کد خبر: ۶۰۹۳۷
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۳۹۴ - ۱۷:۴۹
سروان که تازه خيالش از پرونده داشت راحت مي‌شد، با اين سؤال‌هاي سرگرد دوباره روحيه‌اش را باخت.
کاک فايق، نظرعلي و اياز داشتند به هم نگاه مي‌کردند. آنها از نگاه هم چيزهايي را مي‌خواندند که براي سرگرد و سروان گنگ بود. سرگرد که متوجه نگاه‌هاي آنها شده بود، پرسيد: «شما چتونه؟ چرا اون طوري به هم نگاه مي‌کنيد؟»
اياز گفت: «قربان! من فکر نمي‌کنم غلامحسين افشردي پولي نداشته باشه.»
سرگرد کنجکاو شد.
ـ پس چي داره؟ تفنگ داره؟
اياز پاسخ داد: «نه قربان! فقط دمِ دل بچه‌ها رو خيلي داره.»
سرگرد غيظ‌آلود پرسيد: «آخه با چي مرتيکة نفهم؟ با باد هوا که نمي‌شه دمِ دل کسي رو داشت. اگر من به تويِ هيچي‌ندار فيش اضافي غذا ندم، باز هم خوش‌خدمتي مي‌کني؟»
اياز از شرم سرش را پايين انداخت. نظرعلي با دلهره گفت: «قربان! يکي از بچه‌ها مي‌خواست بره مرخصي، عروسي خواهرش بود. هيچي پول نداشت. آقاي افشردي از بچه‌ها پول جمع کرد، هم خرج سفرشو داد، هم پول کادوشو.»
سرگرد کاشفانه چشمانش را ريز کرد و سرش را تکان داد. سروان احساس نگراني بيشتري کرد.
کاک فايق گفت: «قربان! الان يادم افتاد. يکي از سربازها مي‌ترسه شب‌ها نگهباني بده. هروقت نوبت او مي‌شه، افشردي به جاش مي‌ره سر پست.»
سرگرد با شنيدن اين خبر نگاه تندي به سروان کرد و پرسيد: «اينارو تو هم مي‌دونستي بزمچه؟»
سروان سرش را پايين انداخت.
اياز که جرأت بيشتري پيدا کرده بود، گفت: «منم يادمه يکي از سربازها تو خواب داد مي‌زد و همه رو از خواب بيدار مي‌کرد. سربازها اونو از آسايشگاه بيرون انداختن. آقاي افشردي هم تو اون سرما مي‌رفت بيرون تا صبح پيش او بود. نمي‌دونم چکار کرد که حال اون سرباز خوب شد و به آسايشگاه برگشت.»
نظرعلي سري با حسرت تکان داد و بغض‌آلود گفت: «وقتي باباي من مُرد، بهترين دوستان من فقط يک تسليت خشک و خالي گفتن، ولي...»
باز هم دل‌پيچه و تهوع آمد سراغ سرگرد. او که ديگر تحمل شنيدن اين گزارش‌ها را نداشت، داد زد: «بس کنين ديگه...»
بعد پيش از اين که به دستشويي برسد، بالا آورد.
سروان فرصت را مغتنم شمرد و مثل مار زخمي آمد به طرف نوچه‌ها.
ـ مفت‌خورهاي عوضي. من شما گوساله‌ها رو آدم کردم، حالا داريد براي من سوسه مي‌آييد. پدر سه‌تاتونو در ميارم. يالا گم‌شيد بيرون!
نوچه‌ها از اتاق زدند بيرون. سروان نيز جعبة دستمال کاغذي را برداشت و رفت دنبال سرگرد. حال سرگرد بدجوري به هم ريخته بود. سروان سراسيمه آمد سراغ تلفن و پزشک پادگان را خبر کرد.
اکيپ پزشکي پادگان خيلي زود خودشان را به اتاق سرگرد رسانده، او را در همان اتاق بستري کردند. با اين حال همة فکر سرگرد پيش پرونده بود. او مي‌دانست درمان دردش نه در اين داروها و سرم‌ها، بلکه در تحويل پروندة غلامحسين افشردي به ساواک است. لذا با همان بي‌حالي رو کرد به سروان.
ـ سروان! با يک دسته گارد برو اون مارمولکو دستگير کن. هر کي دخالت کرد، بندازش بازداشتگاه. اگر هرج و مرج شد، اجازة تير داري. هرکس هم خواست فرار کنه، بگو نگهبان‌ها يک تير خالي کنن تو مغزش. حکم نظاميِ فراري تو همه جاي دنيا مرگه. اين پرونده رو همين امروز با اون مارمولک، کَت بسته تحويل ساواک بده...
هنوز حرف سرگرد تمام نشده بود که يکي از درجه‌دارها هراسان آمد تو. ضربان قلب سرگرد شدت گرفت.
درجه‌دار نفس‌زنان گفت: «جناب سرگرد! 10 نفر از سربازها فرار کردن.»
تپش قلب سرگرد، بدنش را سست کرد. سروان که نگران حال او بود، گفت: غلط کردن. همه‌شونو مي‌گيرم اعدام مي‌کنم. اسماشونو يادداشت کردي؟»
درجه‌دار گفت: «همه‌شونو نه! ولي مي‌دونم غلامحسين افشردي و اون سه‌تا هم جزوشون بودن.»
سروان که تا بناگوش سرخ شده بود، با ترس و دلهره پرسيد: «کدوم سه‌تا؟»
درجه‌دار گفت: «اياز و نظرعلي و کاک فايق!»
سروان ديگر جرأت نکرد به سرگرد نگاه کند.
سرگرد بي‌حرکت به نقطه‌اي مبهم خيره شد و اشک در گوشة چشمش ماسيد.
برچسب ها: شهیدحسن باقری
نام:
ایمیل:
* نظر: