چهاردست وپا به سمت امدادگر حرکت کرد.خمپاره ای کمی آنسوتر به زمین خورد فقط صدای خفه ای از آن شنیده بود.وترکش هایش چندرزمنده مجروح دیگر را بی نصیب نگذاشت.دستی به گوش هایش کشید ازهردوخون می امد.وپر از ماسه بادی بود سعی کرد آنها را پاک کند.حالا صداهای اطراف را بهتر میشنید.اما صدای سوت ممتدی که در گوشش شروع به صدادادن کرده بود، به شدت آزارش میداد.
به هر صورت که بود خود رابه پیکر شهید امدادگر رساند. کوله پشتی کمک ها اولیه را ازپشتش بازنمود.دستی داخل آن بردچند باند وگاز ازداخلش بیرون آورد.گوشه شلوارش را پاره کرد.تمام لباس تنش بر اثر عرق وخونریزی تبدیل به یک مجسمه سفالی شده بود.کمی بتادین به روی زخم پایش ریخت سوزشی دردناک را در تمام وجودش حس کرد.دهانش را به هم قفل کرد ازایمه اطهارطلب مدد نمود.
مقداری گازبر روی زخمش قرارداد. وبا باند پهنی آنرا بست.ازدور صدای درگیری می امد.نگاهی به اطراف کرد.چندنفر شهید وزخمی به صورت پراکنده در اطراف افتاده بودند.بقیه گازوباندهای اضافی راداخل کوله برگرداند.آنرا به دندان گرفت.شروع کردچهاردست وپا به سمت مجروحین حرکت کردن.درد امانش را بریده بود.پایش ذق ذق میکرد.اما به روی خود نیاورد.ازخداکمک خواست به اولین مجروح رسید.زخمهایش را بررسی کرد.گلوله ای سینه اورا دریده بود. زخمش مکنده بودوداشت هوارا به سرعت به داخل خود میکشید.همانند پزشکی مجرب به سرعت دستانش راروی محل زخم قرار داد وبه آن فشار داد. مانع ازورودهوا به داخل زخم شد.کم کم حال زخمی بهتر شد.به مجروح گفت دستانش را روی زخم بگذارد ونگذارد هوا به داخل زخمش نفوذ کند.مقدار زیادی گاز را داخل زخم قرارداد آنگاه چفیه اش را درآوردوهمانطور به دورسینه او پیچید. صدای یا حسین یاحسین رزمنده زخمی اشک را به روی گونه هایش غلطاند.تذکرات لازم را داد.
به سراغ مجروح دیگری شتافت.شروع به بستن زخمهای اوکرد.به یادشروع عملیات
چندشب قبل افتادکه نیروهای تحت امرتیپ رابرای یک عملیات ایذایی به سمت فکه
حرکت داده بود.در ان دوستان زیادی راازجمله عبدالحمید را از دست داده وحالا
داشت نقش یک امدادگررا درهمان محل به خوبی اجرا میکرد.ازخدا یاری
طلبید.به خودنهیبی داد به سمت دیگرشهدا وزخمی ها میرفت همه را با بوسه گرمش
که برپیشانی انهامیزد بی نصیب نگذاشت.با شهدا کمی دردل میکردوحلالیت
میطلبید.تا آنجا که میتوانست به زخمی ها رسدگی کرد.تشنگی شدیدا آزارش
میداد.دیگر رمقی برایش نمانده.ازدورچشمش به قمقمه ای افتاد به سمت آن
رفت.پراز آب بود.درب انرابازکردخواست جرعه ای بنوشدتا نیرویی تازه
کند.ناگهان خودرا درکربلا وکنار ساقی لب تشنگان دید.سلامی داد.با شرم سرش
را پایین انداخت لبخند تلخی در ان تنهایی بر روی لبانش نقش بست.
درب قمقمه رابست به سمت مجروحین آمد.دستمالی را با آب خیس کرد.وبه لب آنها نزدیک نمود......
منبع:کاکولبخند