸ شده بود تکور, کربلای ۴ و ۵ هم شده بود بی سیم چی... که هر کدام روایتی و حکایتی دارد. اما هر جا بود در جلوترین خط حمله بود.

مثل والفجر ۸ و شاید سخت ترین روز عملیاتی اش, روز اول والفجر ۸ بود که به اتفاق سه نیروی دیگرش, گوشه ای از برانکارد حامل پیکر معاونش رضا پورخسروانی را به دست گرفته و عقب می اورد و گاهی دست به کمر می گرفت و گاهی زانویش سست می شد و زیر سنگینی پیکر سبک رضا, از غصه جان می داد...

مثل الان که در جلوترین سنگر خط پدافند جزیره, در انتهای این سنگر بیسیم به دست نشسته است و دودی نامریی مثل ماری سمی ارام به داخل می خزد و با اولین دم حاج محمد, خود را به داخل ریه اش می کشد و نیش اغشته به سیانورش را مستقیم به مویرگ های حاج محمد تزریق می کند...

سیانور حتی اجازه نمی دهد حاج محمد گوشی بیسیم را زمین بگذارد, یا لبخند روی لبش را جمع کند و حاج محمد نشسته, چشم به در خستگی هشت سال مجاهدتش را روی زمین می گذارد و به عرش پر می کشد...

ساعتی می گذرد تا یوسف برسد. انگار قسمت یوسف جوکار است زیر اغوش حاج محمد را گرفتن. قدس ۳ هم, هم او زیر اغوشش را گرفت. 

وارد سنگر مخابرات مقر تیپ دشمن شده بودند که یک عراقی درشت هیکل خواب الود از در زده بود بیرون. رضا پورخسروانی محکم کشید زیر گوشش که خواب از سرش پرید و شروع کرد به لرزیدن. رضا گفت لاتحرک...

اما عراقی که ترسیده بود, تفنگ کشید و تیر حماقتش به پای حاج محمد نشست.رضا هم شکمش را با رگبار گلوله به هم دوخت و گفت من می گم لاتحرک شلیک می کنه...

انجا همین یوسف زیر اغوش حاج محمد را گرفت و عقب کشید و حالا باز باید فرمانده اش را در اغوش می کشید. حاج محمد را روی صندلی لندور نشاند. با خودکار روی سینه اش نوشت شهید حاج محمد ابراهیمی...

یکی از بچه ها هم عقب نشست و حاج محمد را گرفت تا فرمانده,همچنان در برابر دشمن قامت خم نکند و قامت خمیده اش تزلزلی در نیروهایش نگذارد...

چند روز بعد که یوسف , هنگا

م دفن باز حاج محمد را دید, سیانور چیزی از چهره خندان حاج محمد نگذاشته بود و اگر همان نام نوشته بر سینه اش نبود کسی این چهره کبود و تجزیه شده با سیانور را نمی شناخت...

هدیه به شهید حاج محمد ابراهیمی صلوات, شهدای فارس

تولد:15شهریور سال 1342-شیراز

شهادت:4تیرماه سال 1367-جزیره مجنون

فرماندت مخابرات و جانشین لجستیک لشکر ۱۹ فجر

منبع:وبلاگ خاطرات کوتاه کوتاه از شهدای استان فارس

نام:
ایمیل:
* نظر: