کد خبر: ۶۱۲۱۹
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۱
دستم را محکم گرفت و گفت: «قول مردانه می دهم که ترا شفاعت کنم!» شب چهارم عملیات بود که رحمانیان به من بیسیم زد و گفت: «امانتت را به صاحبش پس دادم. دوزاری ام افتاد، کریم هم شهید شد.»
یاد شهدای والفجر 2
کریم به برق و الکترونیک خیلی علاقه داشت. دانشگاه هم رشته برق قبول شد. اما با شروع جنگ درس را کنار گذاشت و به جبهه شتافت. اولین مأموریتش در جبهه ایستگاه هفت آبادان بود. شبی با هفت نفر از دوستانش در سنگر خوابیده بودند که خمپاره ای در سنگر آنها فرود آمد، همه شهید شدند جز کریم. همیشه می گفت: « از آن هشت نفر تنها من زنده مانده ام، مطمئنم که من هم به زودی به آنها می پیوندم.»

ده روزی به عملیات والفجر 2 باقی مانده بود. سرگرم آماده سازی سیستم های مخابراتی بودیم که کریم پیش من آمد. گفت: «در این عملیات به فکر یک معاون جدید برای خودت باش.»
کریم معاون مخابرات لشکر بود و اگر کنار می کشید، پیدا کردن جایگزین برایش سخت بود. گفتم: «چرا؟»
گفت: «در این عملیات می خواهم به عنوان تک تیرانداز با گردان ها به جلو بروم.»
به فرمانده تیپ[سردار اسدی] جریان را گفتم. ایشان گفت: « اگر خدایی نکرده برای شما اتفاقی بیافتد باید کسی باشد که کار را بلد باشد یا نه!.»
کریم راضی شد و رفت دنبال کارهایش. گذشت، تا 24 ساعت قبل از عملیات. دیدم دارد قطار فانسقه برای خودش درست می کند و اندازه کمرش می کند. گفتم: «کریم این چیه!»
با خنده گفت: «به شما گفتم که در این عملیات روی من حساب باز نکن!»
از دستش ناراحت شدم. سوار ماشین شدم و به قمطره رفتم. ساعتی بعد آمد [شهید علی اکبر] رحمانیان را واسطه آورده بود. چهره اش بشاشیت خاصی داشت. مرا در آغوش کشید. گفت: «قبول کرده بودم بمانم، اما خواب مادرم را دیدم. آغوشش را باز کرده و مرا
بغل کرد. می دانم که رفتنی ام، مانعم نشوید.»
خیلی مادرش را دوست داشت، می گفت:« مادرم مرا با پختن نان بزرگ کرد، اما حالا که بزرگ شده ام او مرا تنها گذاشته.»
- «به یک شرط!»
- «چه شرطی!»
- «شفاعت!»
دستش را جلو کشید، دستم را محکم گرفت و گفت: «قول مردانه می دهم که ترا شفاعت کنم!»
شب چهارم عملیات بود که رحمانیان به من بیسیم زد و گفت: «امانتت را به صاحبش پس دادم. دوزاری ام افتاد، کریم هم شهید شد.»

نام:
ایمیل:
* نظر: