ده
روزی به عملیات والفجر 2 باقی مانده بود. سرگرم آماده سازی سیستم های
مخابراتی بودیم که کریم پیش من آمد. گفت: «در این عملیات به فکر یک معاون
جدید برای خودت باش.»
کریم معاون مخابرات لشکر بود و اگر کنار می کشید، پیدا کردن جایگزین برایش سخت بود. گفتم: «چرا؟»
گفت: «در این عملیات می خواهم به عنوان تک تیرانداز با گردان ها به جلو بروم.»
به
فرمانده تیپ[سردار اسدی] جریان را گفتم. ایشان گفت: « اگر خدایی نکرده
برای شما اتفاقی بیافتد باید کسی باشد که کار را بلد باشد یا نه!.»
کریم
راضی شد و رفت دنبال کارهایش. گذشت، تا 24 ساعت قبل از عملیات. دیدم دارد
قطار فانسقه برای خودش درست می کند و اندازه کمرش می کند. گفتم: «کریم این
چیه!»
با خنده گفت: «به شما گفتم که در این عملیات روی من حساب باز نکن!»
از
دستش ناراحت شدم. سوار ماشین شدم و به قمطره رفتم. ساعتی بعد آمد [شهید
علی اکبر] رحمانیان را واسطه آورده بود. چهره اش بشاشیت خاصی داشت. مرا در
آغوش کشید. گفت: «قبول کرده بودم بمانم، اما خواب مادرم را دیدم. آغوشش را
باز کرده و مرا
بغل کرد. می دانم که رفتنی ام، مانعم نشوید.»
خیلی مادرش را دوست داشت، می گفت:« مادرم مرا با پختن نان بزرگ کرد، اما حالا که بزرگ شده ام او مرا تنها گذاشته.»
- «به یک شرط!»
- «چه شرطی!»
- «شفاعت!»
دستش را جلو کشید، دستم را محکم گرفت و گفت: «قول مردانه می دهم که ترا شفاعت کنم!»
شب چهارم عملیات بود که رحمانیان به من بیسیم زد و گفت: «امانتت را به صاحبش پس دادم. دوزاری ام افتاد، کریم هم شهید شد.»